در دنیای موازی من جرعتِ دست به قلم بردن و کتاب نوشتن را پیدا میکنم. فکر میکنم که در دنیای موازی "شجاعتر" هستم، خیلی شجاع. آنقدر که از ساده بودن نهراسم، خودم را دوست داشته باشم، کارهایم را، زندگیام را، تلاشهای ناشیگرانه و ناکامم را، و مهمتر از همه زخمهایم را دوست داشته باشم. آنقدر شجاع که نگاه و حرفهای دردناک اما لاپوشی شده با زرورقِ اطرافیانم را از نظر بگذرانم. آنقدر شجاع که خودم باشم و بگذارم بیوقفه کلمات بر زبانم بلغزند. آنقدر شجاع که نترسم که نکند مصدع اوقاتِ کسی میشوم با حضورم. اما چه حیف لبخند ستارهای، که انگار اینها همه فقط در دنیای موازی به حقیقت خواهند پیوست .
شما اگه زخمی بشی، برمیداری زخمو میکَنی؟ دستتو میکنی زیرش و از جا درش میاری؟ یا میری دنبال دوا گُلی گذاشتن و قابلِ تحملتر کردنِ دردش؟ یا مثلا بعدِ اینکه درمانش کردی وقتی جاش موند با چاقو میوفتی به جونش که جاشو حذف کنی؟ پس چرا در مواجهه با غمهات اینطوری هستی آدمیزاد؟ فقط نذار زندگیتو سمی کنه .. با یه لبخندِ غمناک و تلخ اما مهربون و «قدرتو میدونم»ای بذار همراهت بشه تو مسیرِ زندگی. زخماتو محترم بشمر آدمیزاد، محترم محترم محترم .
شمارو نمیدونم اما به نظرم آدما هروقت از آدمی حس «امنیت» و «خونهبودن» دریافت میکنن پرحرفتر میشن، هروقت حالشون خوبه چشماشون برق میزنه و لبخند مهمونِ لباشونه، هروقت عاشق میشن چشماشون از حالتِ عادی خارج میشه و پر از کهکشان و ستاره و نور میشه، هروقت غمگینن شونههاشون خمیده و رنگ رخشون میپَره و چشماشون بیفروغ میشه، هروقت دلتنگ میشن مدام به یه جا و چیزِ خاصی خیره میشن و چاییهاشون سرد میشه .