#تلنگر
حتی اگر طنابِ طاقتت به باریک ترین رشته اش رسید
حتی اگر از زمین و زمانه بریدی
حتی اگر به بدترین شکلِ ممکن،
کم آوردی...
در ذهنت مرور کن؛
تمامِ آرزوهایِ محال دیروز را که امروز، زیرِ دست و پایِ روزمرگی ات،
جولان می دهند
تمامِ آن ثانیه هایی که مطمئن بودی
نمی شود ، اما شد!
تمامِ آن لحظه هایی که فکر می کردی پایانِ راه است،
اما نبود!
می بینی؟! خدا حواسش
به همه چیز هست؛😉
دوام بیاور...
هدایت شده از کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
یِ بسیجۍ واقعـے تا شھادت
پایِ ڪار انقلاب میمونـھ !♥️:)
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
☑️چند قدم برای امام حسین برداریم
☑️نشانه علاقه ویژه امام حسین به زائران
🎤 #استاد_پناهیان
#اربعین #کربلا #دوشنبه_های_امام_حسنی #خادم_العباس #ابوالفضلیم_افتخارمه #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا
https://www.instagram.com/tv/CWkkXdRosO9/?utm_medium=share_sheet
【• #سخن_شھید•】🌿
•
خدايا! اگر میدانستم با مرگ من يک دختر در دامان #حجاب میرود، حاضر بودم هزاران بار بميرم تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند
•
#شھیدعبدالحسینبرونسے
#سلام_ودرود_برشهیدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر برای ابد هوای دیدن تو، نیوفتد از سر من
چه کنم...؟!
شهید محمد رضا دهقان امیری 🌷
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
میدونستین در هفته گذشته ۶ نفر شهید داشتیم؟!!!!!
برای این شهدای مدافع امنیت که درطی هفته گذشته به شهادت رسیدند، فاتحهای مرحمت فرمایید.
#امنیت_اتفاقی_نیست
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هربار مادرش تماس میگرفت
کاملا مودبانھ رفتار میکرد ؛
اگر درازکش بود مینشست ،
اگر نشستھ بود میایستاد .
میگفت : درستھ کھ مادرم نیست
و نمیبینھ ، ولی خدا کھ هست✨
+شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
38.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳 اللَّـهُـمَّ إِنِّـي أَسْـأَلُكَـــ بِاسْـمِـكَـــ يَا مُـؤْمِـنُ يَا مُـهَـيْـمِـنُ 🌳
🌹🌷سلام عُـــرفا و عُـــلمای یزد بر آمـرین به مـعـروفــــ یزد🌷🌹
🕊شــیـعـیـان یــزد🕊 نیز از مسئولین جمهوری اسلامی ایران خواستند تا با اقتدار جلوی فسق های علنی را بگیرند
۲۸ آبـــان ۱۴۰۰
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_یازدهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم .
- اجی مجی لا ترجی .
صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت.
پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید.
+ وای مروا این چه کاریه آخه ؟!
چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم.
یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست.
- خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم.
الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم.
لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت.
دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن.
دستم رو ، روی شونش قرار دادم.
- آیه جونی باز شروع کردی ؟!
گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟!
بر نمی گرده دیگه .
حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟!
مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ...
احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم.
دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم.
- ناراحتت کردم ؟!
ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود.
هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمی کردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه.
با گریه گفت :
+ م ... مروا .
داداشم ...
ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم.
- داداشت چی فدات شم من.
گریه نکن عزیزم.
با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_دوازدهم
#فصل_دوم🌻•
+ ببین مروا واقعیتش ...
نمی دونم چه جوری بهت بگم ، اصلا این ناراحتی های این مدت من به خاطر فوت راحیل نیست.
حدودا یک ماهی میشه که دیگه مرگ راحیل رو باور کردم و پذیرفتم که این اتفاق برای همه می افته.
دلیل این آشفتگی هایی که میبینی حال بده آراده .
شکه شدم و گنگ نگاهش کردم که ادامه داد.
+ دقیقا همون شبی که داداش امیر عقد کرد ، آراد به مامان اینا گفت که مدتی هست سرطان خون گرفته اما برای اینکه ما نگران نشیم چیزی نگفته .
اشک هاش یکی پس از دیگری از چشمش پایین می اومدن.
+ از اون شب به بعد بابا اینا رفتن دنبال کارای درمانش ، دکترا میگفتن که خیلی زود متوجه شدیم و این میتونه از پیشرفت بیماری جلوگیری کنه و قابل درمانه.
چند روز پیش هی میگفت که علائمش داره بیشتر میشه ولی به خاطر این اوضاع و فاتحه
بابا اینا پیگیری نکردن .
رنگش همش زرد میشه و شب ها عرق میکنه ، حتی گاهی اوقات تب و لرز هم میگیره.
مدتیه که سرکار نمیره و مرخصی گرفته چون اگر یه مسافت کوتاه رو هم طی کنه تنگی نفس امونش رو میبره .
مروا دکتر گفته باید شیمی درمانی بشه .
گریه اش بیشتر شد و صدای هق هقش بلند شد.
با دستای لرزونم دستاش رو گرفتم و نگاه گیجم رو بهش دوختم .
حالم خوب نبود ، فقط میخواستم حرف بزنم اما نمی شد ، توان حرف زدن نداشتم.
نتونستم بغضم رو کنترل کنم و همه ی صحبت های آیه توی سرم چرخ خورد و مدام تکرار شد.
بغض کردم نمی دونم چرا ...
بی هوا و محکم آیه رو بغل کردم.
آیه با صدایی پر از بغض زمزمه کرد.
+ ی ... یعنی خوب میشه ؟!
اشکهام ریخت و چشمام رو محکم بستم.
آیه در حالی که گریه می کرد دستی روی موهام کشید.
+ این اشک ها برای چیه مروا ؟!
با شیمی درمانی حالش خوب میشه ؟!
هق زدم ، نمی فهمیدم چی میگم فقط میخواستم خالی بشم.
- آیه من عاشق داداشت شدم.
شکه اشک هاش رو پس زد.
+ دیوونه چی میگی ؟!
با گریه گفتم :
- حقیقت رو میگم.
آره من دیوونم ، یه دیوونه که عاشق برادر تو شده و اون حتی به من فکر نمی کنه.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_سیزدهم
#فصل_دوم🌻
همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با داد گفتم :
- آیه کسی اینجا بود ؟!
آیه دستش رو توی صورتش زد و با یه یاعلی به سمت در دوید.
هین بلندی کشیدم و به سمت در هال دویدم ، آیه روی سکو پشت به من ایستاده بود.
با صدای دو رگه ای گفتم :
- آیه کی بود ؟!
کمی جا به جا شد و به سمت من برگشت با جا به جاش شدنش آراد رو دیدم که درست روبروش ایستاده.
آراد سرش به سمت من چرخید ، توی چشماش هزارتا حرف بود اما هیچی نگفت و بهم زل زد.
به یاد حرفایی که زدم افتادم و اینکه ممکنه آراد شنیده باشه لرزش بی اختیار قلبم رو حس کردم ، انگار یکی خط خطی می کرد قلبم رو و گلوم رو می فشرد.
نگاهش کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد .
× با اجازه من باید برم.
احساس خفگی می کردم برای همین با داد گفتم :
+ اونی که باید بره منم نه شما.
به سمت مبل ها دویدم و چادرم رو برداشتم.
از هال خارج شدم و با عجله کفش هام رو پوشیدم.
× مروا خانوم علت این همه گریه چیه ؟!
با چشم هایی که نمی دونم کی اشک مهمونشون شد بهش چشم دوختم.
- یعنی میخواید بگید شما حرف های ما رو نشنیدید؟!
× متوجه نمیشم !
- اتفاقا خیلی خوب هم متوجه میشید.
با اجازه.
لعنت به اشک هام که باز راه باز کردن روی صورتم بی توجه به صداهای متعددش به سمت کوچه پا تند کردم و آراد هم دنبالم.
دو سه متری دویدم و متوجه شدم که دیگه دنبالم نمیاد ، به عقب برگشتم و دیدم که کنار ماشینی روی زمین افتاده با یادآوری حرف آیه که می گفت نفس تنگی داره راهی که رفته بودم رو برگشتم.
کنارش زانو زدم ...
- آقای حجتی حالتون خوبه ؟!
دستش رو ، روی قلبش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت :
+ داخل هم گفتم ، علت این گریه هاتون چیه ؟!
صداش پرسشی بود و لحنش عصبانی، از لحنش عصبانی شدم و بدون هیچ ملاحضه ای با داد گفتم :
+ مگه همه چیز رو خودت نشنیدی ؟!
علت میخوای ؟!
میخوای بازم حرفایی که اون تو زدم رو بگم !
اخماش توی هم رفت، انگار بهتر شده بود چون دستش رو از روی قلبش برداشت و بلند شد که من هم همراهش بلند شدم.
انگشت اشارش رو جلوی صورتم گرفت و گفت :
+ دیگه نمی خوام بشنوم ، بس کن !
داد زدم .
- بس نمی کنم بس نمی کنم آراد !
من عاشق بودم ، عاشق بودم و هستم میفهمی !
میفهمی که امروز با حرفایی که آیه زد چه حالی شدم ؟!
میدونی چقدر درد داره !
تو که همه چیز رو می دونی ، د آخه لعنتی تو که توی عقد داداشت متوجه همه چیز شدی .
پس چرا ...
چرا ...
پوزخندی زد .
+ چرا چی ؟!
صدای لرزونم نگاه پر از اخمش رو کشید روی صورتم ...
- نه تو نه هیچ کس دیگه !
نفهمیدم کی اشک هام روی صورتم سر خوردن ، نگاه غم آلودم رو بهش دوختم و این بار خیلی سریع به سمت ماشین دویدم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_چهاردهم
#فصل_دوم🌻
لیوان آب رو یک نفس بعد از خوردن قرص بالا کشیدم.
این روزها حوصله ی خودم رو هم نداشتم چه برسه به مامان و بابا ، پنج روزی از اعتراف عشقم به آراد گذشته بود و توی این مدت خودم رو توی خونه حبس کرده بودم ، تماس های آیه و آنالی رو بی پاسخ گذاشتم و موبایلم رو هم خاموش کردم.
حالم از خودم بهم می خورد ، نباید اینقدر زود خودم رو خالی می کردم و نقطه ضعفم رو میزاشتم کف دستش بیشتر از همه از خونسردیش عصبانی بودم که در برابر ابراز علاقه ام پوزخند می زد و اصلا متوجه نبود که این مدت چقدر بهم سخت گذشته.
با خدا و برادر شهیدم عهد بسته بودم که دیگه اطراف خودش و خانوادش نرم و برای همیشه ازشون دوری کنم، اما اگر تقدیر ما رو باز به هم رسوند دیگه پا پس نمی کشم و از لحاظ شرعی و راه درستش پیش میرم.
زهی خیال باطل من و اون ؟!
محاله ، محاله !
از طرفی به مامان و بابا گفته بودم که اولین نفری که درخواست خواستگاری داد رو قبول کنند و اجازه بدن که برای صحبت های اولیه بیان خونمون.
اینجوری میتونستم از موقعیت گناه فرار کنم و کمتر به کسی که ارزش این همه مبحتم رو نداره عشق بورزم.
همون روزی که باهم بحثمون شد وقتی به خونه رسیدم پشت دستم رو سوزوندم تا دفعه بعدی سراغ گناه نرم ، تا یاد بگیرم با نامحرم چه جوری صحبت کنم ، تا معنی حیا رو متوجه بشم و از کارهایی که باعث میشن از خدا دور بشم دوری کنم قبل از اینکه اونها من رو از خدا دور کنند.
مثل حضرت موسی که به دختران شعیب گفت شما پشت سر من راه برید و هر طرف که باید برم سنگی بندازید تا به خونه برسیم تا نکند به خاطر وزش باد چشمش به گناهی ناخواسته آلود شود .
اما من چی کار کردم ؟!
مثل تازه به دوران رسیده ها توی چشماش زل زدم و گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه !
آخه این حرف از کجام در اومد ؟!
باید از این موضوع درس بگیرم که از این تاریخ به بعد مثل کسایی که ارث باباشون رو خوردن توی چشمای هیچ نامحرمی مثل بز زل نزنم و تا جایی که ممکنه از زدن حرف های غیر ضروری اونم با نامحرم دوری کنم.
کسی که پاکی رو انتخاب میکنه باید این سختی ها رو هم بکشه دیگه .
به قول استاد پناهیان خدا دائما ایمان بنده هاشو امتحان میکنه ، تا ایمان با امتحان تقویت بشه.
اما من این امتحان رو بدجور خرابش کردم ، دوباره شدم همون مروای گستاخ قبلی .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_پانزدهم
#فصل_دوم🌻
با شنیدن صدای در لیوان رو ، روی میز گذاشتم.
سلامی به مامان کردم و خواستم به سمت اتاقم برم که خیلی بی مقدمه گفت :
+ برات خواستگار اومده.
نگاه بی روحم رو بهش دوختم و روی صندلی نشستم از اونجایی که مطلع بودم آقا علیرضا برگشته خیلی سرد گفتم :
- باز آقا علیرضا ؟!
به ظرفشویی تکیه داد.
+ آره خودش ، امروز رفتم خونه بی بی اون هم اونجا بود .
چند روزی میشه برگشته اما آخر هفته دوباره میره ، می گفت اگر توی این مدت نظرت راجبش تغییر کرده و موافق این وصلت هستی اون هنوز سر حرفش هست ، منم بهش گفتم که تو اون رو جای برادرت میبینی و هنوز که هنوزه هم جوابت منفیه، این حرف رو به این خاطر زدم که شناخت کاملی نسبت به تو دارم وقتی میگی نه یعنی نه !
اما خواستگاری که گفتم علیرضا نیست ، آشناهه میشناسیش ...
آقای حجتی دوست داداشته ، فکر کنم با این همه رفت و آمدی که بینتون صورت گرفته شناخت نسبتا خوبی راجبش داری ، درسته ؟!
نگاهم رو از دستای لرزونم گرفتم و خیلی قاطعانه گفتم :
- آره میشناسمش .
شناخت که چه عرض کنم ، خیلی کم روی اخلاقیاتش شناخت دارم چون توی شرایط مختلف مثل آفتاب پرست رنگ عوض میکنه و نظر کلی نمیشه راجبش داد.
خلاصه که پسر خوبیه ، از نظر اعتقادات و بقیه چیزا هم تا حدودی با هم تفاهم داریم اما فعلا ازم نخواید که جوابی بدم چون باید باهاشون صحبت کنم، برای آخر هفته بگید بیان.
مامان سری به علامت تاسف تکون داد و از یخچال چند تا تخم مرغ برداشت.
+ بابات گفته امشب بیان.
این بار با صدای بلندی گفتم :
- امشب !
آخه بدون اینکه از من بپرسید ؟!
+ مگه اونها الان به ما گفتن؟!
سه روز پیش آقای حجتی پدر آراد با ، بابات تماس گرفت بابات هم میگه که سه روز دیگه بیان ، یعنی میشه امروز !
این چند روز حال روحی خوبی نداشتی به همین خاطر چیزی بهت نگفتم.
کلافه دستی توی موهام کشیدم.
- آخه مادر من پنج ساعت دیگه شب میشه !
چرا صبح نگفتی ؟!
بدون اینکه اجازه صحبت کردن به مامان بدم به سمت اتاقم دویدم.
آخه توی این سه روز چه جوری نظرش تغییر کرده که برای خواستگاری قرار گذاشته ؟!
اصلا با عقل جور در نمیاد ، خیلی عجیبه خیلی !
اون چشم دیدن من رو نداره بعد قرار خواستگاری میذاره ؟
به هر حال الله اعلم ، ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه است !
به عکس برادر شهیدم که گوشه ای اتاق بود نگاه کردم ، هنوز سر عهدم هستما !
امشب حواسم جمعِ جمعِ خیالت تخت خواب سه نفره.
امشب هوامو خیلی داشته باش ، به قول خودت صد بار اگر توبه شکستی بازآی ...
خدایا عاشقتم ، ممنونم که این همه مدت هوام رو داشتی و با این همه گناهی که انجام دادم بازم رهام نکردی بازم مثل گذشته شتر دیدی ندیدی بغلم کردی و بی خیال گناهم شدی.
آخدا جون تو همون خدایِ ابراهیم توی آتیشی همه چیز رو میسپارم دست خودت ، می دونم تنهام نمی زاری .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
خبرنگار: اسرائیل شما رو تهدید به ترور کرده. سردار حاجی زاده: اونا دارن ماهی رو از آب میترسونن! ما ۴۰ ساله با غسل شهادت زندگی کردیم!!
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
「#شهیدانه 」
خدایا! اگر روزی آمد که محبت علی را
از من گرفتی، جان در بدنم نباشد!
خدایا حال میدانم که علی چرا چیزی را
جز دل چاه برای درد دل انتخاب نکرد
خیلی چیزها را نمیتوان به هیچکس گفت
خدایا جان آن امام زمان(عج) را سالم بدار
که امید شیعه است!
#شهید_مصطفیاحمدیروشن
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
علامه طباطبایی فرمود:
من شب جمعه بود داشتم میرفتم وادی السلام نجف، دیدم از طرف وادی السلام یکی از خوبان نجف داره میاد داره برمیگرده
وایسادم باهاش یه سلام و احوالپرسی کردم بهش گفتم:
تو وادی السلام چیزی هم فهمیدی؟!
گفت: بله
گفتم: چی فهمیدی؟!
گفت: رفتم سر قبری شکافته بود گفتم قبرا... میگن شما مار و مور و عقرب دارید راست میگن؟!
قبر به من گفت: نه!!!
مگه نمیبینی ما هیچی نداریم!!
مردم با خودشون میارن مارو مور و عقرب رو...
اون موقع که یه نیش میزنه به کسی تا عمق جان میسوزونه اون رو...
یه متلک میندازه...
این همین نیشی هست که میشه عقرب...
همون نیشی هست که میشه مار...
اون موقع که آدم یه تیکه میندازه یه کسی دور و بریا، رفقا همه قه قه میخندن...
دست میندازه آدم یه کسی رو، همینا میشه اون جونورایی که تو قبر همراه آدم هستن...
هر کاری می خواهیم بکنیم تو همین عالم دنیا خودمونو درست کنیم!!
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
روایت دردناک دختر سوری از ماندن در محاصره داعشیها
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی
افتاد و من نبودم خودتان را بکشید
از پدرم پرسیدم چرا ؟؟
گفت چون اگر خودتان را نکشید
داعشیها بلایی سرتان میاورند.
که ارزو میکنید بدنیا نیامده بودید.
فردای انروز چند خانواده از خانواده های
منطقه به دست داعش اسیر شدند
که پسرها و مردها و پیرمردها و پیرزنها
را سربریده و دختران و زنان را برده
بودند.اینجا بود که مجبور شدیم یکی از
خانواده را انتخاب کنیم که اگر اتفاقی
افتاد همان همه ما را بکشد و در بعد هم
خودش را بکشد..و در اخر برادرم که 12
سال داشت به اصرار مادرم قبول کرد که
این کار را انجام دهد و ما نه شب
داشتیم و نه روز و واقعا در شدیدترین
و سختترین شرایط روحی بودیم و مادرم با
گریه به برادرم میگفت که اسلحه را از خودت
جدا نکن چون هر لحظه ممکن است
که اوضاع جوری شود که از ان استفاده
کنی و نگذاری که ما زنده به دست این
داعشیهای کافر بیافتیم و میگفت پسرم
نکنه دلت به رحم بیاید که اگر دلت به رحم
امد و ما را نکشتی انها به طرز فجیعی
ما را میکشند..چند روزی را با این اوضاع
بد و استرس شدید گذراندیم و چند روز
بعد داشتم نماز صبح میخواندم که شلیک
گلوله در روستا شروع شد و درگیری خیلی
شدید بود همه بیدار شدیم و برادرم اسلحه
را به دست گرفته بود مادرم گفت هر وقت
بهت گفتم اول من رو بکش بعد سه خواهرت
بعد هم خودت..درگیری تقریبا سه ساعت طول کشید ما دیگه ناامید شده بودیم و گفتیم که دیگه کار تمومه.در همین لحظه پدرم در را باز کرد و وارد شد مادرم گفت چی شده.پدرم گفت ما درگیر نشدیم ایرانیها امدند و با داعشیها
در گیر شدند میخواهند محاصره روستا را
بشکنند تا ما را از این کفار نجات بدهند.
یکساعت بعد محاصره شکسته شد.
خدا را شاهد میگیرم تمامی اهالی
روستا با دیدن نیروهای ایرانی از
خوشحالی گریه شوق میکردیم و
بالاخره این کابوس حقیقی تمام
شد.انروزها را هیچ وقت فراموش
نمیکنیم که چگونه شب را به صبح
و روز را به شب میرساندیم..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بـــــیــــــاد حاج قاسم عزیز
و همه سربازان حاجی
به یاد همه اونهای که اسلام براشون مرز نداره و از همه هستی شون گذشتن برای حفظ اسلام واقعی
هدیه به روح بلند شهدای مدافع حرم و سلامتی رزمندگان اسلام صلوات
🇮🇷 هفته بسیج بر بسیجیان سلحشور مبارک باد
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝