eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
8هزار ویدیو
87 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝تازه می‌کنیم قصه‌های فراق را با ندبه‌های آدینه و جان می‌بخشیم درخت انتظار را از ساغر دیدگان به‌خون نشسته‌مان... سرانجام این جمعه‌های منتظر به طلوع سپید ظهور شما پیوند می‌خورد و لبخند و شادی و امید، هوا را پر می‌کند....🏝 ⚘اللَّهُمَّ جَدِّدْ بِهِ مَا امْتَحَى (مُحِيَ) مِنْ دِينِكَ خدايا آنچه از دين تو محو شده است به وجود او تازه گردان⚘ 📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
_مرتضی_ و مصطفی " قسمت۱۹ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... یک ربع، بیست دقیقه بعد نگاه کردم، دیدم باز تحرک دارند. این دفعه گرای باغ را دادم به ادوات و گفتم: «آقا! این باغ را بکوب، آردش کن!» آنها هم کم نگذاشتند و با گلوله و خمپاره باغ را شخم زدند. می خواستیم برویم جلو. سیدابراهیم به حاج حیدر بی سیم زد و گفت: «حاجی! اجازه بدید ما بریم جلو، کلک اینا رو بکنیم.» حاجی موافقت نکرد و گفت: «نه، نه، به هیچ عنوان! اونجا دشته. شما بخواین برید، خیلی خطر داره. ما شده با تانک و با خمپاره می زنیم همه اینها رو از بین می بریم. شما نباید برین.» درست می گفت. ما توی دشت بودیم. البته هر دو در یک سطح بودیم. منتهی آنها ساتر داشتند. دیوار باغ، درخت و ساختمان کنار باغ مخفیگاه و ساتر آنها بود. با کوچک‌ترین حرکت ما در دشت، آنها به راحتی تنها با یک تیربار قلع و قمع مان می کردند. زمانی که به طرف باغ تیراندازی می کردیم، می آمدیم لب جایی که در گودی بودیم. بعضی جاها هم تپه‌های کوچک با ارتفاع یک متر داشت. می رفتیم پشت آنها و با تیربار می زدیم. به قدری داخل باغ خمپاره زدیم که گفتم هر کس آنجا بود، تکّه پاره شد. گرد و خاک که خوابید، نگاه کردم، دیدم باز از لای درخت‌ها جنب و جوش دارند. ای بابا! عجب داستانی! بی سیم زدم و گفتم: «حاجی! بازم تحرک تو اینا هست.» گفت: «نمیشه، امکان نداره. ما هر چی توپخانه، خمپاره، تیربار، تانک، هر چی بود، زدیم، باز می گی تحرک دارن! مگه چیه؟ مگه چه خبره؟» خیلی کنجکاو شدم. نشستم زیر آفتاب. گفتم هر جوری شده باید بفهمم قضیه چی هست. نیم ساعت دوربین را از جلوی چشم هایم برنداشتم. یک دقیقه، دو دقیقه دوربین دست می گرفتی، آفتاب می سوزاندت، اما من نیم ساعت خیره نشستم. آفتاب به سرم می خورد و داغ کرده بودم، ولی از جایم تکان نخوردم. همانطور که به جلوی درخت‌های باغ خیره شده بودم، دیدم یکی بالا و پایین می رود. دقیق که شدم، بالاخره فهمیدم قضیه از چه قرار است. ناکث ها داخل زمین کانال کنده بودند. به محض این که آتش ما شروع می شد، مثل موش می رفتند داخل سوراخ هایشان، توی کانال. در آن پاتک دشمن، به مدد اهل بیت (صلوات الله علیهم) و با تدبیر سیدابراهیم و مقاومت جانانه بچه‌ها موفق شدیم خط تثبیتی مان را با کم ترین تلفات از سقوط حتمی نجات دهیم. حاج حیدر، فرمانده لشکر، در این مرحله به نبوغ و شایستگی سیدابراهیم اذعان پیدا کرد. شب بعد جلسه کوچکی برگزار شد. من بودم و سیدابراهیم و فرمانده لشکر و مسئول اطلاعات. در آن جلسه سیدابراهیم طرحی را مطرح کرد و گفت: «اینها با نیروهای گشتی رزمی خیلی قشنگ و راحت تو دل ما نفوذ می کنن، تلفات می گیرن، مجدد بر می گردن. ما حربه ی خودشون رو علیه خودشون استفاده می کنیم و همین برنامه رو علیه خودشون استفاده می کنیم و همین برنامه رو براشون می چینیم. پنج نفر از بچه‌های کارکشته مونو ورمی داریم می ریم تو دل دشمن، همین کُخِ سرِ خودشون می ریزیم.» با اصرار ما حاج حیدر قبول کرد. آمدیم یک تیم پنج نفره چیدیم. تیمی که من و سیدابراهیم هم در آن بودیم.‌ قبول نکردند. گفتند: «یه فرمانده گردان و یه جانشین گردان می خوان برن گشتی، بعد اگه یه اتفاقی بیفته، گردان بی صاحب می مونه. حداقل یکی تون بمونه.» ما سید را مجاب کردیم که بماند. او چندین مرحله مجروح شده بود. از لحاظ بدنی یک مقدار ضعیف بود. چیزی نمی گفت اما من چون یکسره کنارش بودم، حالاتش را قشنگ متوجه می‌شدم. دائم حالت تهوع داشت و می خواست عُق بزند. فشار بالای کار، کم خوابی، فعالیت زیاد، او را حسابی ضعیف کرده و بنیه بدنش تحلیل رفته بود. اما این چیزها برای سید اهمیت نداشت و می گفت من باید بروم. گفتم: «سید! تو وضعیتت جوری نیست که بتونی بری گشت رزمی. ممکنه با دشمن درگیر بشیم. معلوم نیست کم بیاری یا نه.» قبول نمی کرد و می گفت الّا و بلّا من باید بروم. گفتم: «بابا! تو فرمانده گردانی. قرار نیست ما هر دوتامون بریم. اون قدر رفتی شناسایی، منو نبردی، حالا یه سری شما باش من می رم.» در نهایت راضی شد نرود. با چند تا از بچه‌ها شروع کردیم به طرح ریزی. یکی دو تا از بچه‌های تخریب هم همراه مان بودند. قرار شد نیمه شب بزنیم به دل دشمن، برویم به جاده اصلی آن‌ها، دو تا تله بگذاریم؛ تله های انفجاری ریموت دار که چون دشت بود، بردش جواب می داد. یک تله بگذاریم که وقتی ماشین شان از آنجا رد می شود، ریموت را بزنیم و ماشین را منفجر کنیم. وقتی شروع کردند به عقب کشیدن نیروها و آوردن کمک، تله ی دوم را منفجر کنیم. بدین شکل از آن‌ها تلفات بگیریم. چهار تا تیربار که روی تپه بود از کار نمی افتاد. باران گلوله‌ای بود که به طرف ما می آمد. نامردها، دست از روی ماشه بر نمی داشتند. به قدری حجم آتش سنگین بود که ما هیچ عکس العملی نمی توانستیم نشان بدهیم.
آنها خودشان را به تپه رسانده و بعد از کشیدن ضامن نارنجک، به این طرف پرتشان می کردند. ما در همان خاکریز U شکل، در سنگر محمول زمین گیر شدیم. تیراندازی قطع نمی شد. آن قدر گلوله می آمد که نمی شد سر بلند کنیم. روحیه ها به شدت پایین آمده بود. وحشت تمام وجود بچه‌ها را فرا گرفته بود. از این طرف، من دلشوره سیدابراهیم را داشتم که از تپه می رفت بالا. روی تپه ای که او داشت می رفت سمتش، نیروی خودی مستقر بود. دشمن از شیار بین دو تپه نفوذ کرده و آمده بود روی تپه، با نیروهای خودی قاطی شده بود. ما پشت نیروهای خودی بودیم. نمی دانستیم اگر از این پایین تیراندازی کنیم، در آن تاریکی خودمان را می زنیم یا دشمن را. مستأصل شده بودیم. از یک طرف مثل باران بر سرمان گلوله می بارید، از یک طرف ترس بر وجود بچه‌ها مستولی شده بود و از طرف دیگر قادر به تیراندازی نبودیم. از ۱۵ نفر نیرو، فقط ۴ نفر با من همراه بودند. بقیه دنبال راه در رو می گشتند که از آنجا فرار کرده و عقب نشینی کنند. می گفتند: «ابوعلی! کارمون تمومه، بیا از همین پشت عقب نشینی کنیم، بریم.» شرایط بسیار سختی بود. آنها کپ کرده بودند. بهشان گفتم: « بابا! عقب نشینی چی؟ بچه‌ها اون بالا جلوی گلوله ان، ما عقب نشینی کنیم؟ اگه قرار باشه شهید بشیم و کشته بشیم، مثل مرد شهید میشیم. تو عقب نشینی این قدر تیر سرگردون از این ور و اون ور میاد می خوره بهت. مثل مرد همین جا می مونیم، اگه قراره کشته بشیم، از رو به رو کشته بشیم.» تمام اینها ظرف ۴، ۵ دقیقه اتفاق افتاد. به سیدابراهیم بی سیم زدم که: «سید! کجایی؟» گفت: «من حالم خوبه. تو چی کار می کنی؟» گفتم: «سید! یه کاری انجام بده که ما هیچ کاری نمی تونیم بکنیم. الان اون سمت دشمنه، حداقل جهت دشمن رو برای ما مشخص بکن که بچه ها بتونن به اون سمت تیراندازی کنن.» چون دشمن و خودی با هم قاطی شده بودند، ممکن بود در صورت تیراندازی خودی را بزنیم، به همین دلیل عاطل و باطل فقط نظاره گر تیراندازی دشمن بودیم . رفتم سر خاکریز، لوله ی اسلحه را به طرف دهنه شیار گرفتم. دستم را از روی ماشه برنداشتم و درررررررر زدم تا خشاب تمام شد. با خط آتش ایجاد شده از شلیک گلوله‌های رسام، موقعیتم مشخص شد. تا زدم، تیربار دشمن چرخید سمت من. رفتم پایین خاکریز و موضع گرفتم. رگبار ۴ تا تیربار دشمن هم زمان به طرف من می آمد. گلوله‌ها همین جور از بالای سرم وینگ وینگ می خورد به سنگ های دور و بر و خاکریز جلویی. درازکش محکم به زمین چسبیده بودم. حجم آتش دشمن از روی بچه‌ها برداشته شد و به این ترتیب آن‌ها فهمیدند کدام سمت باید تیراندازی کنند. سیدابراهیم گفت: «دمت گرم ابوعلی! شیرم حلالت!» گفتم: «نوکرتم.» گفت: «تکرارش کن.» گفتم: «زیر دندونت مزه کرده، من اینجا زیر گلوله ام!» بلافاصله گفتم: «باشه.» خشاب بعدی را گذاشتم و مثل دفعه قبل زدم. دوباره آتش دشمن آمد طرفم. دو سه مرتبه این کار را تکرار کردم. بعد از چند دقیقه بچه‌ها خودشان را پیدا کردند. جنگ تن به تن با دشمن شروع شد. از این طرف بچه‌هایی هم که پشت خاکریز U شکل بودند، روحیه گرفتند. دیدند نامردی است که من دارم تنهایی می جنگم. آنها هم آمدند سر خاکریز و به طرف دهنه شیار تیراندازی کردند. در آن هاگیر و واگیر و تاریکی، صدای تانک آمد که برای خودش این ور و آن ور می رفت. ما سه تا ماشین بهداری، دو سه تا ماشین گردان، به اضافه یک تانک داشتیم که پایین تپه مستقر بود. دو تا از تانک هایمان را زده بودند. بچه‌هایی که در سنگر U شکل بودند، دوباره فاز منفی شان گل کرد و گفتند: «تانک رو دشمن گرفت. الان مبادله مون می کنه.» حالا ما نمی دانستیم واقعا تانک دست دشمن است یا دست خودی. ولی به هر حال، اگر هم اطمینان داشتیم که دشمن بود، نباید فاز منفی داده و روحیه ها را خراب می کردیم. کافی است یک بار پشت شبکه بی سیم جملاتی مثل محاصره شدیم، دور خوردیم، مهمات مان تمام شده و این جور حرف ها زده شود تا دیگر چیزی برای نیرو باقی نمانده و روحیه ها داغان شود. در آن موقعیت هم داشتند می گفتند: «تانک مون رو دشمن برداشت، داره میاد سمت مون، الان می زننمون.» خیلی زود مشخص شد که نیروی خودی داخل تانک است. توی آن تاریکی و درگیری، یکی از بچه‌ها گفت: «ابوعلی! یه نفر گرفته اینجا خوابیده.» شاکی شدم و گفتم: «د ِ مرتیکه! مگه اینجا جای خوابه؟ بیدارش کن ببینم!» گفت: «ابوعلی! تکون نمی خوره، فکر کنم شهید شده » ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🖐" • • سلام بر تو مولایـے کہ تنفس هوا؎ بودنت . . . آلودگۍ تمام هواها؎ نفسانے را از آسمان تاریڪ دلھا پاڪ مے ڪند!🕊 • • ‹🍏⃟🌸›|↜ .. ‹🌸⃟🍏›|↜ .
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌸 بِسمِ رَبِ شُـهَــدا وَ صِدیقین @rafiq_shahidam96 ♦️دعـاهای ابـراهـیـم 🤲🏻 🧔🏻ابراهیم هـر چـه به ایـن اواخـر نـزدیـک مـی شد. ✨ 🌻بیـداری سحـر هایـش طــولانـی تر بـود🌸 گویی می دانست در احادیث نشانیه شیعه بودن را بیداری سحر و نماز📿 شب معرفی کردند👌🏻 🧔🏻او بـه خواندن دعـاهای کمـیل و نـدبـه و تـوسل مقیـد بود. 🤲🏻دعاها و زیارت ها را هر روز بعد از نماز صبح می خواند 🌻هر روز یا زیارت عاشورا یا سلام آخـر آن را میخواند🙏 همیشه آیه وجعلنا را زمـزمـه مـی کـرد👌🏻 یک بار گفتم آقا ابرم این آیه برا ی محافظت در برابر دشمن اینجا که دشمن نیست.🥀 👀نگاه معنی داری کرد و گفت دشمنی بزرگتر از شیطان 👿وجود هم مـگر هست👌🏻 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🗓️1400/7/10 @rafiq_shahidam96 https://www.instagram.com/p/CUhJcqwohBV/?utm_medium=share_sheet
از آیت الله بهجت پرسیدند: امام زمان(عج)کجاست؟ فرمودند:آقا در قلب شماست؛ مواظب باشید بیرونش نکنید... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
سلام علیکم دوستان محترم برادر یکی از هم گروهی های محترم تو دام اعتیاد افتاده نذر صلوات گرفتیم برا حضرت ام البنین س تو این نذر شریک باشید ثواب داره ان شاء الله بی بی جان نظر کنن و ایشون از دام اعتیاد بیرون بیان # نذر
_مرتضی_ و مصطفی " قسمت۲۰ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... در همین حین، یک ماشین محمول به طرف ما آمد و قصد داشت وارد خاکریز شود. بچه‌ها امانش ندادند و به طرفش تیراندازی کردند. لا به لای صدای تیراندازی، یکی داد زد: «نزن! نزن لامصب! خودی ام! نزن!» ماشین روی خاکریز توقف کرد و یک نفر خودش را پرت کرد بیرون. طرف آمد جلو و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. او یکی از ۱۵ نفر خودمان بود. سمت راست سنگر ما جاده بود، سمت چپ تپه. وسط، یک حالت U شکل داشت که ما در اینجا خاکریز زده و سنگر گرفته بودیم. تیرهای دشمن از سر خاکریز رد می شد. ماشین محمول بیرون سنگر بود و هر لحظه امکان داشت تیر بخورد و از کار بیفتد. او به حساب دلاوری کرده و بدون هماهنگی با ما، در آن تاریکی، زیر آتش رگبار گلوله رفته بود ماشین محمول را داخل خاکریز بیاورد. اما چون ما را در جریان قرار نداده بود، به محض این که سر لوله ی تیربار و گارد آهنی آن از لب خاکریز بیرون زد، بچه‌ها معطل نکردند و به طرفش تیراندازی کردند. او هم مجبور شد ماشین را همان جا لب خاکریز رها کند و خودش را نجات دهد. خدا رحم کرد خودش آسیب ندید. چراغ و لاستیک و شیشه و بقیه جاهای ماشین تیر خورد. با باز کردن در ماشین و خاموش نکردن آن، فلاشرها شروع کردند به چشمک زدن. بیا و درستش کن. مگر کسی جرأت می کرد زیر آن تیر و‌ گلوله سمت ماشین برود و فلاشر را خاموش کند. قبل از لو رفتن موقعیت مان، چند تا تیر زدیم و آنها را خاموش کردیم. با این وضع، ماشین محمول غیر قابل استفاده شد و از کار افتاد. بی سیم زدم به سیدابراهیم و گفتم: «سید! یه تدبیری، یه حرکتی بزن ما از این وضعیت دربیایم.» گفت: «با ماشین محمول بیا.» گفتم: «ماشین محمول خورد. دیگه غیر قابل استفاده شد.» کمی ساکت شد و گفت: «ابوعلی! فشنگ رسام داری؟» گفتم: «تا دلت بخواد.» روز قبل، از آماد و پشتیبانی مقدار زیادی مهمات رسام گرفته بودم. به هر کدام از فرمانده گروهان ها و مسئول دسته‌ها ده تا فشنگ دادم که اگر در منطقه گم شدند، با این فشنگ ها علامت بدهند. چون خودم جانشین گردان بودم، دائم توی خط راه می افتادم و جاهای مورد نظر را به بچه‌ها نشان می دادم. لذا همه ی خشاب هایم را خالی کردم، جایش فشنگ رسام گذاشتم. همه کارها و برنامه ریزی ها انجام شد. آماده عملیات شدیم. رفتم سراغ حاج حیدر و گفتم: ،«حاجی! ما برنامه رو چیدیم، انشاءالله امشب می خوایم بریم.» حاجی گفت: «نه، نمی خواد برین.» گفتم: «ای بابا! چرا حاجی؟» گفت: «احتمالاً قراره فردا یا پس فردا عملیات کنیم. این کار شما دشمن رو حساس می کنه، ممکنه متوجه بشه می خوایم حرکتی کنیم. شما مثل قبل خیلی عادی کارها رو انجام بدین.» قضیه منتفی شد ولی خورد توی برجک مان. بعد از چهار روز که ما توی تثبیت بودیم، اعلام کردند امشب عملیات است؛ مرحله دوم حرکت به طرف تدمر. قرار شد یک ساعت بعد از نماز مغرب و عشاء حرکت کنیم. گردان را بردیم پای کار. بچه‌ها توی تاریکی روی خاک ها و سنگلاخ ها آماده نشستند. همه منتظر اعلام حرکت بودیم. اما خبری نشد. خیلی تأخیر افتاد. دیگر بعضی ها گوشه و کنار چرت می زدند. بعضی هم با خودشان خلوت کرده بودند، بعضی شعر می خواندند؛ خلاصه همه در بلاتکلیفی بودیم. یک ساعت مانده به اذان صبح، گفتند بچه‌ها را به خط کنید. همه جمع شدند. سیدابراهیم شروع به صحبت کرد. یکسری تذکرات داد و بعد زد توی فاز معنویت. شعر مخصوص گردان را خواند. همه سینه می زدیم و می خواندیم: حرم شده فکر هر روزم ز داغ تو هجر تو می سوزم جواز نوکری مونو باطل نکن حرم ندیده ما رو زیر گِل نکن ثارالله ثارالله این شعر را زیاد می خواندیم. ولی در آن شرایط که همه مهیای رفتن به عملیات بودند، بچه‌ها به پهنای صورت اشک می ریختند و سینه می زدند. حال معنوی سنگینی قبل از رفتن حاکم شد. نیم ساعت قبل اذان از ابرویی ۳ به طرف جاده حرکت کردیم. از مسیر همان شیار آبراه که دشمن به ما زده بود، از داخل گودی رفتیم جلو. شیاری که آب نداشت و خشک خشک بود. گرما هم که بیداد می کرد. بین راه اذان شد. چون آب نبود، همه تیمم کردیم و نماز را در حال حرکت خواندیم. شیخ محمد توضیح می داد چطور نماز بخوانیم. هوا روشن شد. به ۴۰۰ متری جاده رسیدیم. از آن جلوتر دشت می شد و نمی توانستیم برویم. دیگر گودی نبود و زمین عوارضی نداشت که در پناه آن جلو برویم. بیرون می آمدیم، دشمن راحت ما را می زد. همان جا تثبیت شدیم. منتظر بودیم بچه‌های حزب الله بزنند به جاده و بیایند جلو، ما هم از این ور، دشمن را کیش کنیم و هل بدیم عقب. ما و جیش السوری خوب آمدیم جلو، اما حزب الله کارش سخت بود. عمده قوای دشمن روی جاده استقرار داشتند. آن‌ها لای درخت ها و حاشیه جاده زیاد تله کار گذاشته بودند. پاکسازی جاده کار حزب‌الله را مشکل و کند کرده بود. در همین مسیر چند تا از ماشین ها روی تله های انفجاری رفتند.
«سرهنگ قوابش» از بچه‌های سپاه زرهی در این مرحله شهید شد. روبه روی ما کنار جاده، باغ بود. باغی که وقتی با دوربین نگاه کردیم، بیشتر درختان انار داشت. خانه باغی هم کنارش بود. گرمای فوق‌العاده هوا آزارمان می داد. آب های همراه مان، داغ شده و قابل خوردن نبود. چون در شیار بودیم، امکان تردّد ماشین وجود نداشت و خط امداد پشت سرمان نمی توانست جلو بیاید. گرمی هوا به حدی بود که تک تیرانداز بیشتر از پنج دقیقه نمی توانست پشت دوربین قناسه اش دوام بیاورد. بعد از پنج دقیقه زیر آن جزّ گرما، هم سلاح داغ می شد، هم مخ اش بخار می کرد. با دوربین داخل باغ را دیدی زدیم. دشمن تحرک زیادی داشت. به بچه‌ها گفتم با تیربار توی باغ را بزنند. دوباره نگاه کردم. تحرک دشمن ادامه داشت. این بار گفتم آرپی جی بزنند. بچه‌ها چند تا آرپی جی خالی کردند توی باغ. چند دقیقه بعد، دیدم هنوز تحرک دارند. عجب! لباس هایشان هم عوض نمی شد. آنها مثل ما لباس یک دست نظامی نپوشیده بودند. اکثراً لباس شخصی داشتند. دیدم مثلاً همان کسی که لباس قرمز تنش بود، دوباره این طرف و آن طرف می رود. سه چهار دفعه با تیربار باغ را زدیم. سیدابراهیم خودش نشسته بود پشت تیربار، باغ را می زد. کار کمی طول کشید. هر چه کار طولانی تر می شد، ادامه آن سخت تر بود. سیدابراهیم بی سیم زد و گفت: «بابا! سریع بکشین بیایین جلو. به شب بخوره، کار ما اینجا سخت میشه.» هنوز دشمن توی باغ تحرک داشت. احتمال دادم از خانه ی کنار باغ رفت و آمد می کنند. آین بار گفتم: «آقا! تانک رو بیار.» چون قبلاً دو تا از تانک هایمان را زده بودند، کمی چشمم ترسیده بود. به خدمه تانک گفتم: «خیلی ملاحظه کن. اون خونه رو می بینی، برو جلو همون خونه رو بزن. بعد هم سریع بکش عقب، برو تو مخفیگاهت که نزننت.» دمش گرم! با اولین گلوله گذاشت وسط خانه. خانه آمد پایین. آغل زنبورشان را زدیم. ما با تیربار می زدیم، با تانک می زدیم، با خمپاره می زدیم. هیچ افاقه نمی کرد. همه ی اینها می خورد روی زمین، آنها هم زیر زمین، داخل کانال بودند، موشک هم می زدیم، آنجا تکان نمی خورد. آمدم به سیدابراهیم قضیه را گفتم. دوربین را گرفت، نگاهی انداخت و گفت: «پس واسه همینه هر چی می زنیم فایده نداره.» این را به حاج حیدر هم انتقال دادیم. بعد از این، جیش السوری از طرف دیگر فشار آورد، آمد جلو. حزب الله هم خودش را کشید جلو. آنها مجبور به عقب‌نشینی شدند. با آتش سنگینی که از همه طرف روی آنها ریخته شد، همه کشیدیم جلو. عده زیادی از آنها توی عقب‌نشینی کشته شدند. آتش بسیار سنگینی برای شان تدارک دیده شد. جیش السوری و بچه‌های حزب الله توی دشت با ماشین های محمول افتاده بودند دنبال آنها. کاربرد محمول برای تیربار سنگین است؛ با آن خانه و ماشین می زنند. نه نفر. اما آنجا با تیربار ۱۴/۵ نفر می زدند. به این هم اکتفا نکرده و کاتیوشا روی سرشان می ریختند. آتش شدیدی که هر جنبنده‌ای را پودر می کرد. وقتی رسیدیم بالای سرشان، حدود ۱۵۰ تا جنازه از دشمن ریخته بود. ۱۰۰، ۱۵۰ تا جنازه را هم کشیده بودند عقب. این را ما از شنودهایی که داشتیم، فهمیدیم. آنها توی بی سیم های خودشان اعلام کرده بودند که ما اینجا حدود ۲۵۰ تا کشته دادیم. بین کشته‌ها، دو تا زن هم بودند که از جیب یکی از آنها، عهدنامه «جهاد نکاح» درآوردیم. داعش در آنجا شکست ذلیلانه ای خورد. ما تا دو کیلومتری تدمر، تا سه راهی را گرفتیم؛ منطقه‌ای به نام تلّ ۶. گرفتن این منطقه هم برای خود داستانی داشت. روی این تل ۱۵ نفر داعشی مقاومت می کردند. آن هم چه مقاومتی. یکی از گردان های ما با ۲۰ - ۱۱۰ نفر، دو مرتبه زدند که این تپه را بگیرند. اما حریف است ۱۵ نفر نشدند. یکی از علت‌های عدم موفقیت شان این بود که برای ندادن تلفات، خیلی با احتیاط جلو می رفتند. تا می دیدند حریف نمی شوند، یک مقدار می کشیدند عقب تا از یک راه دیگر به آنها بزنند. این ۱۵ نفر هم مثل کوه مقاومت می کردند. همه چیز هم داشتند؛ تیربار سبک، تیربار سنگین، خمپاره ۸۱، خمپاره ۱۲۰، همه اینها را داشتند. در نهایت بچه‌ها از عقب با ضرب تانک ۷، ۸ نفرشان را زدند تکه پاره کردند. آن ۷، ۸ نفر باقیمانده با این که می دانستند حریف این جمعیت نخواهند شد و ما تپه را می گیریم، ولی باز عقب ننشستند و مقاومت می کردند. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلااااام پرچم حضرت ابوالفضل‌ مهمون خونه ماست😍😍😍😍😍😍😍 همون پرچمی که رو گنبد حضرت عباس نصب بوده❤ همون پرچمی که بارون کربلا خورده بهش❤ اصلا باااووووررررم نمیشه به خدااااا نمیدونید چه عطر قشنگی داره❤ اصلا خونمون یه حال عجیبی گرفته من چهارشنبه به طور اتفاقی چشمم خورد به نماز حضرت عباس در روز چهارشنبه و نماز رو خوندم و تو قنوت نماز از حضرت عباس گله کردم که چرا مادرمو دعا نمیکنی بعدنماز اینستامو باز کردم و دیدم یه نفر بهم پیام داده که من خادم حضرت عباسم واگه بخاید میتونم پرچم رو برای شفاء مادرتون زیارت کنید و الان پرچم آقا در کمال ناباوری مهمون ماست😭 شما هم لطفا برای من وخانوادم و سلامتی کامل و عاجل مادرم و بابام و پدربزرگم دعا کنید🙏🙏🙏 * از اعضای محترم کانال🌷* http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
رحلت شهادت گونه پیامبر اکرم(ص) و شهادت فرزند بزرگوارشان امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد.🖤
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴 @abalfazleeaam ◼️ امشب هوای غربت رخنه به سینه کرده💔 🏴آخر ماه 🌙صفر یاد مدینه کرده😭 غریب مادر حسن....😔 حسن غریب مادر..... 🥀 تو آسمون قلبم❤️ خدا خودش نوشته یه لحظه با تو بودن😔 💠بالاتر از بهشت👌🏻 ◾تو در رکاب حیدر دلیل بی نظیری آقا برای تو همین بس که بر حسین امیری🙏🏻 🌻کرامت الهی می بارد از نگاهت👀 🥀آسمانو سوزونده آتیش🔥 سوزه آهت😭 🥀دلت میخواد همیشه به همراه برادر 🥀 باشی به وقت پیری عصای دست مادر😭😭 🥀اما یه روز تو کوچه دیدی قدش خمیده😔 🥀روی زمین فتاده رنگ از رخش پریده😭😭 ◼️۲۸ صفر سالروز رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد🏴 🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴 🗓️1400/7/12 @abalfazleeaam https://www.instagram.com/p/CUn4dD8MKmd/?utm_medium=share_sheet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝خدا کند جز در هوای شما پرواز نکنم ... خدا کند دلم هرگز از یاد شما خالی نشود ... خدا کند به‌جز شما به کسی امید نبندم ... خدا کند یادم باشد که در حضور شما هستم ... خدا کند قلبم فقط با شما آرام بگیرد ... ... خدا کند که دمی غافل از شما نشوم ...🏝 ⚘وَ أَظْهِرْ بِهِ مَا غُيِّرَ مِنْ حُكْمِكَ، حَتَّى يَعُودَ دِينُكَ بِهِ وَ عَلَى يَدَيْهِ غَضّاً جَدِيداً خَالِصاً مُخْلِصاً و آنچه از احكامت دگرگون شده را آشكار ساز، تا دينت به وسيله او و به دست او شاداب، نوين، ناب و بي آلايش گردد⚘ 📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
# کتابِ _مرتضی _و مصطفی " قسمت۲۱ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... بعد از تار و مار کردن شان، وقتی رسیدیم بالای سر جنازه ها، صحنه ی جالبی دیدیم. یکی از آنها برای این که یک وقت بر اثر شدّت آتش شل نشود، و بخواهد عقب‌نشینی کند، پای خود را با کمربند بسته بود به سه پایه ی دوشکا. می خواست تا آخرین لحظه و تا آخرین گلوله بجنگد و کشته شود. آش و لاش شده بود، اما عقب‌نشینی نکرده بود. بعد از گرفتن تلّ ۶، دشمن یک عقب‌نشینی کلی کرد و رفت توی تدمر. ما رسیدیم به سه راهی تدمر. عملیات موفقیت‌آمیز بود. بچه‌ها همه خوشحال بودند. ماشین صوت که شب دوم تیر خورد، درست شده بود. شیشه‌ها را انداخته و لاستیک‌ها را عوض کرده بودند. دنبال سیدابراهیم می گشتم که دیدم با ماشین صوت آمد. دستش را از روی بوق بر نمی داشت. سرش را از پنجره بیرون کرده و فریاد می زد: «پیروزی مبارک باشه.» سید حسن هم همراهش بود. عقب ماشین پر از یخ و دبه های شربت بود. این شربت ها را با سیدابراهیم توی مسجد درست کرده بودیم. چون شکر توی مسجد زیاد داشتیم، زمانی که توی خط نبودیم، یک قابلامه بزرگ برداشتیم و با این شکرها شیره درست کردیم. بعد آنها را ریختیم داخل دو تا دبه. آبلیمو هم از شهر گرفته بودیم تا برای هم چین مواقعی به بچه‌ها شربت بدهیم. سریع دست به کار شدیم و شربت درست کردیم. بعد هم داد زدیم: «شربت پیروزی! شربت پیروزی!» خوردن شربت خنک، بعد از پیروزی و در آن گرما خیلی می چسبید. بچه‌ها می خوردند و کیف می کردند. در همین حال و هوا، یک دفعه صدای سوت خمپاره آمد. همه دراز کشیدیم. من ۵۰ متری با ماشین فاصله داشتم. آنها ماشین صوت را دیده بودند. چون آن مناطق دست دشمن بود، نقطه ثبتی آنجا را هم داشتند. اولین خمپاره خورد ۲۰ متری ماشین، دومی آمد خورد کنار ماشین؛ یا ابوالفضل! خیلی وحشتناک بود. آتش بازی دشمن شروع شد. دو تا از بچه‌ها در دم شهید شدند. یکی از بچه‌ها، به قول سیدابراهیم، ترکش ساتوری خورد و دستش از کتف کنده شد. خون از شانه اش فواره می زد و می پاشید روی ماشین. همه چیز درهم و برهم شد. منطقه را گرد و خاک گرفته بود. از همه بیشتر نگران سید حسن بودم. اگر شهید می شد، جواب پدرش را چه می دادیم. بر اثر آتش خمپاره های دشمن، بچه‌ها یکی پس از دیگری روی زمین می افتادند. یک آن شنیدم سیدابراهیم هم مجروح شده. او پشت بی سیم به من گفت: «من حالم خوبه. تو حواست به گردان باشه.» یک ترکش به پایش خورده و چند ترکش ریز به کمرش اصابت کرده بود. وقتی رسیدم که سیدابراهیم را برده بودند. با رفتن سیدابراهیم مسئولیت گردان عملاً افتاد گردن من. اولین کارم، جمع و جور کردن بچه‌ها بود. دشمن با خمپاره باران شدید تلفات زیادی از ما گرفت. حدود ۷، ۸، ۱۰ نفر از بچه‌ها شهید شدند، کلّی هم مجروح دادیم. بچه‌ها را آوردم روی تلّ ۶ مستقر کردم. دشمن ول کن نبود؛ خمپاره ها پشت خمپاره. تند و تند مجروح می دادیم. بچه‌ها را سر جمع کردم. بگی نگی ترسیده بودند. با مجروح شدن سیدابراهیم هم خودبه‌خود روحیه ها پایین آمده بود. سنگر درست و حسابی نداشتیم. تازه آمده بودیم روی تل سنگر درست کنیم. باید تیربارها را می چیدیم و دور تل تأمین می گذاشتیم. بچه‌هایی که ترسیده بودند، گفتند: «آقا! اینجا نمیشه سنگر زد.» بعد هم سر تل را گرفتند و آمدند پایین، رفتند یک تل عقب تر، روی تل ۵، هر چه فریاد زدم: «بابا! مگه نمی گفتین سر می دیم سنگر نمی دیم، پس کجا دارین می رین؟» گوش شان بدهکار نبود و می گفتند: «اینجا جای وایسادن نیست.» بی انصاف ها بعضی تیرباری که دست شان بود، تیربار نو، با یک نوار هفتصدتایی فشنگ را همان جا گذاشتند و آمدند پایین. نشد جلویشان را بگیرم. همه عقب‌نشینی کردند. شرایط خیلی سخت شد. پیکرهای شهدا افتاده بودند روی زمین، مجروح ها هم همین طور. ماشین هم نبود آن‌ها را ببرد عقب. من ماندم و «سید رضا حسینی» و دو نفر دیگر. آنها گفتند: «ابوعلی! تا هر جا تو وایسی، ما هم وایمیسیم.» اگر دشمن می رسید بالای تل، تیربارهای خودمان را علیه خودمان به کار می گرفت. به بچه‌ها گفتم: «ما چهار نفر که نمی تونیم تل رو نگه داریم، کلّ گردان رفته پایین. جمع و جور کنید حداقل همین سلاح هایی که اینجا مونده رو برداریم با خودمون ببریم.» در حال آماده شدن بودیم که یک دفعه خمپاره خورد کنار سید رضا. او خیلی پرحرف بود. آن قدر حرف می زد که حوصله آدم سر می افتاد. پسر خوب و مهربانی بود، اما مثل رادیو حرف می زد. خمپاره که آمد، عدل خورد پشت سر سید رضا و سرش ۵، ۶ سانت شکافت. بر اثر اصابت ترکش، سیستم عصبی اش بهم خورد و لکنت زبان گرفت. در آن شرایط هم دست از حرف زدن برنمی داشت. هِی می خواست حرف بزند، نمی توانست. وقتی اسم من را صدا می کرد، می گفت: «اَ بَ بَ بَ بَ ... بوعلی!» ابوعلی را یک دقیقه طول می داد.
گفتم: «سیدرضا! ساکت باش، بذار سرتو ببندیم.» با کمک بچه‌ها سرش را باند بستیم. می توانست راه برود. او و آن دو نفر دیگر را راهی کردم و گفتم: «شما برید پایین، منم الان میام.» آنها هم رفتند. من اسلحه ی خودم را انداختم روی شانه ام، دسته ی تیربارها را هم گرفتم به سمت عقب که صدای سوت خمپاره ۱۲۰ آمد. خم شدم. تا آمدم دراز بکشم، خمپاره در ۵ متری من، بوف، خورد زمین. سوزش و درد شدیدی را در دستم حس کردم. نگاه کردم دیدم شستم قطع شده و به پوست آویزان است. شانسی که آوردم، تیربار دستم بود. تمام ترکش ها به بدنه تیربار خورده بود. اگر تیربار دستم نبود، سوراخ سوراخ شده بودم. با مجروح شدن من، عملاً کار مختل شد. بچه‌ها آمدند زیر بغل ام را گرفتند، آوردند پایین و سوار ماشین کردند. سید رضا هم داخل ماشین بود. بدجوری درد می کشیدم. سید رضا هم با همان لکنت زبانش، همین جور صحبت می کرد. اعصابم خرد شده بود. رویم هم نمی شد چیزی بگویم. چون بچه‌ها شریان بند را اصولی نبسته بودند، خون به دستم نرسیده و دستم بی حس شده بود. به سید رضا گفتم: «این لاستیک رپ هر چند یک بار باز کن، دوباره ببند که خون برسه به رگ ها.» ماشین که توی دست اندازها می رفت، دردم بیشتر می شد. شیشه‌هایش همه ترکش خورده بود، گرد و خاک می آمد داخل، سیدرضا هم که مخ خوری می کرد؛ یک وضعی بود. بعد از ۲۰ کیلومتر، رسیدیم درمانگاه تی ۴. یک شب آنجا بودیم. بعد از آنجا منتقل مان کردند به بیمارستان «حُمص». آنجا سیدابراهیم را دیدم. او هم در همان بیمارستان بستری بود. یک ترکش به ماهیچه ی پشت پا و چند تا ترکش ریز هم به پشتش خورده بود. با این که خیلی درد داشت اما می توانست راه برود. سیدابراهیم در بیمارستان حمص به تمام معنا نوکری بچه‌ها را می کرد. اصلا این نبود که چون فرمانده گردان است، خودش را بگیرد یا منتظر باشد بقیه به او برسند. همیشه می گفت: «هر چی درجه ت بالاتر بره، مسئولیتت هم بیشتر میشه. باید بیشتر نوکری بچه‌ها رو بکنی.» همه جور مجروح داشتیم؛ یکی دستش قطع شده بود، یکی تیر به پهلویش خورده بود، یکی به رانش خورده بود؛ همه کرقم بود. سیدابراهیم برای بچه‌ها مثل دایه بود. نفری که گلوله به شکمش خورده بود، خونریزی داخلی داشت. خیلی هم درد می کشید. شلنگ کرده بودند داخل شکمش، ظرفی هم به او وصل بود. خون های داخل شکمش خارج شده و داخل ظرف می ریخت. از بس درد داشت و ناله می کرد، یکسره به او مرفین می زدند. به دلیل خونریزی شکم، همه وجودش خونی شده بود. طفلک از زور درد، دستش را به صورتش مالیده و صورتش را هم خونی کرده بود. سیدابراهیم مثل یک مادر دور و ور او می پلکید و تر و خشکش می کرد. دائم می رفت به پرستارها می گفت: «آقا! بیا یک مسکّن به این بزن.» یک پارچه برداشته بود با ظرف آب ولرم. پارچه را می زد توی آب، تر می شد، بعد با آن خون های روی دست و صورت او را می گرفت و تمیز می کرد. هر کس دیگری بود، شاید بدش می آمد یا چندش اش می شد، اما سیدابراهیم خیلی با حوصله حتی خون های لای انگشتان پای او را هم تمیز می کرد. اگر کسی نمی شناخت، فکر می کرد سید، داداش آن مجروح است. باورش سخت بود که سید فرمانده گردان اوست. بیمارستان اصلا وضع خوبی نداشت. رسیدگی ها بسیار ضعیف بود. ۲۰۰ متری بیمارستان درگیری بود و صدای تیراندازی می آمد. غذای آنجا، غذای درست و درمانی نبود. سیدابراهیم برای بعضی ها که خیلی ضعیف شده بودند، می رفت با پول خودش از بیرون کباب می خرید. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا