eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
8.3هزار ویدیو
87 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با تکونای دست مژده چشمامو باز کردم ... با دیدن اتوبوس خالی و مژده تنها ‌ ، سریع سر جام نشستم و با صدای خواب آلودی گفتم : _رسیدیم‌؟ مژده خنده نمکینی کرد و جواب داد : +نه ،فعلا خیلی راه مونده نگاهی به اطراف انداختم هوا تاریک شده بود ... _پس چرا ایستادیم؟ +بیست سوالیه ؟ وایسادیم برای نماز ، نمیای ؟ خواستم بگم حتما میام که با یاد آوری راحیل و دعوامون ،شخصیت خبیثم به درونم رسوخ کرد ... اخمی روی پیشونیم نشوندم و با صدایی که عاری از هر حسی بود گفتم : _نه نمیام مژده که معلوم بود از لحنم جا خورده و دلگیر بود گفت : +آخه ... باصدای بلند تری ادامه دادم _نشنیدی؟ گفتم که نمیام مگه زوریه ؟... مژده با وجود دلخوریش لبخندی زد و گفت : +نه عزیزم اینجا هیچی زوری نیست پوزخندی به حرفش زدم و رومو به طرف پنجره برگردوندم مژده هم بعد از چند ثانیه خیره شدن به صورتم ، از کنارم بلند شد و رفت بیرون . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
آمدی و نشستی .اتاق گرم تر از گرم شده بود.عرق از چهار ستون بدنم میریخت.عاقد خطبه را خواند.دفعه اول رفتم گل بچینم.دفعه دوم میخواستم گلاب بیاورم و دفعه سوم گفتم:((با اجازه امام زمان و رهبر عزیزم و بزرگ ترایی که اینجا هستن و پدر و مادرم بله!)) صدای هلهله و دست بلند شد.نقل و سکه ریخته شد روی سرمان. نمیدانستم بعد ها همین چیزی که گفتم میشود سوژه دست تو و برادر هایم:((سمیه ،یادت رفت بگی با اجازه آقا مصطفی و کل فامیلامون! این رو هم یادت رفت بگی با اجازه از امام و همه ملت ایران!)) گرمای اتاق دیوانه ام کرده بود. هوای اردیبهشتی شده بود هوای چله تابستان.دیگر به هم محرم شده بودیم.حلقه را دستم کردی،حلقه طلا با هفت نگین سفید. اتاق گرم گرم شده بود.از موهایم آب میچکید.مادرت که آمد هدیه اش را بدهد گفتم:((تموم موهام خراب شد.)) گفتی:((با این وضع که نمیتونه بیاد جلوی مهمونا مامان!)) مادرت گفت:((نگران نباش،الان میبرمش آرایشگاه تا دوباره موهاش رو درست کنن.)) مرا همراه مادرت بردی ارایشگاه.دم در پرسیدی:((خیلی طول میکشه؟نکنه مثل اون بار...!)) _همین جا بمون الان برمیگردیم! _اما حالا وقت اذونه باید برم مسجد! _یعنی چی؟حالا یک امشب رو نرو مادر! _زشته باید برم! _چی چی رو زشته؟ _اینکه به خدا بگم چون زنم آرایشگاه بود نیومدم مسجد،زشته! و رفتی.خانم ارایشگر باز موهایم را درست کرد .کارم تمام شده بود که از مسجد آمدی و مرا بردی خانه.طبقه اول راخانم ها پر کرده بودند.وقت شام مادرت گفت:((شما برین توی این اتاق باهم شام بخورین.)) قبلا یکی از دوستانم گفته بود:((سمیه،یه هدیه برای آقا مصطفی بخر و همون شب بده بهش.)) _چرا؟ _چون کسی که اولین هدیه رو بده،برای همیشه تو خاطر طرف مقابل میمونه. با سجاد برایت یک ادکلن گرفته بودیم.رنگش آبی آسمانی بود و یک جلد قران کوچک که در جلدی چرمی قرار داشت.هر دورا کادو پیچ کرده و گذاشته بودم داخل کمد اتاق. قبل از اینکه شام بخوریم،ادکلن را آوردم.چشمانت برق زد:((به چه مناسبت؟)) _همین جوری _من باید برای شما هدیه میخریدم! کاغذ کادویش را باز کردی.قران را بوسیدی و گذاشتی در جیب کُتت.شیشه ادکلن را جلوی نور چراغ نگه داشتی:((چه آبی زیبایی!)) آن را هم گذاشتی در این یکی جیبت. شاممان را که خوردیم،صدایمان زدند برویم و کیک را ببریم.رفتیم اتاقی دیگر.کیک صورتی بود و دور تا دورش رزهای رنگی.دستم را گرفتی.کیک را به کمک هم بریدیم.سرو صدا و دست و خنده و شادی.زمان به سرعت گذشت.آن هایی که خانه شان نزدیک بود رفتند.فامیل های خیلی نزدیک،چه مرد و چه زن ،در اتاقی جمع شدند و هدیه هایی را که گرفته بودیم حساب کتاب کردند. فامیل های شهرستانی آماده شدند برای خواب تا صبح زود راه بیفتند.کم کم فامیل های شما هم رفتند ،اما تو همینطور نشسته بودی.در دلم گفتم:چه پررو! عمویم پرسید:((آقا مصطفی،هستی دیگه؟!)) _نخیر میرم! نفسی از سر راحتی کشیدم.بلند شدی.جلوی پاشنه در صدایم زدی.آمدم پیشت.نگاهت نمیکردم.گوشی سامسونگ سفیدی ،از این ها که تا میشد،دادی دستم. _این بمونه پیشتون اگه کاری داشتین. هنوز گوشی نداشتم.کار با آن را خوب بلد نبودم اما گرفتم.تا پارکینگ آمدم بدرقه ات.نگاهت نمیکردم.موقع خداحافظی گفتی:((فردا میام دنبالتون بریم بیرون.)) @rafiq_shahidam