eitaa logo
رآدیو سکوت .
331 دنبال‌کننده
97 عکس
4 ویدیو
0 فایل
- نجات‌دهنده کجا بود باباجان ؟ ما پناهنده‌ای بیش نبودیم؛ به دو چشمونِ سیاهش، به کنج‌و پستوهای کُتب، چايِ امام‌رضا، قهوه، قلم، امید، دستای مامان، موسیقی، لبخندِ بابا، طلوعِ آفتاب، حسین و حسین و حسین. ` هوای زیستن، یا رب! چنین سنگین چرا باید ؟
مشاهده در ایتا
دانلود
تروما و اتفاقات ناراحت‌کننده روانی در کودکی، به دونه‌ی کوچکی شبیهه که در خاک وجود می‌خوابه، همراه با رشد آدمی رشد می‌کنه و رشد می‌کنه، تبدیل به درخت بزرگ و تنومندی میشه که یهو به خودت میایی و عه! چه قدی گرفته تا بالای تاجِ موهات. و عزیزم، متاسفانه قطع کردن درختی تنومند که در وجودت ریشه دوونده به هیچ‌وجه آسون نیست.
روزهای جالبی نیست. خودم هم جالب نیستم. کلماتم ناجالب است، روزهایم، حرف‌هایم، کارهایم. هوای دلم بدجور خاکستری‌ست. گمانم می‌برد این خاکستری‌روی بودنش را از تهران دزدیده است، و به شکل حماقت‌واری آسمان آبی دلش را با خاکستری بودن‌ها تعویض کرده. شب را صبح می‌کنم و صبح را شب و‌ صبح‌ها دود در گلو داده و بقیه روز را سلانه‌سلانه و به زور به امور می‌پردازم. خنده‌ها و لبخندهای دروغین، تشنجات فکری فراوان، کارهای انباشته شده و بغض برای آبِ درحال اتمام و فکر به اینکه شاید اشک‌هایم بتواند سدها را سیراب کند و تعطیلی‌ها و سردردِ پی‌اش و دودهای کثیری که اشک‌های نگه‌داشته چشمانت را از سوزش به اجبار بر گونه‌های رنگ‌پریده‌ات لبریز می‌کند. به قول این قدیمی‌ها این روزها حس می‌کنم برکت از دنیا و من و ساعات و روز و فصل رفته است و خدا بد قهرش گرفته. یا طبق معمول ما انسان‌ها زیادی دسته‌گل به آب دادیم. چه روزها بی‌برکت شده‌اند عزیزم، ماهیِ قرمز کوچکِ دریا ندیده‌ی درونِ دلِ من میلِ مُردن دارد.
هی میری جلو آینه و میگی من نه، من فلان، من بیسار، من اینطوری نیستم، اونطوری نیستم اما تو دقیقا فلان‌و بیسار و اینطوری و اونطوری. طفلک آدمی‌زاد.
هدایت شده از هـاویر .
غم را نمی‌توان کم کرد، باید خودت را زیاد کنی.
رآدیو سکوت .
غم را نمی‌توان کم کرد، باید خودت را زیاد کنی.
راه شکار غم در این است که آنقدر بزرگ شوی که غم کنار پایت به کودکی دو ساله مانند شود، با چشم‌های اشک‌بار و بینی گردِ کوچکی که از سوزش اشک‌ها به رنگ سرخِ اناری شده، و به پاچه‌ی شلوارت همچون گربه‌ای مصمم چنگ انداخته. غم را نمی‌توان کوچک کرد، غم را نمی‌توان کم کرد، رد کرد، انکار کرد، پس باید خودت را بیفزایی، زیاد، بزرگ، کثیر، اقیانوس کنی. بعد در مقابل قد کوچکِ بیچاره‌اش بر زانو فرود آیی، دست نوازش بالا آورده موهایش بنشانی. همین.
فهمیدم بیرون اومدن از سیاهچاله‌ی غم‌ها و بلند شدن و ایستادن روی پاها با کاسه‌ی زانوهای خرد شده، اصلا مثل انیمیشنای دیزنی و فیلما نیست. نزدیکش هم نیست. اینکه بیفتی، چُنان ضرباتِ سختی بخوری، خرد بشی و به هق‌هق بی‌افتی اما دو دقیقه بعد روی پاها بایستی، دروغه، یه فانتزی غم‌انگیز. حقیقت اینه که این ایستادن، زمان‌‌بره. اونقدر زمان‌بر و جان‌فرسا که گاهی با خودت میگی "ولش کن، من مالِ بلندشدن نیستم." و قید پریدن با بال‌هات رو می‌زنی. این تکامل و بلوغ روحی بعد دردهای عمیق، آسون نخواهد بود. اما اگر بتونی بلند بشی دیگه زمین زدنت برای زندگی و مصائب انقدر آسون نخواهد بود. اگه بلند بشی، شاید بتونی به اندازه تک‌تک افتادنات 'آخیش' بگی.
رآدیو سکوت .
من از میانِ تمامیِ حروف الفبا، فقط سوادِ میم و الف را داشتم که آن هم به آغوشم نیفتاد و شد بغض. اما ت
راستش را بخواهی، من بال‌هایم را به تو دادم تا نکند از پیشت جُم بخورم و هوای پریدن به سرم بزند. حالا هم تو رفتی و هم بال‌هایم. حماقت بود ؟
Falling hurts so much more, when your hand, instead of catching, instead of catching, pushes me.
«به نظرت خورشید باید در تاریکی بمیره تا دوباره طلوع کنه؟ به نظرت، دلش می‌خواد دوباره طلوع کنه و بیاد بیرون؟» ؤ ، هِی... یادته یه بار بهم گفتی عیب نداره اگه تاریک بشم، مهم اینه دوباره طلوع کنم؟ اما بهم نگفتی قراره خودت دلیل اون تاریکیِ بعدی باشی، و بعد باید چجوری از تاریکی‌ای که تو بهم دادی بیرون بیام.