eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.5هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
10.7هزار ویدیو
122 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 با هم خودمانی تر شده بودیم.دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لبا
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
پیام را خواندم.ولی جواب ندادم.واقعا ناراحت شده بودم.دوباره صدای پیامک گوشی من بلند شد.وقتی نگاه کردم دیدم این بار برایم جوک فرستاده بود!نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.حمید تا خنده ی من را دید لبخند زد.همین طوری خیلی راحت از دل هم در می آوردیم.اگر هم بحثی یا ناراحتی ای پیش می آمد،ساده می گذشتیم؛خیلی ساده!حمید کت قهوه ای روشن با شلوار قهوه ای تیره و لباسی که خریده بودیم را پوشیده بود.پرسیدم :پیراهن اندازه شد؟خوب بود؟
عمه تا این سؤال من را شنید به حمید نگاهی کرد و خندید.مادرم پرسید:آبجی می خندی؟چیزی شده؟عمه گفت:حمید که خونه رسید،بهش گفتم پیراهنت را اتو کردم،آماده است.بپوش تا دیر نشده بریم سمت محضر،زیر بار نرفت.گفت همین پیراهنی که تازه خریدیم رو می خوام بپوشم.هرچی گفتم این پیراهن اتو شده،آماده است به خرجش نرفت.کلی هم وقت گذاشتیم این پیراهن رو اتو کردیم.خیلی خوشحال شدم که سلیقه من تا این اندازه برای حمید مهم است!
هفت عروس و داماد قبل ما عقدشان خوانده شد.محضر زیبایی بود با پرده های کرم قهوه ای که دو طرف عروس و داماد صندلی چیده شده بود.بالای سر سفره عقد هم حجله ای با پارچه های نباتی رنگ درست شده بود .
نوبت ما که شد،داخل رفتیم و کنار سفره عقد نشستیم .عاقد پرسید :عروس خانم مهریه رو می بخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟هر هفت عروسی که قبل از ما داخل رفته بودند مهریه عقد موقت را بخشیده بودند.به حمید نگاه کردم،گفتم ((نه،من نمی بخشم!))
نگاه همه با تعجب به سمت من برگشت،ماتشان برده بود.پدرم پرسید:(دخترم،مهریه رو می گیری؟)رُک و راست گفتم:(بله،می گیرم).حمید خندید و گفت؛(چشم،مهریه رو میدم. همین الآن هم حاضرم نقداََ پرداخت کنم)
عاقد لبخندی زد و گفت:پس مهریه طلب عروس خانم،حتما باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه.بعد از فسخ صیغه ،مقدمات را خواند.می خواستم قرآن را با استخاره باز کنم،ولی حمید پیشنهاد داد سوره یاسین را بیاورم.
لحظه ای که خطبه خوانده می شد،گفت:فرزانه،دعا کن.از خدا بخواه دعایی که من دارم مستجاب بشه.نگاهی به چهره حمید انداختم.نمی دانستم دعایش چیست.دوست داشتم بدانم در چنین لحظه ای به چه دعایی فکر می کند.از ته دل خواستم هرچیزی که از خدا خواسته،اگر به صلاح و خیر است همان طور بشود.حاج آقا سه بار اجازه خواست که وکیل عقد ما باشد،گل را چیدم،گلاب را آوردم و بعد گفتم:(اعوذبالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه امام زمان عجل و پدرومادرم و بزرگ ترها،بله.)
حمید هم دقیقا همین جمله را گفت،عاقد خیلی خوشش آمده بود .گفت:خیلی ها اومدن اینجا عقد کردن،ولی نه بسم الله گفتن،نه از امام زمان عجل اجازه گرفتن.
این بار هم تا بله را گفتم،اذان مغرب شد.حمید خندید .دست من را گرفت و گفت:دیدی حکمت داشته.قسمت این بوده تو بله ها به من رو موقع اذان بگی
. کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 پیام را خواندم.ولی جواب ندادم.واقعا ناراحت شده بودم.دوباره صد
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
با عمه و مادرم روبوسی کردیم.برای زیر لفظی یک النگو خریده بودند که به دستم کوچک بود.قرار شد ببرند عوض کنند،دستبند بخرند.یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند؛قرآن،چادرنماز،اسپند،مسواک،به همراه یک ادکلن خیلی خوشبو که همه را حمید با سلیقه خودش انتخاب کرده بود.
وقتی داشتیم از محضر بیرون می آمدیم ،حمید گفت:وقتی رفته بودم کربلا می خواستم برات چادر عروس بخرم،ولی گفتم شاید به سلیقه تو نباشه.انشالله باهم که کربلا رفتیم،با سلیقه خودت یه چادر عروس قشنگ می خریم.
مراسم که تمام شد،سعیدآقا که با نامزدش آمده بود،گفت:شما تازه عقد کردین،با ماشین ما برین بیرون شام بخورید.سعیدآقا مأمور نیروی انتظامی بود و معمولا برای مأموریت و دوره آموزشی به سیستان و بلوچستان می رفت.خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد.حتی روزی که صیغه کردیم و همه فامیل مهمان ما بودند،آقا سعید زاهدان بود.حمید گفت:(نه داداش،شما تازه از مأموريت اومدی با خانمت برو بیرون.ما پای پیاده رفتنمون بد نیست.).از بقیه خداحافظی کردیم و بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم.به خاطر رانندگی شوماخری حمید و نحوه پارک کردن ماشین و افتادن در جوی آب،فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم.با عجله یک جفت جوراب سفید پوشیده بودم.به حمید گفتم:با این جوراب های سفید خیلی معذبم.اولين مغازه ای که دیدیم،بریم جوراب مشکی بخریم. 
پای پیاده نبش چهارراه عدل به خرازی رسیدیم.فروشنده گفت:(جوراب نازک بدم بهتون یا ضخیم؟)گفتم:مهم نیست،فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه.حمید بلافاصله گفت:نه خانم،ضخیم باشه بهتره.خنده ام گرفته بود. این رفتارهایش خیلی تو دل برو بود.این که احساس می کردم همه جا حواسش به من هست.
سبزه میدان که رسیدیم،به رستوران رفتیم.طبق معمول کوبیده سفارش داد.تا غذا حاضر شود،پانزده هزار تومان شمرد،به دستم داد و گفت:(این هم مهریه شما خانم!)
پول را گرفتم و گفتم:(اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!).حمید خندید و گفت؛(هزار تومن هم بیشتر گیر شما اومده.)
پول را نشمردم دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آن جا بود انداختم و گفتم:((نذر سلامتی آقای من!))
###
دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود.لحظات دلنشینی بود.تنها اشکالش این بود که روزها خیلی کوتاه بود.سرمای هوا هم باعث می شد بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم.فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم.تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها که زنگ خانه به صدا درآمد.حدس می زدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید.از روزی که مَحرم شده بودیم هربار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم،زودتر می آمد.دوست داشت خودش هم کاری بکند.این طور نبود که دقیقا دقت ناهار یا شام بیاید
. کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 با عمه و مادرم روبوسی کردیم.برای زیر لفظی یک النگو خریده بودن
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه،همراه من به آشپزخانه آمد و گفت:(به به...ببین چه کرده سرآشپز!گفتم:(نه بابا!زحمت کوکوها رو مامان کشیده.من فقط می خوام سرخشون کنم.)روغن که حسابی داغ شد،شروع کردم به سرخ کردن کوکوها.حمید گفت:اگه کمکی از دست من برمیاد بگو.گفتم:مرغ پاک کردن بلدی؟بابا چندتا مرغ گرفته؟می خوام پاک کنم.کمی روی صندلی جابه جا شد و گفت:دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم. خندیدم و گفتم:معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل عمه من باشه و دخترعمه ها همه کارها رو انجام بدن،شما پسرها نباید هم از خونه داری سر رشته داشته باشین.گفت:این طورها هم نیست فرزانه خانوم.باز من پیش بقیه آقایون یه پا آشپز حساب میشم.وقت هایی که میریم سنبل آباد،من آشپزی می کنم.برادرهام به شوخی بهم میگن یانگوم!
صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود.موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید. تا حمید دید دستم سوخته،گفت:بیا بشین روی صندلی،بقیه اش رو من سرخ می کنم.باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه.
روی صندلی نشستم و گفتم:پس تا تو حواست به کوکوها هست،من مرغ ها رو پاک کنم.تو هم نگاه کن یاد بگیر که وقتی رفتیم خونه خودمون،توی پاک کردن مرغ ها کمکم کنی.به خاطر این که علاقه داشت در امور خانه کمک حالم باشد،سریع صندلی گذاشت و کنار من نشست.دوربین موبایلش را روشن کرد و گفت:فیلم برداری می کنم،چون می خوام دقیق یاد بگیرم و چیزی از قلم نیفته!گفتم:از دست تو حمید!
شروع کردم به پاک کردن مرغ ها.وسط کار توضیح می دادم:اول اینجا رو برش می دیم.حواسمون باشه که پوست مرغ رو این طوری باید جدا کنیم. این قسمت به درد بال کبابی میخوره و ...))درست مثل یک کلیپ آموزشی،بیش از سی بار آن فیلم را نگاه کرد،طوری که کامل چم و خم کار را یاد گرفت.بقیه مرغ ها حتی خیلی حرفه ای تر و سریع تر از من پاک کرد.
شام را که خوردیم ،طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف ها را بشوید.گفت:من و فرزانه می شوریم. کنار شستن حرفامونم می زنیم.من ظرف ها را می شستم و حمید آن ها را آب می کشید.این وسط گاهی از اوقات شیطنت می کرد و روی سر و صورتم آب می پاشید.
به حمید گفتم:می دونی آرزوی دوره نامزدی من چیه؟با خنده گفت:چیه؟نکنه برای اون شش میلیون نقشه کشیدی؟گفتم:اون که نیاز به نقشه کشیدن نداره.حمیدآقا هرچی داره مال منه،من هم هرچی دارم مال حمید آقاس.گفت:حالا بگو ببینم چیه آرزوهات. کنجکاو شدم بشنوم.
گفتم:اولین آرزوم اینه که از دانشگاه تا خونه قدم بزنیم و باهم باشیم.دومی هم اینکه با هم تا بالای کوه میلدار بریم.من اون موقع که کوچکتر بودم با داییم تا پای کوه رفتم،ولی نشد بالا بریم.حمید گفت:خوشم میاد قانعی هستی ها،آرزو های ساده ای داری.دانشگاه تا خونه رو هستم،ولی کوه رو قول نمی دم،چون الآن شده بخشی از پادگان و محل کار ما.سخت اجازه بدن که بخوایم بریم بالای کوه. خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید.حمید گفت:فردا مرخصی گرفتم برم سنبل آباد.می خوایم باغ گیلاسمون رو بیل بزنیم.بابا دست تنهاست،میرم کمک کنم.گفتم:تو رو خدا مراقب باش.من همیشه از جاده اَلَموت می ترسم.آهسته‌ رانندگی کنید.هروقت هم رسیدین به من زنگ بزن
. کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه،همراه من به آشپزخانه آمد و گ
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درسهایم شده بودم که حمید پیام‌داد:(صبح آلبالوییت بخر!)حدس زدم که از سنبل آباد کنار درخت های آلبالو و گیلاسشان پیام می دهد.از قزوین تا سنبل آباد هفتاد کیلومتر راه بود؛روستایی در منطقه الموت ،بسیار سرسبز،کنار کوه های زیبایی که اکثر اوقات بلندی کوه ها داخل مه گرم می شد.خانه پدری حمید داخل این روستا کنار یک رودخانه باصفاست. تماس که گرفتم،متوجه شدم حدسم درست بوده است.بعد از احوال پرسی گفت:(ببین فرمانده،این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایستادم مال شماست.کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه.من را به القاب مختلف صدا می زد.من پیش دیگران حمید صدایش می کردم،ولی وقتی خودمان بودیم می گفتم حمیدم!دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست؛برای من هم هست!سر شوخی را باز کردم و گفتم:(پسر سنبل آبادی،از کی تا حالا من شدم فرمانده؟)خندید و گفت:(تو خیلی وقته فرمانده ای،خبر نداری.)
اولین تماسمان پنجاه و هفت دقیقه طول کشید!پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش می کرد و به شوخی گفت:(حمید!تو دیگه خیلی زن ذلیلی!)آبرو برای ما نذاشتی).حمید احترام بزرگ تر بودن برادرش را داشت.چیزی به حسن آقا نگفت،ولی به من گفت:(من زن ذلیل نیستم.من زن شهیدم!من ذلت زده نیستم!مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم ((فرشته ها با هم می آیند))بود:((مرد باید نوکر زن و بچه اش باشه.))
###
از سنبل آباد که برگشت،کلی گردو و فندق آورد.یک پارچه وسط آشپزخانه انداخته بودیم و مشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم:عزیزم!اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟گفت؛نه بابا!راحت باش.گفتم:میشه این دفعه که رفتی سلمونی،ریشاتو اون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی.گفت:چه مدلی دوست داری بزنم؟ماشین‌اصلاح رو بیار خودت بزن،هر مدلی می پسندی.گفتم:حمید دست بردار!حالا من یه حرفی زدم،خودم بلد نیستم که.خراب میشه موهات.گفت:خودم یادت میدم چطور با ماشین کار کنی.تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم از ته می زنم!گفتم:آخه من تا حالا این کار رو نکردم حمید.جواب داد: اشکال نداره،یاد می گیری!ظاهر و تیپ‌ همسر باید به سلیقه همسر باشه. آن قدر اصرار کرد که دست به کار شدم.خودش یادم داد چطور با ماشین کار کنم.محاسن و موهایش را مرتب کردم.از حق نگذریم چیز بدی هم نشده بود؛تقریبا همان طوری شده بود که دوست داشتم.از آن به بعد خودم کف اتاق زیرانداز و نایلون می انداختم و به همان سلیقه ای که دوست داشتم موهایش را مرتب می کردم.تقریبا هرروز همدیگرو می دیدیم.خیلی به هم وابسته شده بودیم. یا حمید به خانه ما می آمد ،يا من خانه عمه می رفتم یا با هم می رفتیم بیرون.آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب از خانه بیرون زدیم
. کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درسهایم شده بودم که حمید پیام‌داد
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
پاتوق اصلی ما(بقعه چهار انبیأ )بود؛مقبره چهار پیامبر و یک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شده اند.آن قدر رفته بودیم که کفشدار آنجا ما را می شناخت.کفش هایمان را یک جا می گذاشت.شماره هم نمی داد.حمید به خاطر میخچه ای که مدت ها قبل عمل کرده بود.همیشه کفش طبی می پوشید .زیارت که کردیم،ترک موتور سوار شدم و گفتم:(بزن بریم به سرعت برق و باد!).معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی می کردیم؛مخصوصا پفک!چندتایی هم به حمید دادن.پفک ها را که خورد گفت:فرزانه!من با این همه ریش،اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک می خوریم و ریش و سبیل ها همه پفکی شده،آبروی ما رفته ها!گفتم با همه باش و با هبچ‌کس نباش.خوش باش حمید .از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد.مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم.محوطه گلزار فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند.به پیشنهاد حمید سری به آنجا زدیم.جذاب ترین جای فروشگاه برای حمید قسمت فروش کتاب بود.من هم به سراغ تابلوهای تزئینی رفتم.حمید کتابی که جدید چاپ شده بود را برداشت و از فروشنده پرسید؛(شما این کتاب را خوندی؟می دونی موضوعش چیه؟فروشنده گفت؛از ظاهرش برمیاد که درباره اثبات قیامت باشه.مقدمه کتاب رو بخونید،مشخص میشه. حمید جواب داد:چون من هزینه ای بابت کتاب ندادم،حق ندارم حتی مقدمه رو بخونم.کتاب رو وقتی می تونم بخونم که خریده باشم،والا حتی یک صفحه هم مشکل شرعی داره.شاید نویسنده یا ناشر کتاب راضی نباشه. خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر از من از این همه دقت نظر حمید تعجب کرد!
به حمید گفتم:برای خونه خودمون تابلو بخریم؟نگاهی به تابلو ها انداخت و گفت:پیشنهاد خوبیه.باید از الآن که فرصتمون بیشتره به فکر باشیم. همه تابلوها را بالا و پایین کردیم و نهایتاََ یک تابلوی تماشایی از تصویر امام خامنه ای که در حال خنده بود برداشتیم.
حمید موقع حساب کردن پول تابلو،در حالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید:(انگشتر دُرّ نجف دارید؟)فروشنده جواب داد:سفارش دادیم،احتمالا برامون بیارن.از فروشگاه که بیرون آمدیم،دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت:این انگشتر رو می بینی خانوم؟دُرّ نجفه.همیشه همراهمه.شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن.باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم.یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی. دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری.
نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم.به قبور شهدا که رسیدیم،حمید چند قدمی جلوتر از من قدم برمی داشت.تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود.می گفت:(ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که با هم بودن بیفته و دل تنگ بشه.بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه بریم.اول رفتیم قطعه یک،ردیف یک،سر مزار شهید((براتعلی سیاهکالی))که از اقوام دور حمید بود.از آنجا هم قدم زنان به قطعه هفت ردیف دهم آمدیم؛وعده گاه همیشگی حمید سر مزار شهید((حسن حسین پور)).این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود؛از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود.حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد.سر مزارش که رسیدیم،گفت:فاتحه که خوندی،برو سر مزار بقیه شهدا،من با حسن حرف دارم!کمی که فاصله گرفتم،شروع کرد به درد دل کردن.مهم ترین حرفش هم همین بود:(پس کی منو می بری پیش خودت!
صدای اذان که بلند شد،خودم را وسط حسینیه امامزاده حسین پیدا کردم. خیلی خوشحال بودم از این که ارتباطم با حمید روز به روز بهتر می شد.سری قبل که امامزاده آمدم،سر اینکه نمی توانستم با حمید راحت باشم کلی گریه کردم.حالا برخلاف روزهای اول که نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنیم،هر چقدر می گفتیم تمام نمی شد.کاکل مان حسابی به هم گره خورده بود و به هم وابسته شده بودیم
کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 پاتوق اصلی ما(بقعه چهار انبیأ )بود؛مقبره چهار پیامبر و یک اما
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
هوای آن شب به شدت سرد بود،در کوچه و خیابان پرنده پر نمی‌زد،حمید زنگ زده بود صحبت کنیم.از صدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم.نمی خواستم این وقت شب نگرانش کنم،ولی آن قدر اصرار کرد که گفتم:(حالم خوش نیست.دل پیچه عجیبی دارم.تو نگران نشو،نبات داغ می خورم خوب میشم).گرفتگی شدیدی گرفته بودم.به خودم تلقین می کردم که یک دل درد ساده است،ولی هرچه می گذشت بدتر می شدم.حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد.از خداحافظی مان یک ربع نکشیده بود که زنگ در را زدند.حمید بود.گفت:(پاشو حاضر شو بریم بیمارستان).گفتم:(حمید جان!چیز خاصی نیست،نگران نباش.)هر چه گفتم،راضی نشد.این طور مواقع که نگرانم می شد،مرغش یک پا داشت.خیلی روی سلامتی ام حساس بود.به قاعده خودم اصلا فکر نمی کردم حمید مردی باشد که تا این حد بخواهد روی این چیزها دقت داشته باشد.
هر کار کردم کوتاه نیامد.آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم.تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است.دستم را آنژیوکت زدند.خیلی خون از دستم آمد‌.تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود.حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز می کرد.عین پروانه دور من بود.برای سونوگرافی باید به بیمارستان شهید رجایی می رفتیم.از پرستارها کسی همراه ما نیامد.من و حمید سوار آمبولانس شدیم. پشت آمبولانس فقط خودمان بودیم.حالم بهتر شده بود.یک جا بند نمی شدم.اولین باری بود که آمبولانس سوار می شدم. از هیجان درد را فراموش کرده بودم!از خط بالای شیشه بیرون را نگاه می کردم.آن قدر شیطنت کردم که حمید صدایش درآمد و گفت:(بشین فرزانه،سرت گیج میره.آبرو برای ما نذاشتی.مثلا داریم مریض می بریم!)ساعت یازده شب بود.آن قدر بالا و پایین پریدم که مریضی یادم رفته بود.
وقتی دکتر جواب سونوگرافی را دید گفت:چیز خاصی نیست،ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن.دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم.با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم. حمید به عنوان همراه کنارم ماند.پنج شنبه بود و طبق معمول هرهفته هیئت داشت،ولی به خاطر من نرفت.از کنار تخت تکان نمی خورد. به صورتم نگاه می کرد و می گفت:راست میگن شبیه ننه هستیا.لبخند زدم.خیلی خسته بودم.داروها اثر کرده بود.نمی توانستم با او صحبت کنم.نفهميدم چطور شد خوابم برد.از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه حمید از خواب پریدم.دستم را گرفته بود و اشک می ریخت.گفتم:(عه...چرا داری گریه می کنی؟نگران نباش،چیز خاصی نیست)گفت:(می ترسم اتفاقی برات بیفته.تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر می کردم که اگر قراره روزی بین ما جدایی اتفاق بیفته،اول باید من برم،والا طاقت نمیارم.
آن شب تا صبح کارش شده بود کنار تخت من نماز خواندن.پلک روی هم نگذاشت. فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تمام کرد!پرستار بخش وقتی دید حمید کنار تخت من مشغول نماز شده،گفت:(نمازخونه هست.اگه می خواید نماز بخونید می تونید برید اونجا)ولی حمید قبول نکرد و گفت:می‌خوام کنار خانمم باشم
. کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 هوای آن شب به شدت سرد بود،در کوچه و خیابان پرنده پر نمی‌زد،حم
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
رفتار حمید حتی برای پرستارها هم غیر معمول بود.فکر می کردند ما چندسال است ازدواج کرده ایم.وقتی گفتم ما فقط دوماه است عقد کرده ایم از تعجب می خواستند شاخ دربیاورند. یکی از پرستارها به من گفت:شما دیگه شور عاشقی رو درآوردین!شوهر من بود ساعت یک به بعد دراز به دراز می افتاد،می خوابید.
آن شب،هشت آذر هزار و سیصد و نود و یک،حمید اصلا نخوابید؛درست مثل ماجرایی که سه سال بعد اتفاق افتاد،باز هم هشت آذر!ولی آن دفعه من بودم که تا صبح بالای سر حمید نخوابیدم!
این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم.یک بار که از خواب بلند شدم دیدم رفقای حمید زنگ زده اند.همیشه مقید بود هیئت برود و سابقه نداشت جلسات هیئت را ترک کند.سرش می رفت هیئت رفتنش سرجایش بود.آن شب نرفته بود و رفقایش خیلی نگران شده بودند.گوشی حمید آنتن نداده بود و آن ها از نگرانی کل کلانتری ها و بیمارستان ها را سر زده بودند.رفقایش از ترسشان با خانواده حمید تماس نگرفته بودند. پیش خودم گفتم با این خبر ندادن حتما حمید یک جشن پتوی مفصل افتاده است!با اینکه گرسنه بودم ،ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم.حمید مرخصی گرفت و سرکار نرفت .حالم خیلی بهتر شده بود.دوست داشتم زودتر از فضای خسته کننده بیمارستان بیرون برویم.گوشی حمید را گرفتم.یک بازی پنگوئن داشت که خیلی خوشم می آمد.با همان مشغول شدم.بعد هم به سراغ گالری عکس ها رفتم و باهم تمام عکس ها را مرور کردیم.
برای هر عکسی که انداخته بود،کلی خاطره داشت.اکثرشان را در مأموریت های مختلفی که رفته بود،انداخته بود. به بعضی از عکس ها نگاه خاصی داشت،با خنده می گفت:(این عکس جون میده برای شهادت)اصرار داشت من هم نظر بدهم که کدام عکس برای بنر شهادتش مناسب تر است.صحبت هایش را جدی نگرفتم و با شوخی و خنده عکس را رد کردم.هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم:(نمی خوای بگی اسم منو توی گوشی چی ذخیره کردی؟گفت:به یه اسم خوب.خودت بچرخ ببین می تونی حدس بزنی کدوم اسمه؟
زرنگی کردم‌و رفتم به صفحه تماس ها.
شماره من را ((کربلای من))ذخیره کرده بود.لبخند زدم و پرسیدم:قشنگه،حس خوبی داره.حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟جواب داد(عاشق کربلا هستم و تو هم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم )بعد از یک روز مریضی ،این اولین باری بود که با صدای بلند خنده ام گرفته بود.گفتم:پس برای همینه که من هرچی می پرسم اولین جوابت کربلاست.می گم حمید کجا بریم؟میگی کربلا!میگم زیارت،میگی کربلا!میگم می‌خوای بریم پارک،میگی کربلا!
از آن رور به بعد،گاهی اوقات که تنها بودیم من را ( کربلای من)صدا می کرد.گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است
! کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 رفتار حمید حتی برای پرستارها هم غیر معمول بود.فکر می کردند ما
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
ساعت نه صبح مادرم به دیدنم آمد. هنوز در اتاق تحت نظر بستری بودم.از ساعت دَه صبح به بعد دوستان و هم کلاسی هایم که در بیمارستان کارورزی داشتند یکی یکی پیدایشان شد.مریض مفت گیر آورده بودند!یکی فشار می گرفت.یکی تب سنج می گذاشت به جانم افتاده بودند.کلافه شدم.با استیصال گفتم:(ولم کنین.باور کنین چیزی نیست. یه دل درد ساده بود که تمام شد.اجازه بدین برم خونه.)کسی گوشش بدهکار نبود.بالاخره ساعت چهار بعدازظهر و بعد از کلی آزمایش رضایت دادند از محضر دوستان و آشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم!
###
ایام نامزدی سعی می کردیم هر بار یک جا برویم؛امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپ ها.مدتی که نامزد بودیم کل قزوین را گشتیم. ولی گلزار شهدا پای ثابت قرارهایمان بود.هردو،سه روز یک بار سر مزار شهدا آفتابی می شدیم. 
یک هفته مانده به شب یلدا گلزار شهدا که رفته بودیم از جیبش دستمال درآورد شروع کرد به پاک کردن شیشه ی قاب عکس شهدا.گفت:شاید پدرومادر این شهدا مرحوم شده باشن،يا پیر هستن و نمیتونن بیان.حداقل ما دستی به این قاب عکس ها بکشیم.خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم و به گلزار شهدا بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده را درست کنیم.
از گلزار شهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم.حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه من برایم کادو بخرد.از ورودی بازار چادر مشکی خریدیم.داشتیم ساعت هم انتخاب می کردیم که عمه زنگ زد و گفت برای شام به آنجا برویم‌.
خریدمان که تمام شد به خانه عمه رفتیم.فاطمه خانم خواهر حمید هم آنجا بود.با همه محبتی که من و حمید به هم داشتیم و صمیمیتی که بین ما موج می زد،ولی کنار بقیه رفتارمان عادی بود.هرجا می رفتیم عادت نداشتیم کنار هم بنشینیم.می خواستیم اگر بزرگ تری هم در جمع ما هست احترامش حفظ شود.این کار آن قدر عجیب به نظر می آمد که به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سؤال شده که چرا ما جدا از هم نشستیم.حدسم درست بود.موقع برگشت حمید گفت:می دونی آبجی فاطمه چی می گفت؟از من پرسید مگه تو با فرزانه قهری؟چرا پیش هم نمی شینید؟گفتم:از نوع نگاهش فهمیدم براش سؤال شده.تو چی جواب دادی؟حمید گفت:به آبجی گقتم یه چیزایی هست که حرمت داره.من و فرزانه با هم راحتیم،ولی قرار نیست همیشه کنار هم بشینیم.من خونه پدرومادرم ترجیح میدم کنار مادرم بشینم.بین خودمان اگر همدیگر را عزیزم،عمرم،عشقم صدا می کردیم،ولی پیش بقیه به اسم صدا می کردیم.حمید به من می گفت خانم،من می گفتم حمید آقا.دوست نداشتیم بقیه این طوری فکر کنند که زندگی ما تافته جدا بافته از زندگی آن هاست.بعداز خداحافظی پای پیاده به سمت خانه ما راه افتادیم.معمولا خیلی از اوقات پیاده تا هرکجا که جان داشتیم می رفتیم.آن شب خیابان ها خلوت بود.رفتم بالای جدول و حمید از پایین دستم را گرفت تا زمین نخورم. طول خیابان را پیاده آمدیم و صحبت کردیم. به حدی گرم صحبت بودیم که اصلا متوجه طول مسافت نشدیم.کل مسیر را پیاده آمدیم
. کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 ساعت نه صبح مادرم به دیدنم آمد. هنوز در اتاق تحت نظر بستری بو
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 نیم ساعتی خانه ما شب نشینی کرد.داخل حیاط موقع خداحافظی به حمید گفتم؛چون شب یلدا بابا افسر نگهبانه و خونه نیست،تو بیا پیش ما. ایام نامزدی خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه یک ساعت طول می کشید.بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت.حتی دوستان من هم فهمیده بودند.هروقت زنگ می زدند،مادرم به آن ها می گفت:هنوز داره توی حیاط با نامزدش صحبت میکنه.نیم ساعت دیگه زنگ بزنید‌.نیم ساعت بعد تماس می گرفتند و ما هنوز توی حیاط مشغول صحبت بودیم.انگار خانه را از ما گرفته باشند. موقع خداحافظی حرف ها یادمان می افتاد.تازه از لحظه ای که جدا می شدیم،می رفتیم سروقت موبایل و پیامک دادن ها و تمای هایمان شروع می شد.حمید شروع کرده بود به شعر گفتن.من هم اشعاری از حافظ را برایش می فرستادم.بعد از کلی پیامک دادن،به حمید گفتم؛نمی دونم چرا دلم یهوو چیپس و ماست موسیر خواست.فردا خواستی بیای برام بگیر.جواب پیامک را نداد.حدس زدم از خستگی خوابش برده.پیام دادم؛خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش. شب بخیر حمیدم. من خواب نداشتم .مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه های درسی انداختم. زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت.تعجب کردم.گوشی را که برداشتم،گفتم:فکر کردم خوابیدی حمید،جانم؟زنگ زدی کار داری؟گفت از موقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت کردم.یه دقیقه بیا دم در،من پایینم.گفتم:ما که خیلی وقته خداحافظی کردیم،تو اینجا چکار می کنی حمید؟ چادرم را سر کردم و پایین رفتم. کلی چیپس و تنقلات خریده بود؛آن هم با موتور در آن سرمای زمستان!ذوق زده گفتم:حمید جان!توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم.می دونستم اینقدر زود می خری،چیزهای بیشتری سفارش می دادم.خندید .خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد و سوار موتور شد.گفتم:تا اینجا اومدی،چند دقیقه بیا بالا یک کم گرم شو.بعد برو.گفت:نه عزیزم ،دیر وقته.فقط اومدم این ها رو برسونم دستت و برم.لبخندی زدم و گفتم:واقعا شرمنده کردی حمید.حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم؟ روز آخر پاییز:حوالی غروب با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد،خانم! اگه درس و امتحان نداری من زودتر بیام خونتون.هميشه همین کار را می کرد.وقتی می خواست به خانه ما بیاید از قبل پیام می داد.به شوخی جواب دادم :اجازه بدید ببینم وقت دارم.جواب داد؛لطفا به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنن ما بیابم پیش شما.دلمون تنگ شده.گفتم:حمید آقا بفرمایید .ما مشتاق دیداریم.هروقت اومدی قدمت روی چشم. انگار سر کوچه به من پیام داده باشد،تا این را گفتم دو دقیقه نشد که زنگ خانه را زد.اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود‌شام را که خوردیم.بساط شب چله را پهن کردیم و هندوانه را گذاشتیم وسط.آبجی فاطمه رفته بود توی نخ فال گرفتن.دستم را گرفت و گفت:می خوام پیش حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم. من و حمید اعتقادی به فال گیری و این چیزها نداشتیم و فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه می شود.هرچیزی که آبجی گفت برعکس درمی آمد.من هم چپ چپ حمید را نگاه می کردم.وقتی آبجی تمام خط و خطوط کف دستم را تفسیر و تعبیر کرد،دستم را تکان دادم و با خنده به حمید گفتم:دیدی تو منو دوست نداری.فالش هم دراومد.دست گلم درد نکنه با این انتخاب همسر!.هر دو زدیم زیر خنده.حمید به آبجی گفت:دختر دایی! ببینم می تونی زندگی ما رو خراب کنی و امشب یه دعوا درست کنی یا نه. تا نیمه های شب من و حمید گل گفتیم و گل شنیدیم .عادت کرده بودیم.معمولا هروقت می آمد تا دوازده،یک نصفه شب می نشستیم و صحبت می کردیم. ولی شب ها را نمی ماند. موقع خداحافظی سر پله های راهرو دوباره گرم صحبت شدیم.مادرم وقتی دید خداحافظی ما طولانی شده برایمان چای و هندوانه آورد. همان جا چای می خوردیم و صحبت می کردیم. اصلا حواسمان به سردی هوا و گذر زمان نبود.موقع خداحافظی،وقتی حمید در راهرو را باز کرد.متوجه شدیم کلی برف آمده است.سرتاسر حیاط و باغچه سفید پوش شده بود.حمید قدم زنان از روی برف ها رد شد.دستی تکان داد و رفت.جای قدم های حمید روی برف شبیه ردپایی که آدمی را برای رسیدن به مقصد دلگرم می کند تا مدت ها جلوی چشم هایم بود.حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این ردپاهای روی برف خیلی کم تکرار شد!😔 فردای شب یلدا چادر مشکی ای که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم.آن زمان ها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم و حجاب بیشتری داشته باشم. این چادر بهانه ای شد تا از همان روز همین مدلی چادر سر کنم.دانشگاه‌ که رفتم هم کلاسی هایم تعجب کردند.وقتی جویا شدند ،بهانه آوردم که دوخت مقنعه باز شده،اما کم کم این شکل چادر سر کردن برای همه عادی شد.اولین باری که حمید دید خیلی پسندید و گفت:اتفاقا این مدلی خیلی بیشتری بهت میاد!☺️ کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل   @rafiq_shahidam
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 نیم ساعتی خانه ما شب نشینی کرد.داخل حیاط موقع خداحافظی به حمی
فصل چهارم
دوا بنما دوای بی دوا را
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
برای من روزهای آخر سال که همه جا پر از تُنگ های ماهی قرمز و سفره های هفت سین می شود،بیش از حال و هوای سال تحویل یادآور خاطره های قشنگ سفرهای راهیان نور است.از دوم دبیرستان که برای اولین بار پایم به مناطق جنوب باز شد،دوست داشتم هرسال شهدا من را دعوت کنند تا مهمانشان باسم.شهدا از همان اولین سفر راهیان نور بدجور نمک گیرم کرده بودند.
با اینکه در آن سفر من و دوستانم خیلی شلوغ کردیم،اکثر برنامه های کاروان را می پیچاندیم و بیشتر در حال و هوای شوخی ها و شیطنت های خودمان بودیم،ولی جاذبه ای که خاک شهید و این سفر داشت باعث می شد اواخر اسفند هرسال‌،بیشتر از سال تحویل ذوق سفر راهیان نور را داشته باشم.
به خاطر کنکور دو سال اردوی جنوب نرفته بودم.خیلی دوست داشتم امسال هرطور شده بروم.همان لحظه ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد،به حمید پیام دادم .دوست داشتم با هم به عنوان خادم به این اردو بریم.جواب داد:اجازه بده کارامو بررسی کنم.آخر سال سخته مرخصی بگیرم.بعدازظهر با مامان میایم خونتون هم ننه رو ببینیم،هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه‌.
نماز مغرب را که خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دست هایش را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا می کند‌جلو رفتم و گفتم:(ننه ! دو ساله که جور نمیشه برم اردو.دعا کن امسال قسمتم بشه.)ننه اخمی کرد و گفت:می بینی حمید این قدر تو رو دوست داره،کجا می خوای بری؟گفتم :خودمم سخته بدون حمید بخوام برم.برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم.
تازه سفره ی شام را جمع کرده بودیم که حمید زنگ خانه را زد.همراه عمه آمده بود.از در که وارد شد،چهره اش خبر می داد که جور نشده مرخصی بگیرد.به تنها رفتن من هم زیاد راضی نبود. از بس به من وابسته شده بود.تحمل این چند روز سفر را نداشت.من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم.وسایل اتاق را مرتب می کردم .لباس ها را از چمدان ها پایین ریخته بودم.یک روسری سبز چشمم را گرفت.به عمه گفتم:عمه جان!این روسری رو سرکن.فکر کنم خیلی به شما بیاد.روسری را سر کرد.حدسم درست بود.گفتم:عالی شد .ساخته شده برای شما.عمه قبول نمی کرد.گفت:وقتی رفتید زیارت،به عنوان سوغات بدین به بقیه.من روسری زیاد دارم.حمید را صدا کردم تا عمه را با این روسری ببیند.مادرم آن قدر اصرار کرد تا عمه پذیرفت.
بعد از چند دقیقه با چشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم.دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یا نه.روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد و گفت:اگه مادرم این هدیه رو قبول نمی کرد ،شده کل قزوین رو می گشتم تا یه روسری هم رنگ این پیدا کنم و برایش بخرم .خیلی بهش می اومد.این احترام به مادر برای من خوشایند بود ،هیچ وقت من از همه توجهی که حمید به مادرش داشت ناراحت نمی شدم.اتفاقا تشویق می کردم و خوشحال هم می شدم .اعتقاد داشتم که احترام مادرش را دارد،به مراتب بیشتر از آن احترام همسرش را خواهد داشت.
کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
فصل چهارم دوا بنما دوای بی دوا را شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 برای من روزهای آخر سال که ه
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
پرسیدم:حمید!مرخصی چی شد؟می تونی بیای جنوب یا نه؟گفت:دوست داشتم بیام،ولی انگار قسمت نیست.ماموریت کاری دارم.نمیشه مرخصی بگیرم.گفتم :این دو سال که همش درگیر کنکور و درس بودم.دوست داشتم امسال با هم بریم،اون هم که این طوری شد.گفت:اشکال نداره،تو اگه دوست داری برو،ولی بدون دلم برات تنگ میشه.گفتم :اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم.لبخندی زد و گفت:نه عزیزم،این چه حرفیه؟سفر زیارت شهداست .برو برای جفتمون دعا کن.با اینکه خیلی برایش سخت بود ،ولی خودش من را پای اتوبوس رساند و راهی کرد. هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمید شروع شد.از دل تنگی گلایه کرد.پیام داد:راسته که میگن زن بلاست،خدا این بلا رو از ما نگیره.سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم.کل سفر پنج روز بود،ولی انگار پنجاه روز گذشت. اصلا فکرش را نمی کردم‌ این شکلی بشویم.با اینکه شب ها کلی به هم پیام می دادیم یا تماس می گرفتیم،ولی کارمان حسابی زار شده بود!
شب آخر که تماس گرفتم،صدایش گرفته بود.پرسیدم :حمید خوبی؟گفت:دوست دارم زودتر برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده.به هیچ غذایی میل ندارم.گفتم:من هم مثل تو خیلی دل تنگم.کاش حرفتو گوش داده بودم،می ذاشتم سر فرصت با هم می اومدیم.گفت:روز آخر،منطقه که رفتی،یاد من بودی؟گفتم :آره،توی مناطق که ویژه یادت می کنم.اینجا توی اردوگاه هم یه عکس قدی شهید همت هست.هربار رد میشم فکر می کنم تویی که اونجا وایستادی. خندید و گفت:شهید همت کجا،من کجا.من بیشتر دوست دارم مثل بیسیم چی شهید همت باشم.حال من هم چندان تعریفی نداشت،ولی نمی خواستم پشت تلفن از این حال غریب بگویم،چون می دانستم‌ حمید دل تنگ تر می شود.با اینکه مهمان شهدا بودم،ولی روزهای سختی بود.هم می خواستم پیش شهدا بمانم،هم می خواستم خیلی زود پیش حمید برگردم؛شاید چون حس می کردم هر دوی این ها از یک جنس هستند.در مسیر برگشت که بودم ،بارها با من تماس گرفت.می خواست بداند چه ساعتی به قزوین می رسم.وقتی از اتوبوس پیاده شدم،آن طرف خیابان کنار موتورش ایستاده بود.به گرمی از من استقبال کرد.ترک موتور که سوار شدم،با یک دستش رانندگی می کرد و با دست دیگرش محکم دستم را گرفته بود،حرفی نمیزد.دوست داشتم یک حرفی بزنم و این قُرق را بشکنم،ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیا حرف داشت
. کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 پرسیدم:حمید!مرخصی چی شد؟می تونی بیای جنوب یا نه؟گفت:دوست داشت
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
وقتی از جنوب برگشتم چند روزی بیشتر به ایام عید نمانده بود.به عوض این چند روز مسافرت ،بیست و چهارساعته در حال دویدن بودم که کارهای آخر سال را انجام بدهم ،از خریدها گرفته تا کمک برای خانه تکانی. در حال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمید پیام داد/
از برنامه سال تحویل پرسیده بود.گفتم:نمی دونم،مزار شهدا خوبه بریم؟گفت:دوست دارم بریم قم!پیله کرده بود برای سال تحویل کنار حرم حضرت معصومه س باشیم.گفتم:حمید آخرِ سال جاده ها شلوغه،ما هم که ماشین نداریم.سختمون میشه.گفت:تو از پدرومادرت اجازه بگیر،خودش جور میشه.من تو رو از حضرت معصومه س گرفتم.می خوام بریم تشکر کنم.
از پدرومادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم و برگردیم.روز بیست و نه اسفند آفتاب نزده راه افتادیم،می خواستیم قبل از این که ترافیک بشود به یکجایی برسیم،ولی جاده ها خیلی شلوغ بود؛انگار همه نیت کرده بودند لحظه تحویل سال کنار حرم باشند.با هزار مشقت به قم رسیدیم.یک ساعت مانده به تحویل سال،حوالی ساعت دو بعدازظهر حرم بودیم.وقتی خواستیم برای زیارت از هم جدا بشویم،اصلا حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاریم که لحظه تحویل سال کنار هم باشیم.فکر کردیم گوشی هست و می توانیم بعد زیارت تماس بگیریم.رفتنمان همان و گم کردن همدیگر همان! گوشی ها آنتن نمی داد .چندبار صحن وسط آن شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم.می دانستم او هم گوشه به گوشه دنبال من است.انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم.قبل از اینکه جدا شویم،عینک دودی زده بودم.حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی می گشت.غافل از اینکه من عینکم را درآورده بودم.من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم را این طرف و آن طرف کرده بودم،انرژی برایم نمانده بود.سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف،این چندساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف.
کنار حوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی ها درست شد و ما توانستیم یک ساعت و نیم بعد از سال تحویل همدیگر را پیدا کنیم.تا حمید را دیدم گفتم:از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود،متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد.جواب داد ؛من هم خیلی دنبالت گشتم.لحظه تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون.دستش را محکم گرفته بودم.نمی خواستم لحظه ای بین مان جدایی باشد.آن قدر شلوغ بود که نشد جلوتر برویم .همان جا داخل حیاط روبروی صحن آیینه به سمت ضریح گفت:خانم!خانمم رو آوردم ببینی.ممنونم که منو به عشقم رسوندی!😍
کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾