هدایت شده از ضامن اهو
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭39
#پارت_39
بلاخره عروس و داماد بوق زنان اومدن.
مادر روی سر اسرا و رسول اسفند دود میکرد و من و دختر خاله ها هم نقل میپاشیدیم.
مادر به سمت رسول و اسرا رفت و در آغوششون گرفت.
منم به سمت اسرا رفتم و بغلش کردم.
_داداش منو اذیت نکنیا مواظبش باش.
خندید و لپم رو کشید.
به سمت رسول رفتم و بغلش کردم و در گوشش گفتم:
_دیدی اول تو داماد شدی؟(😁)
_حالا فردا شب معلوم میشه!
ترسیده به داداش رسول نگاه کردم.چشمکی زد و از کنارم رد شد...سرمو برگردوندم که اقا محمد و مادرشون رو دیدم که با اسرا و رسول سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن.
رسول چیزی در گوش آقا محمد گفت که باعث شد نگاهش به سمت من برگرده.
همه که رفتن داخل خانه آقا محمد جلوی در وایستاد. رو بهش گفتم:
_شما به رسول گفتین؟
_بلاخره آدم باید واسه ی یه سری چیزا غرورش رو کنار بزاره!
نگاهش رو به زمین داد و گفت:
_جوابتون چیه؟
_هرچی داداشم بگه!
_خیلی جالبه آخه داداشتونم گفت هرچی خواهرم بگه!😂
خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم.
_باید فکر کنم.
نگاهش رو مظلوم کرد و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت:
_پس تکلیف اینجا چی میشه؟🥺
دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
نویسنده بعد از نوشتن این پارت غش کرد:) تماام
نویسنده:گاف✍🏻💜
@roomanzibaee
بقیشو بیا اینجا بخووون ببین عطیه چیمیگه بهش😂👇
@roomanzibaee
هدایت شده از ضامن اهو
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭39
#پارت_39
بلاخره عروس و داماد بوق زنان اومدن.
مادر روی سر اسرا و رسول اسفند دود میکرد و من و دختر خاله ها هم نقل میپاشیدیم.
مادر به سمت رسول و اسرا رفت و در آغوششون گرفت.
منم به سمت اسرا رفتم و بغلش کردم.
_داداش منو اذیت نکنیا مواظبش باش.
خندید و لپم رو کشید.
به سمت رسول رفتم و بغلش کردم و در گوشش گفتم:
_دیدی اول تو داماد شدی؟(😁)
_حالا فردا شب معلوم میشه!
ترسیده به داداش رسول نگاه کردم.چشمکی زد و از کنارم رد شد...سرمو برگردوندم که اقا محمد و مادرشون رو دیدم که با اسرا و رسول سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن.
رسول چیزی در گوش آقا محمد گفت که باعث شد نگاهش به سمت من برگرده.
همه که رفتن داخل خانه آقا محمد جلوی در وایستاد. رو بهش گفتم:
_شما به رسول گفتین؟
_بلاخره آدم باید واسه ی یه سری چیزا غرورش رو کنار بزاره!
نگاهش رو به زمین داد و گفت:
_جوابتون چیه؟
_هرچی داداشم بگه!
_خیلی جالبه آخه داداشتونم گفت هرچی خواهرم بگه!😂
خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم.
_باید فکر کنم.
نگاهش رو مظلوم کرد و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت:
_پس تکلیف اینجا چی میشه؟🥺
دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
نویسنده بعد از نوشتن این پارت غش کرد:) تماام
نویسنده:گاف✍🏻💜
@roomanzibaee
بقیشو بیا اینجا بخووون ببین عطیه چیمیگه بهش😂👇
@roomanzibaee
هدایت شده از ضامن اهو
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭39
#پارت_39
بلاخره عروس و داماد بوق زنان اومدن.
مادر روی سر اسرا و رسول اسفند دود میکرد و من و دختر خاله ها هم نقل میپاشیدیم.
مادر به سمت رسول و اسرا رفت و در آغوششون گرفت.
منم به سمت اسرا رفتم و بغلش کردم.
_داداش منو اذیت نکنیا مواظبش باش.
خندید و لپم رو کشید.
به سمت رسول رفتم و بغلش کردم و در گوشش گفتم:
_دیدی اول تو داماد شدی؟(😁)
_حالا فردا شب معلوم میشه!
ترسیده به داداش رسول نگاه کردم.چشمکی زد و از کنارم رد شد...سرمو برگردوندم که اقا محمد و مادرشون رو دیدم که با اسرا و رسول سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن.
رسول چیزی در گوش آقا محمد گفت که باعث شد نگاهش به سمت من برگرده.
همه که رفتن داخل خانه آقا محمد جلوی در وایستاد. رو بهش گفتم:
_شما به رسول گفتین؟
_بلاخره آدم باید واسه ی یه سری چیزا غرورش رو کنار بزاره!
نگاهش رو به زمین داد و گفت:
_جوابتون چیه؟
_هرچی داداشم بگه!
_خیلی جالبه آخه داداشتونم گفت هرچی خواهرم بگه!😂
خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم.
_باید فکر کنم.
نگاهش رو مظلوم کرد و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت:
_پس تکلیف اینجا چی میشه؟🥺
دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
نویسنده بعد از نوشتن این پارت غش کرد:) تماام
نویسنده:گاف✍🏻💜
@roomanzibaee
بقیشو بیا اینجا بخووون ببین عطیه چیمیگه بهش😂👇
@roomanzibaee
هدایت شده از ضامن اهو
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭39
#پارت_39
بلاخره عروس و داماد بوق زنان اومدن.
مادر روی سر اسرا و رسول اسفند دود میکرد و من و دختر خاله ها هم نقل میپاشیدیم.
مادر به سمت رسول و اسرا رفت و در آغوششون گرفت.
منم به سمت اسرا رفتم و بغلش کردم.
_داداش منو اذیت نکنیا مواظبش باش.
خندید و لپم رو کشید.
به سمت رسول رفتم و بغلش کردم و در گوشش گفتم:
_دیدی اول تو داماد شدی؟(😁)
_حالا فردا شب معلوم میشه!
ترسیده به داداش رسول نگاه کردم.چشمکی زد و از کنارم رد شد...سرمو برگردوندم که اقا محمد و مادرشون رو دیدم که با اسرا و رسول سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن.
رسول چیزی در گوش آقا محمد گفت که باعث شد نگاهش به سمت من برگرده.
همه که رفتن داخل خانه آقا محمد جلوی در وایستاد. رو بهش گفتم:
_شما به رسول گفتین؟
_بلاخره آدم باید واسه ی یه سری چیزا غرورش رو کنار بزاره!
نگاهش رو به زمین داد و گفت:
_جوابتون چیه؟
_هرچی داداشم بگه!
_خیلی جالبه آخه داداشتونم گفت هرچی خواهرم بگه!😂
خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم.
_باید فکر کنم.
نگاهش رو مظلوم کرد و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت:
_پس تکلیف اینجا چی میشه؟🥺
دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
نویسنده بعد از نوشتن این پارت غش کرد:) تماام
نویسنده:گاف✍🏻💜
@roomanzibaee
بقیشو بیا اینجا بخووون ببین عطیه چیمیگه بهش😂👇
@roomanzibaee