eitaa logo
منبع رفیق شهید من🍁
2 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
564 ویدیو
23 فایل
*بسم رب الشهدا و الصدیقین* رهبر معظم انقلاب: امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. لینک کانال در گوگل: https://eitaa.com/rafigh_shahide_man ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16688739822343
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ضامن اهو
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭39 بلاخره عروس و داماد بوق زنان اومدن. مادر روی سر اسرا و رسول اسفند دود میکرد و من و دختر خاله ها هم نقل میپاشیدیم. مادر به سمت رسول و اسرا رفت و در آغوششون گرفت. منم به سمت اسرا رفتم و بغلش کردم. _داداش منو اذیت نکنیا مواظبش باش. خندید و لپم رو کشید. به سمت رسول رفتم و بغلش کردم و در گوشش گفتم: _دیدی اول تو داماد شدی؟(😁) _حالا فردا شب معلوم میشه! ترسیده به داداش رسول نگاه کردم.چشمکی زد و از کنارم رد شد...سرمو برگردوندم که اقا محمد و مادرشون رو دیدم که با اسرا و رسول سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن. رسول چیزی در گوش آقا محمد گفت که باعث شد نگاهش به سمت من برگرده. همه که رفتن داخل خانه آقا محمد جلوی در وایستاد. رو بهش گفتم: _شما به رسول گفتین؟ _بلاخره آدم باید واسه ی یه سری چیزا غرورش رو کنار بزاره! نگاهش رو به زمین داد و گفت: _جوابتون چیه؟ _هرچی داداشم بگه! _خیلی جالبه آخه داداشتونم گفت هرچی خواهرم بگه!😂 خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. _باید فکر کنم. نگاهش رو مظلوم کرد و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت: _پس تکلیف اینجا چی میشه؟🥺 دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم. .................................................................. نویسنده بعد از نوشتن این پارت غش کرد:) تماام نویسنده:گاف✍🏻💜 @roomanzibaee بقیشو بیا اینجا بخووون ببین عطیه چیمیگه بهش😂👇 @roomanzibaee
هدایت شده از ضامن اهو
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭39 بلاخره عروس و داماد بوق زنان اومدن. مادر روی سر اسرا و رسول اسفند دود میکرد و من و دختر خاله ها هم نقل میپاشیدیم. مادر به سمت رسول و اسرا رفت و در آغوششون گرفت. منم به سمت اسرا رفتم و بغلش کردم. _داداش منو اذیت نکنیا مواظبش باش. خندید و لپم رو کشید. به سمت رسول رفتم و بغلش کردم و در گوشش گفتم: _دیدی اول تو داماد شدی؟(😁) _حالا فردا شب معلوم میشه! ترسیده به داداش رسول نگاه کردم.چشمکی زد و از کنارم رد شد...سرمو برگردوندم که اقا محمد و مادرشون رو دیدم که با اسرا و رسول سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن. رسول چیزی در گوش آقا محمد گفت که باعث شد نگاهش به سمت من برگرده. همه که رفتن داخل خانه آقا محمد جلوی در وایستاد. رو بهش گفتم: _شما به رسول گفتین؟ _بلاخره آدم باید واسه ی یه سری چیزا غرورش رو کنار بزاره! نگاهش رو به زمین داد و گفت: _جوابتون چیه؟ _هرچی داداشم بگه! _خیلی جالبه آخه داداشتونم گفت هرچی خواهرم بگه!😂 خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. _باید فکر کنم. نگاهش رو مظلوم کرد و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت: _پس تکلیف اینجا چی میشه؟🥺 دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم. .................................................................. نویسنده بعد از نوشتن این پارت غش کرد:) تماام نویسنده:گاف✍🏻💜 @roomanzibaee بقیشو بیا اینجا بخووون ببین عطیه چیمیگه بهش😂👇 @roomanzibaee
هدایت شده از ضامن اهو
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭39 بلاخره عروس و داماد بوق زنان اومدن. مادر روی سر اسرا و رسول اسفند دود میکرد و من و دختر خاله ها هم نقل میپاشیدیم. مادر به سمت رسول و اسرا رفت و در آغوششون گرفت. منم به سمت اسرا رفتم و بغلش کردم. _داداش منو اذیت نکنیا مواظبش باش. خندید و لپم رو کشید. به سمت رسول رفتم و بغلش کردم و در گوشش گفتم: _دیدی اول تو داماد شدی؟(😁) _حالا فردا شب معلوم میشه! ترسیده به داداش رسول نگاه کردم.چشمکی زد و از کنارم رد شد...سرمو برگردوندم که اقا محمد و مادرشون رو دیدم که با اسرا و رسول سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن. رسول چیزی در گوش آقا محمد گفت که باعث شد نگاهش به سمت من برگرده. همه که رفتن داخل خانه آقا محمد جلوی در وایستاد. رو بهش گفتم: _شما به رسول گفتین؟ _بلاخره آدم باید واسه ی یه سری چیزا غرورش رو کنار بزاره! نگاهش رو به زمین داد و گفت: _جوابتون چیه؟ _هرچی داداشم بگه! _خیلی جالبه آخه داداشتونم گفت هرچی خواهرم بگه!😂 خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. _باید فکر کنم. نگاهش رو مظلوم کرد و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت: _پس تکلیف اینجا چی میشه؟🥺 دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم. .................................................................. نویسنده بعد از نوشتن این پارت غش کرد:) تماام نویسنده:گاف✍🏻💜 @roomanzibaee بقیشو بیا اینجا بخووون ببین عطیه چیمیگه بهش😂👇 @roomanzibaee
هدایت شده از ضامن اهو
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭39 بلاخره عروس و داماد بوق زنان اومدن. مادر روی سر اسرا و رسول اسفند دود میکرد و من و دختر خاله ها هم نقل میپاشیدیم. مادر به سمت رسول و اسرا رفت و در آغوششون گرفت. منم به سمت اسرا رفتم و بغلش کردم. _داداش منو اذیت نکنیا مواظبش باش. خندید و لپم رو کشید. به سمت رسول رفتم و بغلش کردم و در گوشش گفتم: _دیدی اول تو داماد شدی؟(😁) _حالا فردا شب معلوم میشه! ترسیده به داداش رسول نگاه کردم.چشمکی زد و از کنارم رد شد...سرمو برگردوندم که اقا محمد و مادرشون رو دیدم که با اسرا و رسول سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن. رسول چیزی در گوش آقا محمد گفت که باعث شد نگاهش به سمت من برگرده. همه که رفتن داخل خانه آقا محمد جلوی در وایستاد. رو بهش گفتم: _شما به رسول گفتین؟ _بلاخره آدم باید واسه ی یه سری چیزا غرورش رو کنار بزاره! نگاهش رو به زمین داد و گفت: _جوابتون چیه؟ _هرچی داداشم بگه! _خیلی جالبه آخه داداشتونم گفت هرچی خواهرم بگه!😂 خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. _باید فکر کنم. نگاهش رو مظلوم کرد و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت: _پس تکلیف اینجا چی میشه؟🥺 دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم. .................................................................. نویسنده بعد از نوشتن این پارت غش کرد:) تماام نویسنده:گاف✍🏻💜 @roomanzibaee بقیشو بیا اینجا بخووون ببین عطیه چیمیگه بهش😂👇 @roomanzibaee