*💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠*
*#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین*
*راوے: همسر شهید*
*#نیمه_پنهان*
*قسمت3⃣1⃣*
*گمنام گمنام🕊*
🍃" يك بار بين خرم آباد و اراك تصادف كرده بود وقتی آمد از پنجره ی اتاق ديدم كه دور گردنش پارچه ای سفيد شبيه باند بسته . توی اتاق كه آمد بازش كرده بود . پرسيدم " خدای ناكرده مجروح شديد ؟ " گفت " نه چيزی نيست ، از اين چيزها توی كار ما زياده . "
🍃 مادرم می گفت " آقا مهدی حالا شما يك مدتی بمانيد يك عده تازه نفس بروند . " او هم ميخنديد و مثل هميشه ميگفت " حاج خانم صلوات بفرستيد ، ما سرباز امام زمان هستيم ، "
🍃اين مدت برای آشنا شدن با آدمی مثل او فرصت زيادی نبود ، ولی با
قيافه اش پيش تر آشنا شده بودم . از فهميدن يك چيز هول برم داشت . آن صورت نورانی ای که درخواب ديده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زياد خوابم را جدی نگرفتم . ولی تازه داشتم می فهميدم . بايد با آدمی زندگی ميكردم که اصلاً نبايد روی بودن و ماندنش حساب ميكردم .
🍃احساس می كردم دارم به شعار هايی که می دادم عمل می كنم . بايد با يك شهيده زنده زندگی ميكردم . يكی از دوستان هم دبيرستانيم که دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود " اين منير از همان اول ميگفت من ميخواهم به آدم ساده ای شوهر كنم . آخرش هم اين كار را كرد . رفت به يك پاسدار شوهر كرد .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
*💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠*
*#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین*
*راوے: همسر شهید*
*#نیمه_پنهان*
*قسمت 4⃣1⃣*
*گمنام گمنام🕊*
🍃" من هم برايش پيغام فرستادم " اين ها با خدا معامله كرده اند . كی از اين ها بهتر ؟ " خدا را شكر می كردم كه توانسته بودم طبق نظرم ازدواج كنم . حتی از اين كه مراسم نگرفتيم
خوش حال بودم . اصلاً در ذهنم نبود كه مثلاً ازدواجم رنگی از ازدواج حضرت علی (ع)و حضرت فاطمه (س)داشته باشد .
🍃بعد از مدتی كه رفت و آمد ، گفت " اگر شما اهواز باشيد ، زودتر می توانم بيايم پيشتان . منطقه ی كاريم الآن آن جاست . يكی از دوستانم كه تازه ازدواج كرده . يك خانه مي گيريم . يك طبقه ما باشيم ، يك طبقه آن ها ، كه تنهايی برايتان زياد مشكل نباشد . به يك محلی هم می گوييم كه بياييد و در خريد و اين كارها كمكتان كند . "
🍃اين حرف را من كه عاشق ديدن مناطق جنگی بودم زود می توانستم قبول كنم ، ولی اطرافيان به اين راحتی نمی توانستند . ميگفتند " هر كاری رسم و رسوم خودش را دارد . " برای خودشان ناراحت نبودند ، می گفتند " جواب مردم را هم بايد داد . " همان حرف و حديث های هميشگی شهرهای كوچك ، كه بايد برايشان يك گوش را دركرد و يكی را دروازه .
اما پدرم می گفت من در مقابل تواضع اين جوان چيزی نمی توانم بگويم . تو هم دخترم ، اين نصيحت را از من داشته باش و با شوهرت هميشه صادق باش .
#ادامه دارد...✒️
*🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃*
🥀🕊🥀
#کانال_پرستوی_گمنام_کمیل
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
❤رفیق شهیدم ابراهیم هادی❤:
*💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠*
*#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین*
*راوے: همسر شهید*
*#نیمه_پنهان*
*⬅️قسمت 15*
گمنام گمنام🕊
🍃شهريور همان سالی كه خردادش عقد كرده بوديم رفتيم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسی من ناراحت بود كه تا چند روز لب به غذا نزده بود . من هم دختری نبودم كه از خدايم باشد از خانواده ام جدا شوم . دور شدن از پدر و مادر برايم سخت بود ، ولی احساس ميكردم اگر همراه او نروم پشيمان ميشوم .
🍃شايد آن موقع برای ما طبيعی بود . اهواز برای من جای جديد و قشنگی بود . اثاثمان را ريخته بوديم توی يك تويوتای لندكروز .
همه ی اثاثمان نصف جای بار وانت را هم نميگرفت . خودمان هم نشستيم جلو . من و آقا مهدی و خواهرش . خيلی خوب شد كه خواهرش همراهمان آمد . من هنوز رويم نميشد با آقا مهدی تنها بمانم .
🍃از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس ميكرد كه سكوت بين من و آقا مهدی ديگر زياد شده يك حرفی می زد . مثلاً " شما خياطی هم بلدی ؟ " شب اول كه رسيديم ، وارد خانه ای شديم كه تقريباً هيچ چيز نداشت . توی آن گرمايی كه بهش عادت نداشتم ، حتا كولری هم برای خنك كردن نبود . شب كه خواستيم بخوابيم ديديم تشك نداريم . از
همسايه ی طبقه ی پايين گرفتيم . با خواهر آقا مهدی ميگفتيم مگر توی اين گرما ميشود زندگی كرد . ولی بايد
ميشد .
🍃چون اگرچه او مرا انتخاب كرده بود ، ولی اين يكی ديگر تصميم خودم بود كه همراه او بيايم . چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدی در اين باره حرف زده بوديم كه اگر دلم خواست ، برای اين كه حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه ای درس بدهم . با خواهرش برگشتم قم تا مداركم را بياورم . بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا ديگر زندگی مشتركمان را شروع كنيم .
🍃يك سری وسايل كم و كسر داشتيم كه با هم رفتيم و خريديم . گاز و يخچال . مغازه های آن جا به خاطر گرمای هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز می كردند . آمد و همه جای شهر را كه برايم نا آشنا بود نشانم داد . بازار ميوه و سبزی ، نمايشگاه فرهنگی سپاه ، زينبيه . گفت " اگر بيكار بودی و حوصله ات سر رفت ، اين جاها هست كه بيايی. " آقا مهدی يك ماه اول تقريباً هر شب می آمد خانه . اما من بيكار نبودم .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
*🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃*
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
*💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠*
*#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین*
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
*قسمت :۱۶*
گمنام گمنام🕊
🍃اوايل مهر بود كه كارم را در مدسه شروع كردم . درس دادن به آن بچه های خون گرم جنوبی زير سر وصدای
موشك هايی كه ممكن بود هدف بعديشان همين كلاسی باشد كه در آن نشسته ايم ، كار سرگم كننده ای بود .
🍃احساس ميكردم مفيد هستم . به خاطر كارم تدريس دينی و قرآن بود ، بايد زياد مطالعه ميكردم . ولی باز وقت زياد می آوردم . آقا مهدی هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند ميشد و ميرفت و شب بر ميگشت . كم كم با خانم توفيقی همسايه مان پيش تر آشنا شدم .
🍃آدم هم كلام می خواهد . تنهايی داشت برايم قابل تحمل ميشد. با هم
می رفتيم پشت خانه مان . يك جايی بود ، زينبييه ، كه پايگاه تقويت
پشت جبهه بود . كار خياطی داشتند ، سری دوزی و سبزی پاك كردن . نميشد آدم در اهواز باشد وبرای جبهه كاری نكند .
🍃اهواز تقريباً نزديك خط مقدم جنگ بود . هم برای پر كردن بيكاری و هم برای كار تدريسم عضو كتاب خانه ی مسجد شدم . كتاب ميگرفتم و ميبردم خانه . او هم اين طور نبود كه از تنهايی من خبر نداشته باشند . فكر كند كه خب ، حالا يك زنی گرفته ام ، بايد همه چيز را
حتی بر خلاف ميليش تحمل كند .
می دانست تنهايی آن هم برای دختری كه تا بيست و چند سالگی پيش خانواده اش بوده بعضی وقت ها عذاب آور است .
🍃بعضی وقت ها دو هفته ميرفت شناسايی ، ولی تلفن ميزد و ميگفت كه فعلاً نمی تواند بيايد . همين نفسش
می آمد برای من بس بود ، همين كه بفهمم يك جايی روی زمين زنده است و دارد نفس ميكشد . وقتی ميرفت يك چيزهايی مثل حديث ، آيه جمله هايی از وصيت شهدا را با ماژيك می نوشت و ميزد به ديوار اتاق . ميگفت " دفعه ی بعد كه آمدم ، اين را حفظ كرده باشی .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
*🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃*
🥀🕊🥀🥀🕊.
#کانال_پرستوی_گمنام_کمیل
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
*💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠*
*#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین*
*راوے: همسر شهید*
*#نیمه_پنهان*
*قسمت :۱۷*
*گمنام گمنام🕊*
🍃بعضی ها وقتی حرف ميزنند كلامشان خشونت ندارد ولی طوری است كه احساس ميكنی بايد به حرفشان گوش كنی . مهدی اين طوری بود .
نمی خواست در تنهايی فكرهای الكی بكنم . بعضی وقت ها ميخواست نيامدنش به خانه را توجيه كند ، ولی احتياجی نبود . ميگفت
بعضی بچه ها برای اين كه از دست زنشان راحت باشند شب ها پادگان
ميخوابند و نمی آيند . " ميگفت " اين ظرفيت را در تو ميبينم ، و گرنه من هم بايد به تو برسم ." هندوانه زير بغلم
ميداد .
🍃اسم نمی آورد ، ولی دلمان
می خواست زندگيمان مثل حضرت علی و فاطمه كه نه . يك كم شبيه آن ها بشود . ميگفت " بدم می آيد از اين مردهايی كه ميبينم می آيند و به
زن هايشان میگويند دوستت داريم و فلان . آن وقت زن هم می گويد خُب اگر اين طوری است پس مثلاً فلان چيز را برايم بخر . " میگفت " يك چيزهايی را من از اين بچه ها در جبهه میبينم كه زبانم بند می آيد . ديروز يك مهندسی از بچه های جهاد آمد پيشم ، گفت آقا مهدی خانمم تماس گرفته ، بچه دار شده ام .
🍃اگر امكانش هست مرخصی
میخواهم . گفتم اشكالی ندارد تا شما كارت را تمام می كنی من برگه ی مرخصيت را می نويسم . تا برود كارش را تمام كند ، يك خمپاره خورد كنارش و شهيد شد . من نمی توانم با ديدن اين چيزها خانواده ی خودم را مقدم بر بقيه بدانم .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
*🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃*
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
*💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠*
*#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین*
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
*قسمت :۱۸*
گمنام گمنام🕊
🍃اين را فهميده بودم كه از ابراز مستقيم محبت خوشش نمی آيد . از اين كه بگويد دوستت دارم و اين حرف ها . دوست هم نداشت اين حرف ها را بشنود . مثلاً من شماره ی تلفن پايگاه انرژی اتمی را داشتم .
🍃بعضي وقت ها هم دلم ميخواست كه زنگ بزنم. ولی چه طور بگويم . يك كم ميترسيدم شايد . يك بار هم گفت " دليلي نداره ، كلی آدم ديگر هم آن جا هستند كه امكان استفاده از تلفن برايشان نيست . " درست است كه ديگر با هم زن و شوهر شده بوديم ، ولی من ، هنوز رودربايستی داشتم .
🍃حتی روم نمی شد توی صورتش نگاه كنم . يك بار از مدرسه كه برگشتم خانه ، ديدم لباسهايش را شسته ، آويزان كرده و چون لباس ديگري نداشته چادر من را پيچيده دورش ، دارد نماز ميخواند . اين قدر خجالت كشيدم و خود را سر زنش كردم كه چرا خانه نبودم تا لباسهايش را بشويم . نمازش كه تمام شد احساس من را فهميد .
🍃 گفت " آدم بايد همه جورش را ببيند . " هيچ وقت واضح با هم حرف نمی زديم . راجع به هيچ چيز حتی خودمان . بهانه ی حرف هايمان جبهه و جنگ بود . حالا نه در اين مورد ، كلاً آدمی نبود كه حرف زدنش از عمل كردنش بيش تر باشد . حتی راجع به جبهه هم اين جور نبود كه مدام در خانه حرف جبهه و جنگ باشد . مسائل مربوط به كارش را اصلاً نمی گفت .
🍃از پشت تلفن ، هميشه اين حالت بود كه نتوانم حرف هايم را بزنم حتی روم نميشد بپرسم كی می آيی . وقتی هم نبود همين طور . يك بار به من گفت " روزها توی خانه حوصله ات سر می رود راديو گوش كن . " آن موقع راديو نداشتيم . از روز بعد يك جعبه ی آهنی روی طاقچه ميديدم . ولی باز ش
نمی كردم . می گفتم حتماً بی سيمش داخل آن است . نمیخواستم بهش دست بزنم . چهار پنچ روز فقط نگاهش كردم.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
*🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃*
🥀🕊🥀🕊
❤رفیق شهیدم ابراهیم هادی❤:
#کانال_پرستوی_گمنام_کمیل
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۱۹
گمنام گمنام🕊
🍃. يك بار كه آمد ، پرسيد " راديو را توانستی راه بيندازی؟ " گفتم " كدام راديو ؟ " گفت " همانی كه توی آن جعبه ، سر طاقچه بود . " نمی تواستم بگويم احساس ميكردم آن جعبه جزو حريم اوست و نبايد بهش دست بزنم . همه كارها و حرف هايش را دربست قبول ميكردم . هنوز از جزئيات كارش چيزی نمی دانستم و از اين و آن شنيده بودم كه نيروهای قم و اراك و چند جای ديگر با هم يك جا شده اند و تيپ
علی ابن ابیطالب را تشكيل داده اند . آقا مهدی هم فرمانده تيپ شده بود . ديگر به پاييز اهواز خورده بوديم و گرمای هوا زياد اذيت نميكرد .
🍃 با اتوبوس كه ميرفتم مدرسه و
بر ميگشتم ، كنار خيابان رزمنده ها را با چفيه هايشان ميديدم كه جلوی باجه ی تلفن صف كشيده اند تا به خانواده شان زنگ بزنند . از همه جای ايران آمده بودند . برگشتنی برای اين كه زود به خانه نرسم ، وسط های راه از اتوبوس پياده ميشدم و بقيه راه را پياده
می آمدم . از جلوی بيمارستان
جندی شاپور رد ميشدم . آمبولانس آمبولانس مجروح می آوردند ، من هم همين جوری مات و مبهوت می ايستادم و نگاهشان ميكردم .
🍃حيران در برابر رازی كه اين آدم ها با خود داشتند ، چيزی كه می توانستند برايش جان بدهند . ديدن جنگ از نزديك يعنی همين ، يعنی اين كه ببينی آدمها واقعاً زخمی و شهيد می شوند . شب كه آقا مهدی بر می گشت خانه می خواستم همه ی چيزهايی را كه آن روز ديده بودم برايش تعريف كنم . ولی فرصت نمی كرد تا آخرش را بشنود عمليات والفجر مقدماتی بود گمانم . تلفن زد . تلفنی حرف زدنمان جالب بود پيش تر تلگراف بود تا تلفن . كم و كوتاه . شايد فكر
می كرديم همه چيز بايد به مختصرترين شكلش انجام بگيرد ، گفت " يك كم مشكل پيدا كرديم . من فردا
بر ميگردم ، می آيم خانه .
🍃" حدس زدم عملياتشان موفق نبوده است . اين قدر نبودنش در خانه برايم طبيعی شده بود و جا افتاده بود كه گفتم " نه لزومی ندارد برگردی . " از او اصرار "كه دارم فردا می آيم " و از من انكار كه " نه ، چه كاری داری كه بيايی ." يك چز ديگر هم ميخواستم بگويم . رويم نميشد . خواست قطع كند . گفت " كاری نداری ؟ " گفتم " میخواستم يك چيزی را بهت بگويم ." گفت " خودم
می دانم " فردا كه از مدرسه آمدم خانه پوتينهايش را جلوی در ديدم . گوشه ی اتاق خوابيده بود ، يك پتو انداخته بود زيرش.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#کانال_پرستوی_گمنام_کمیل
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۰
گمنام گمنام🕊
🍃نصف پتو شده بود تشكش ، نصفش هم لحاف . سلام كردم . خواب نبود . گفتم " شكست خورديد ؟" گفت " سپاه اسلام هيچ وقت شكست نميخورد ، ولی خب ، ميدونی ، مجبور شديم يك كم جمع و جور كنيم . " ذوق زده بودم . جواب آزمايشم توی كيفم بود .
می خواستم زودتر خبر پدرشدنش را بگويم . من ومن كردم . گفتم " يك چيزی هم ميخواستم بگويم " ذوقم را كور كرد . گفت " ميدونم چه می خواهی بگويی . "
🍃كلاً بنا بر اين نبود كه هميشه همديگر را ببينيم . اصلاً برا خودم حرام
ميدانستم كه او را ببينم ، چون
می دانستم بودنش در جبهه بيشتر به نفع اسلام است . برای خودم هم اين سؤال پيش نمی آمد كه " خب اين كه حالا شوهر من است ، چرا فقط دو روز در هفته می بينمش ؟" من آدمی معمولی بودم . مهدی خودش اين را در من ديده بود .
🍃حد واندازه ام را می دانستم و او هم ميدانست . بعد از آن دوره ، روزها و شب هايی كه او كمتر و دير تر به خانه می آمد ، احساس می كردم كه با آدمی طرفم كه توانم برای شناختنش كافی نيست . مرد در انتهای راه بود . سال های شناسايی تمام شده بودند . ولی او هم مثل همه ی نيروهای شناسايی ديگر بود كه وقتی فرمانده می شدند هم ، دوربين از دستشان نمی افتاد.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#کانال_پرستوی_گمنام_کمیل
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۱
گمنام گمنام🕊
🍃. از بس با همه ی آن هايی كه از اين شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم
ميگرفت ؛ اراكی ها فكر می كردند اراكی است ، قمی ها فكر می كردند قمی . تيپ علی بن ابی طالب شده بود زن و
بچه اش . اولِ ازدواج به زنش گفته بود " من قبل از تو سه تا تعلق ديگر دارم ، سپاه ، جبهه ، شهادت ." من که آدم
بی احساسی نبودم . فاصله ی بينمان اذيتم ميكرد ، ولی اين جوری برايم جا افتاده بود .
🍃فكركردم زن خوب بايد آن چيزی باشد و آن كاری را بكند که شوهرش
ميخواهد . وقتی او ابراز علاقه
نميكرد ، طبيعی بود که من هم ابراز علاقه نكنم . يا طبيعی است که تازه عروس دلش لباس بخواهد ، اين چيزو آن چيز بخواهد ، ولی من در ذهنم هم چنين چيزی نميگذشت که به او بگويم " حالا که آمدی پاشو برويم فلان چيز را بخريم . " خودش که اهل چيز خريدن نبود ، نه برای من نه برای خودش . يك بار من و خواهرش پيراهن و شلوار برايش خريديم . توی خانه لباس ها را پوشيد رفت . وقتی برگشت دوباره همان لباس سپاه تنش بود .
🍃گفت " يكي از دوستانم ميخواست داماد شود ، لباس نو نداشت . دادم به او . " گفت " شما ها فكر ميكنيد من خيلي به اين چيزها وابسته ام ؟
" سليقه اش دستم آمده بود . اين که از چه لباس خوشش می آيد يانمی آيد . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تميز ، كمی هم شيك ، رنگ های آبی آسمانی و سبز . از قرمز بدش می آمد .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#کانال_پرستوی_گمنام_کمیل
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۲
گمنام گمنام🕊
🍃 ..... " زمستان كه شد برای اين كه داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ايوان را پلاستيك زد . شب ها كنار پنجره می نشستم و گوشه ی پلاستيك را بالا ميزدم و خيابان را نگاه ميكردم تا ببينم چه وقت ماشين او پيدايش
ميشود . خانه مان سر چهارراه بيست و چهار متری بود و ازهر طرفی كه می آمد می ديدمش .
🍃تويوتای لندكروزش را كه می ديدم . بلند می شدم و خودم را سرگرم كاری نشان ميدادم تا نفهمد اين همه منتظر او بوده ام . يك بار كه حواسم نبود . همين جوری مات روبه پنجره مانده بودم . صدايش را از پشت سرم شنيدم . گفت " بابا اين در و پنجره ها هم شكل تو را ياد گرفتند ، از بس كه آن جا نشستی. " خودش هم يك كارهايی می كرد كه فاصله ی بينمان كمتر شود . يك روز صبح خوابيده بودم .
🍃چشم هايم را باز كردم، ديدم يك آدم غريبه با سر ماشين شده بالای سرم نشسته دارد نگاهم می كند . اول ترسيدم ، بعد ديدم خود آقا مهدی است . موهايش را با نمره ی هشت زده بود . گفت " چه طور شدم ؟" و خنديد . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زيرش اول كمی به يك طرف متمايل ميشد ، بعد لب بالا با هم باز ميشدند.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#کانال_پرستوی_گمنام_کمیل
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
*💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠*
*#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین*
*راوے: همسر شهید*
*#نیمه_پنهان*
*قسمت :۲۳*
*گمنام گمنام🕊*
🍃 خيلی قشنگ بود . نمی دانستم چه توقعی بايد از زندگی داشته باشم . يك روز گفت " ميخواهی برويم بيرون ؟ امروز را می توانم خانه بمانم . " قرار شد يك گشتی توی شهرهای اطراف بزنيم . من هم از خدا خواسته سالاد الويه درست كردم كه ظهر بخوريم . از اهواز راه افتاديم طرف دزفول . دزفول را با موشك ميزدند . از كنار ساختمانی رد شديم كه ده دقيقه قبلش موشك خورده بود . گفتيم اين جا كه نميشود .
🍃جاي گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ی آدم ها نظامی . حداقل برويم مزار شهدا فاتحه ای بخوانيم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خورديم . حاشيه ی قبرستان . پيش خودم گفتم " اين جا درِ غذا را بردارم پر خاك
می شود . " هيچ خوشم نمی آمد آن جا غذا بخوريم اما چاره ای نبود .
🍃با اكراه چند لقمه خوردم . گفتم نكند فكر كند دارم لوس بازی در می آورم . چند لقمه هم او خورد . زياد هم حرف نزديم . از قديم گفته اند آدم ها توی سفر بيش تر با هم آشنا ميشوند . سفر سوريه هم همين خوبی را برای ما داشت . گفتند از طرف سپاه يك مأموريتی به چند نفر داده اند ، گفته اند خانم هايتان را هم ميتوانيد ببريد .
🍃يك هفته قبلش به من گفت از دكتر بپرسم با توجه به اينكه بچه ای در راه دارم آيا می توانم سوار هواپيما شوم . مشكلی نبود .
🍃 سوريه كه رسيديم فهميدم آن ها برنامه شان اين است كه ما را سوريه بگذارند و خودشان بروند لبنان . يك روز ونصفی قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بوديم . خوش حال بودم ، خيلی . از دو چيز ؛ يكی زيارت
حضرت زينب (س)و رقيه (س). ديگر ، فرصتی كه پيش آمده بود تا با هم باشيم . آن قدر ذوق كرده بودم كه
ميگفتم اصلاً همين جا در هتل بمانيم . لازم نيست مثلاً برويم خريد يا اين جور كارها . آن چند روز عالی بود . در اين مدت فهميدم پاسدارها هم آدم های معمولی مثل ما هستند .
🍃غذا ميخورند ، حرف ميزنند .
آدم هايی كه خوبی هايشان از
بدی هايشان بيشتر است ، باهم خريد هم رفتيم . هيچ كداممان نميدانستيم چه كار بايد كنيم . برای زندگی ای كه خريد كردن و مصرف كردن هدفش باشد ساخته نشده بوديم . در بازارهای سوريه خيلی دنبال سوغاتی مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خريدم . آقا مهدی هم يك ساعت خريد تا به مجيد سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه ميكند ياد او بيفتد.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
*قسمت :۲۴*
گمنام گمنام🕊
🍃يك بار همين جور كه ويترين
مغازه ها را نگاه ميكرديم ، جلوی يك لوازم آرايشی ايستاديم . خانمی داشت رژ لب ميخريد . آقا مهدی هم رفت تو . همان جا ايستاد .
🍃 از فروشنده پرسيد " اين ها چيه . " فروشنده های اطراف هتل اغلب فارسی بلد بودند گفت " روژ لبه بيست و چهارساعته است .
" پرسيد " يعنی چی ؟"
آقايی كه هم راه آن خانم بود گفت " يعنی امروز بزنی تا فردا معلوم
ميشه ." خنده مان گرفت و زديم از مغازه بيرون . همين تا دو ساعت برايمان اسباب شوخی وخنده بود . بعد خودم يك بار تنهايی رفتم و سرو سوغات برای فاميل هردويمان گرفتم .
🍃لبنان كه ميخواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسليان هم كه آن جا اسير شده بود . گفتم " اونجايی كه ميروی جنگه ؟ اگر هست بگو . من كه تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت " نه ، بابا ، خبری نيست . من اينجا شهيد
نميشوم . قراره تو وطن خودمان شهيد شويم.🍃
🍃اولين بار در سوريه بود كه حرف از شهادت زد . برگشتنی از سوريه ديگر خودمانی تر شده بوديم . ديگر صدايش نمی كردم آقا مهدی . راحت ميگفتم مهدی . دليلش شايد بچه ای بود كه به زودی قرار بود به دنيابيايد . ديگر
شرم و حيای تازه عروس و دامادها را نداشتيم .حرف هايمان را راحت تر به هم ميگفتيم . بعد از اين كه از سوريه
بر گشتيم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداريم بود . خانه ی پدر و مادر منتظر به دنيا آمدن بچه ام بودم . ولی پدر و مادر كه جای شوهر آدم را نميگيرند .
🍃 او لابد خيالش راحت بود كه من كنار پدر و مادر هستم و آن ها هوايم را دارند . درست است كه نبودنش هميشه برای من طبيعی بود ، ولی انگار وقتی آدم بچه دارد نيازش به مهر و محبت بيش تر ميشود . خدا رحمت كند شهيد صادقی را . از دوستان نزديك آقا مهدی بود . حرف هايی را كه به هيچكس
نميزد به او ميگفت . آدم نكته سنجی بود . آن روزها مجروح شده بود و بايد در قم ميماند و استراحت ميكرد . اطرافيان از حال من بيخبر بودند . سه چهار روز قبل از زايمانم شهيد صادقی يك پاكت پول آورد دم خانه ی ما . گفت " آقا مهدی پيغام داده اند و گفته اند من
نميتوانم با شما تماس بگيرم ، اين پول را هم فرستاده اند كه بدهم به شما . " خيلی تعجب كردم . هيچ موقع در زندگی مشتركمان حرفی از پول و خرج زندگی نميشد.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
*🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃*
🥀🕊🥀🕊
#کانال_پرستوی_گمنام_کمیل
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
*💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠*
*#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین*
*راوے: همسر شهید*
*#نیمه_پنهان*
*قسمت :۲۵*
*گمنام گمنام🕊*
🍃حالا اين كه آقا مهدی از جای دور برايم پول بفرستد باور نكردنی بود . بعدها فهميدم كه قضيه ی پيغام و پول را شهيد صادقی از خودش درآورده . بچه مان روز تاسوعا به دنيا آمد .
🍃 قبلاً با هم صحبت كرده بوديم كه اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم . ليلا دختر شيرينی
بود ، من اما آن قدر كه بايد خوش حال نبودم . در حقيقت خيلی هم ناراحت بودم . همه اش گريه ميكردم . مادرم
ميگفت " آخر چرا گريه ميكني ؟ اين طوری به بچه ات شير نده . " ولی
نمی توانستم .
🍃دست خودم نبود . درست است كه همه ی خانواده ام بالای سرم بودند ، خواهرهايم قرار گذاشته بودند كه به نوبت كنارم باشند ، ولی خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع
مهم ترين واقعه ی زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده اش پيشم باشند .
🍃ده روز بعد از تولد ليلا تلفن زد . اين ده روز اندازه ی يك سال بر من گذشته بود . پرسيد " خُب چه طوری رفتی بيمارستان ؟ با كی رفتی ؟ ما را هم دعا كردی؟ " حرف هايش كه تمام شد ، گفتم " خب ! خيلی حرف زدی كه زبان اعتراض من بسته شود . " گفت " نه ،
ان شاءالله می آيم .
🍃دوباره بهت زنگ می زنم " بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت " امشب مامانم اينها می آيند ديدنت . " اين جا بود كه عصانيت ده روز را يك جا خالی كردم . گفتم " نه هيچ لزومی ندارد كه بيايند . " اولين بار بود كه با او اين طوری حرف ميزدم . از كسی هم ناراحت نبودم . فقط ديگر طاقت تحمل آن وضعيت را نداشتم . بايد خالی ميشدم.
🍃بايد خودم را خالی ميكردم . گفت " نه ، تو بزرگ تر از اين حرف ها فكر
ميكنی . اگر تو اين طوری بگويی من از زن های بقيه چه توقعی می توانم داشته باشم كه اعتراض نكنند . تو با بقيه فرق ميكنی . " گفتم " عيب ندارد ، هنداونه بذار زير بغلم " گفت " نه به خدا ، راستش را ميگويم . تازه ما در مكتبی بزرگ شده ايم كه پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پيغمبری رسيد . مگر ما از پيغمبرمان بالاتر هستيم ؟ " ليلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ی مادرش . فردا صبح پيش من آمد ، خيلی عادی ؛ نه گُلی ، نه كادويی .
🍃صدايش را از آن يكی اتاق ميشنيدم كه داشت به پدرم ميگفت " حاج آقا ، اصلاً نميدانم جواب زحمت های شما را چه طور بدهم . " پدرم گفت " حرفش را هم نزنيد برويد دخترتان را ببينيد . " وقتی وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبری نداشتم ، فكر ميكردم شهيد شده ، مفقود يااسير شده . آمد و ليلا را بغل كرد . بغلش كرده بودو نگاهش ميكرد . از اين كارهايی هم كه معمولاً پدرها احساساتی ميشوند و با بچه ی اولشان ميكنند ، گازش ميگيرند ، ميبوسند ، نكرد . فقط نگاهش ميكرد . من هم كه قبل از آن اين همه عصبانی بودم انگار همه عصبانيتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهميدم عصبانيتم بهانه بوده .
بهانه ای برای ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلی برای عصبانيت نداشتم .
🍃به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود . هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت
ميرفت گفتم " من با اين وضعيت كه نمی توانم خانه ی پدرم باشم . شما من ببر توی منطقه ، آن جايی كه همه
خانم هايشان را آورده اند.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
*💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠*
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۶
گمنام گمنام🕊
🍃فهميدم عصبانيتم بهانه بوده .
بهانه ای برای ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلی برای عصبانيت نداشتم . به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود . هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت
ميرفت گفتم " من با اين وضعيت كه نميتوانم خانه ی پدرم باشم . شما منو ببر توی منطقه ، آن جايی كه همه خانم هايشان را آورده اند .
🍃" احساس ميكردم تولد ليلا ما را به هم نزديك تر كرده و من حق دارم از او بخواهم كه با هم يك جا باشيم . فكر
ميكردم ليلا ما را زن و شوهر تر كرده است . گفتم " تو خيلي كم حرفهايت را ميگويی . " خنديد و گفت " يك علت ابراز نكردن من اين است كه نميخواهم تو زياد به من وابسته شوی . " گفتم " چه تو بخواهی چه نخواهی ، اين وابستگی ايجاد ميشود .
🍃اين طبيعی است كه دلم برای شما تنگ شود . " گفت " خودم هم اين احساس را دارم . ولی نميخواهم قاطی اين بازی ها شوم . از اين گذشته
می خواهم بعدها اگر بدون من بودی بتوانی مستقل زندگی كنی و تصميم بگيری . " گفتم " قبلاً فرق ميكرد اشكالی نداشت كه من خانه پدرم بودم ، ولی حالا با يك بچه
" گفت " اتفاقاً من هم دنبال يك خانه ی مستقل هستم . " گفتم " مهدی گاهی حس ميكنم نميتوانم درونت نفوذ كنم " گفت " اشتباه
می كنی . به ظواهر نگاه نکن.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
*🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃*
🥀🕊🥀🕊
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#کانال_پرستوی_گمنام_کمیل
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
*💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠*
*#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین*
*راوے: همسر شهید*
*#نیمه_پنهان*
*قسمت :۲۹*
*گمنام گمنام🕊*
🍃ساختمانمان موش زياد داشت . شب ها از ترس موش ها نميتوانسم به
آشپز خانه بروم . يك موكت زدم به آن جايي كه فكر ميكردم محل آمد و رفت موش هاست .
🍃 يك شب كه مهدی آمد گفت " خيلی تشنمه . آب خنكِ خنك ميخواهم ." گفتم " پارچ بغله دستته . " گفت " نه ، بايد بری واسم درست كنی . " رفتم با ترس و لرز آب يخ درست كردم . وقتی برگشتم ديدم دارد ميخندد . گفت " از همان اول كه موكت را آن جا ديدم ، فهميدم قضيه از چه قرار است .
🍃می خواستم سربه سرت بگذارم . " گفتم " آره تو رو خدا مهدی يك كاری بكن از شرّ اين راحت بشوم ." گفت " يك شرط داره ." من ساده هم منتظر بودم ببينم چه شرط ميگويد . گفت " شرطش اينه كه اگر موش ها رو گرفتم كبابشان كنی . " آن شب من ديگر اصلاً نتوانستم شام بخورم !
🍃 ما هم آدم های معمولی بوديم .
جوان بوديم . ميدانستيم خوش گذراندن يعنی چه . ميدانستيم كه زندگيمان عادی و امن نيست . ولی وقتی ميديدم آقا مهدی درست در ايام جوانی كه آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تير و گلوله ميخورد به خودم ميگفتم كه از خيلی چيزها ميشود گذشت .
🍃جای زخم هايش را من يك بار ديدم . تمام گوشت يك پايش سوخته بود . هر بار كه ليلا را بغل ميكرد ليلا تمام
جيب هايش را ميكشيد بيرون و هرچی توی جيب هايش بود بر ميداشت توی دهنش ميكرد . ميگفتم " اين ها كثيفه ." ميگفت " اشكالی ندارد .
" زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا اين روزِ به نظر او مهم را در كنار هم باشند.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#ادامه دارد...✒️
*🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃*
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
*💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠*
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
*قسمت :۳۰*
گمنام گمنام🕊
🍃سالگرد ازدواجشان بود . چيزی كه مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هايش را باز كرد و همسر خوش حالش را ديد كه توی خانه مخصوصاً سر وصدا راه انداخته كه او بيدار شود . مرد دوباره چشم هايش را هم گذاشت . با زندگی معمولی آشتی كرده بود .
🍃حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگی در كار نبود . ولی پشت پلك هايش را هر بار روشنی انفجاری پر ميكرد . خوابيدن آرزويی قديمی شده بود . جنگ امان همه را ميبريد .
🍃 " زن توی حمام داشت بچه را
ميشست . گرمای تن بچه اش را حس می كرد . زندگی همه ی لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . او نقش خود را در دنيای زنده ها بازی كرده بود . بچه گريه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زياد زده بود . تا دو ساعت بعد ليلا همين جور يك ريز گريه ميكرد .
🍃 مجيد كه آمد به شوخی گفت " مجيد ما اصلاً اين بچه را نميخواهيم . باشه مال تو ." مجيد بغلش كرد و بردش بيرون . برگشتنی ساكت شده بود . حالا كه حرفی از مجيد زدم بايد از اين برادر بيش تر بگويم.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#ادامه دارد...✒️
*🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃*
🥀🕊🥀
╰━━⊰❀🤎❀⊱━━╯
#کانال_پرستوی_گمنام_کمیل
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝