📌 «ماجرای خوابی که شهید می بیند.»
🔹 شهید نظرزاده خیلی به بچه هاش علاقه داشت، از آنجا که خودش خواهر نداشت، مادر و پدر هم نداشت فقط دو تا برادر داشت لذا خیلی به بچه هاش وابسته بود جای بچه ها روی سینه اش بود.
◇ وقتی برای بار دوم میخواست عازم جبهه شود زمستان بود گفتم الان نرو صبر کن تابستان که شد برو، چون این بچه ها بهت وابسته هستند و زمستان هم هست، بچه ها همه شون تو خونهاند بهانه گیری میکنن اگر هوا گرم بشه میرن تو حیاط بازی میکنن. گفت: نه من خواب دیدم باید برم.
◇ گفتم: چه خوابی گفت: خواب دیدم آقایی سبز پوش سوار بر اسب بود، من رو با اسم صدا کرد، گفت: برات بیا بریم. دل به این دنیا نبند، این دنیا ارزش نداره.
◇ گفتم: شما چه کار کردی؟! گفت: من پشت سر آقا سوار شدم و با آقا رفتم لذا من باید برم و شما رو به خدا می سپارم.
✍ به نقل از: همسر شهید
🩸 #شهید_براتعلی_نظرزاده
دوازدهم فروردین ۱۳۲۳، در روستای لوشاب از توابع شهرستان فریمان به دنیا آمد. پدرش علینظر (فوت ۱۳۴۰) و مادرش صفیه نام داشت.
◇ خواندن و نوشتن نمی دانست. کشاورز بود. سال ۱۳۴۹ ازدواج کرد و صاحب سه پسر و سه دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.
◇ یکم خرداد ۱۳۶۵، در مهران بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در بهشت رضای شهرستان مشهد واقع است.
#شهید_براتعلی_نظرزاده
#شهید_رمضان
#ایام_شهادت
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
صبحتون
سحرتون
خدایی