منبع رفیق شهید من🍁
❣️❣️❣️ ❣️❣️ ❣️ #طنز_جبهه🚶🏻♂️ ین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت!اسمش عزیز بود. توی یه عملیات عز
❣️❣️❣️
❣️❣️
❣️
#طنز_جبهه🚶🏻♂️
#ادامه💔
- وقتی ترکش به پام خورد مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی
پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین
هیس و بیس یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر.
سرباز چند دقیقهای با چشمان خونگرفته بر و بر نگاهم کرد.
راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه
کرده بودم. سرباز یهو بلند شد و نعره زد: «عراقی پست فطرت
میکشمت!» چشمتان روز بد نبیند، حمله کرد بهم و تا جان
داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم
فراموش نمیکنم. حالا من هر چه نعره میزدم و کمک
میخواستم کسی نمیآمد. سربازه آن قدر زد تا خودش
خسته شد و افتاد گوشهای و از حال رفت. من فقط گریه
میکردم و از خدا میخواستم که به من رحم کند و او را هر چه
زودتر شفا بدهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال
میرفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تختهایشان دست و پا
میزدند و کِرکِر میکردند. عزیز نالهکنان گفت: «کوفت و زهر
مار هرهر کنان؟ خنده دار ِ؟ تازه بعدش را بگویم. یک ساعت
بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند و من و سرباز موجی را
انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز؛ یک گله گوسفند نذر
کردم که او دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز
دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش بیمارستان
بودند و شعار میدادند و صلوات میفرستادند. سرباز موجی
نعره زد: «مردم این مزدور عراقیه. دوستان مرا کشته!» و باز
افتاد به جانم. این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش
و دیگر جای سالم در بدنم نماند. یک لحظه گریه کنان فریاد
زدم: «بابا من ایرانی ام، رحم کنید.» یک پیرمرد با لهجۀ عربی
گفت: «آی بیپدر، ایرانی هم بلدی، جوانها این منافق را
بیشتر بزنید!» دیگر لَشَم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم
که حال و روز مرا میبینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تَخم
گفت: «چه خبره؟ آمدهاید عیادت یا هِرهِر کردن. ملاقات تمامه.
برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یک
نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «عراقی مزدور،
میکشمت!» عزیز ضجه زد: «یا امام حسین. بچهها خودشه.
جان مادرتان مرا از اینجا نجات بدهید!»
😂😂
ⓙⓞⓘⓝ↴♡|→•
https://eitaa.com/rafigh_shahide_man🍁
#معرفی_شهدا🍁
⭕️من خجالت میکشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم❗️
اسفند سال ۱۳۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهیدان آقا مهدی و آقا حمید باکری مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها. محمودرضا زنگ زد و گفت: «میآیی مراسم؟» گفتم: «میآیم. چطور؟» گفت: «حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است». مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلیها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو. در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم. ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمیزد. من گوشی موبایلم را درآوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همین طور توی سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمعبندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست میبینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و الا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد!»
#ادامه..👇🏻
ⓙⓞⓘⓝ↴♡|→•
https://eitaa.com/rafigh_shahide_man🍁
منبع رفیق شهید من🍁
#معرفی_شهدا🍁 ⭕️من خجالت میکشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم❗️ اسفند سال ۱۳۸۸ بود. مثل هر سال در تالا
#معرفی_شهدا🍁
#ادامه..
موقع پایین آمدن از پلهها به محمودرضا گفتم: «نمیشود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟» گفت: «من خجالت میکشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم؛ بس که چهرهاش خسته است.» پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشهای به او گفتم: «این شما، اینم مربیتون!» دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همین طور بود؛ همیشه خسته. پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. میگفت: «من یک بار در حضور حاج قاسم برای عدهای حرف میزدم. گفتم من این طور فهمیدهام که خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پر کار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بودهاند. حاج قاسم حرفم را تایید کرد و گفت: بله همین بود».
ⓙⓞⓘⓝ↴♡|→•
https://eitaa.com/rafigh_shahide_man🍁
منبع رفیق شهید من🍁
#معرفی_شهدا🍁 #نحوه_شهادت🍁 به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ مردم شهید پرور جنوب لبنان در منطق
#معرفی_شهدا🍁
#ادامه...
پیکر شهید علی هادی احمد حسین با تابوتی پیچیده در پرچم حزبالله بر روی دوش هزاران نفر از مردم لبنان که فریاد میزنند: «لن تسبی زینب(ع) مرتین» (زینب(س) دوباره به اسارت نخواهد رفت) خیابانهای جبشیت را پیمود و به گلزار شهدا رسید.
پس از ادای مراسم تکریم و قسم خوردن رزمندگان حزبالله و اقامه نماز به امامت «شيخ عبدالکریم عبید» پیکر شهید شهید علی هادی احمد حسین در گلزار شهدا و در جوار سایر شهدای حزبالله به خاک سپرده شد.
ⓙⓞⓘⓝ↴♡|→•
https://eitaa.com/rafigh_shahide_man💔
❣️❣️❣️
❣️❣️
❣️
#طنز_جبهه🚶🏻♂️
#ادامه💔
- وقتی ترکش به پام خورد مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی
پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین
هیس و بیس یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر.
سرباز چند دقیقهای با چشمان خونگرفته بر و بر نگاهم کرد.
راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه
کرده بودم. سرباز یهو بلند شد و نعره زد: «عراقی پست فطرت
میکشمت!» چشمتان روز بد نبیند، حمله کرد بهم و تا جان
داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم
فراموش نمیکنم. حالا من هر چه نعره میزدم و کمک
میخواستم کسی نمیآمد. سربازه آن قدر زد تا خودش
خسته شد و افتاد گوشهای و از حال رفت. من فقط گریه
میکردم و از خدا میخواستم که به من رحم کند و او را هر چه
زودتر شفا بدهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال
میرفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تختهایشان دست و پا
میزدند و کِرکِر میکردند. عزیز نالهکنان گفت: «کوفت و زهر
مار هرهر کنان؟ خنده دار ِ؟ تازه بعدش را بگویم. یک ساعت
بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند و من و سرباز موجی را
انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز؛ یک گله گوسفند نذر
کردم که او دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز
دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش بیمارستان
بودند و شعار میدادند و صلوات میفرستادند. سرباز موجی
نعره زد: «مردم این مزدور عراقیه. دوستان مرا کشته!» و باز
افتاد به جانم. این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش
و دیگر جای سالم در بدنم نماند. یک لحظه گریه کنان فریاد
زدم: «بابا من ایرانی ام، رحم کنید.» یک پیرمرد با لهجۀ عربی
گفت: «آی بیپدر، ایرانی هم بلدی، جوانها این منافق را
بیشتر بزنید!» دیگر لَشَم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم
که حال و روز مرا میبینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تَخم
گفت: «چه خبره؟ آمدهاید عیادت یا هِرهِر کردن. ملاقات تمامه.
برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یک
نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «عراقی مزدور،
میکشمت!» عزیز ضجه زد: «یا امام حسین. بچهها خودشه.
جان مادرتان مرا از اینجا نجات بدهید»
ⓙⓞⓘⓝ↴♡|→•
https://eitaa.com/rafigh_shahide_man