#شهیدانه 💚🖇
«امربهمعروفونهیازمنکرشهیدابراهیمهادی»
بااتوبوس🚌راهیتهرانبودیمبیشتر
مسافریننظامیبودندرانندهبهمحض
خروجازشهرصداینوارترانهرازیادکرد.
🌸ابراهیمچندبارذکرصلواتداد.📿
بعدهمساکتشدامابسیارعصبانیبود.
ذکرمیگفتدستانشرابههمفشار
میدادوچشمانشرامیبست.
📼حدس،زدمبهخاطرنوارترانهباشد.
گفتم:میخوایبرمبهشبگم؟گفت:
قربونتبروبهشبگوخاموششکنه.
رانندهگفت:نمیشهخوابممیبره.
منعادتکردمونمیتونم.😐
برگشتمبهابراهیممطلبراگفتم.
فکری💭بهذهنشرسیدازتویجیبش
قرآنکوچکشرادرآوردوباصدای
زیباشروعبهقرائتآنکرد📖
✨همهمحوصوتاوشدندراننده
همچنددقیقهبعدنوارراخاموشکرد
ومشغولشنیدنآیاتالهیشد😍
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهل_سوم
#فصل_هفتم
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید.
دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد.
با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛
مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود.
چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود.
من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد.
دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم.
کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.
همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💠ماجرای جالب گفتوگوی شهید #محمدخانی با تکفیریها
یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگم🔥.
🌷عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
🌷گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
🌷گفت: «به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...✊
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان..
بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»❤️
کتاب «عمار حلب»، زندگینامهی
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهل_چهارم
#فصل_هفتم
قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند
و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند،
اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.»
خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد
و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت:
«قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم.
مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید.
زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت.
بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»
دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت.
قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر.
از دست من کاری برنمی آید.»
دویدم توی حیاط.
پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم:
«بچه ها دوقلو هستند.
یکی شان به دنیا نمی آید.
آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
|کامنت یا زهرا فراموش نشه
#عظمت_حضرت_زهرا(س)در قیامت
سخنران: #حجت_السلام_مسـعود_عالے
@abalfazleeaam
#حضرت_زهرا #امام_علی #امام_رضا
#امام_حسین #کربلا #روضه #مداحی
#سخنرانی #استاد_عالی #حرم_امام_رضا
#حاج_محمود_کریمی #سید_مجید_بنی_فاطمه
#حاج_مهدی_رسولی #سیدجوادذاکر
#خادمین_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
#اربعین
#رفیق_شهیدم
#حاج_محمود_کریمی
#حاج_نریمان_پناهی#حاج_منصور_ارضی
#حاج_سید_مجید_بنی_فاطمه#حاج_حسین_سیب_سرخی
#حاج_عبدالرضا_حلالی#حاج_حیدر_خمسه
#کربلایی_جواد_مقدم
#کربلایی_وحید_شکری
#کربلایی_امیر_برومند
#کربلایی_حسن_عطایی
https://www.instagram.com/p/CNCLh5PhvM3/?igshid=1qas5ossbmtwm
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
عظمت حضرت زهرا سلام الله علیها در روز قیامت
••
فرمولشـ♥️ـهادٺ:
کمۍخلوصنیٺ+عملپیشچشمخـُدا
نھفقطجلوێچشمخلقخدا✋🏼🍃
••
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹نامه شهید آوینی خطاب به امام خامنه ای :
♦️ما با حضرتعالی به عنوان وصی امام امت (ره) و نایب امام زمان (عج) تجدید بیعت کرده ایم و تا بذل جان در راه اجرای فرامین شما ایستاده ایم، همانگونه که پیش از این درباره امام امت (ره) بوده ایم و بسیارند هنوز جوانانی که عشق به اسلام و شور رضوان حق آنان را در میدان انقلاب نگاه داشته باشد، با همان شوری که پیش از این داشته اند.
♦️ خدا شاهد است که این سخن از سر کمال صدق و از عمق قلوب همان جوانانی سرچشمه گرفته است که در تمام این هشت سال بار جنگ بر شانه های ستبر خویش کشیدند. ما به جهاد فی سبیل الله عشق می ورزیم. و این امری است فراتر از یک انجام وظیفه خشک و بی روح. این سخن یک فرد نیست، دست جماعتی عظیم است که به سوی حضرت شما دراز شده تا عاشقانه بیعت کند، بسیارند کسانی که می دانند شمشیر زدن در رکاب شما برای پیروزی حق از همان ارجی در پیشگاه خدا برخوردار است که شمشیر زدن در رکاب حضرت حجت (عج) و نه تنها آماده که مشتاق بذل جان هستند
♦️سر ما و فرمان شما.
کمترین مطیع شما سیدمرتضی آوینی.
#کلام_رهبری
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهل_پنجم
#فصل_هفتم
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت:
«یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین.
مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد.
من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم.
کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و
گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.»
می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم:
«نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم.
چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم.
صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد.
سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت.
به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛
اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸
✨
🌸
✨
🌸
*⚘﷽⚘
#حـــــاج آقـــــا پناهـــــیان میـــــفࢪماید...؛
[ هـــــࢪ ڪـــــے آࢪزو داشتـــــه باشـــــه
خـــــیلے خدمتـــــ ڪـــــنه #شـــــهید میشـــــه...(: ]
یـــــه گوشـــــه دلتــــــــــ پابـــــده؛
شــــــــــهدا بغلتـــــ ڪـــــࢪدند...!
مـــــا بـــــه چشـــــم دیـــــدیم ایـــــناࢪو
از ایـــــن شهـــــدا مـــــدد بگـــــیࢪید؛ مـــــدد گـــــࢪفتن...!
از شــــــــــهدا ࢪسمـــــه...!
دستـــــ بـــــزاࢪ ࢪو خاڪــــــــــ قبـــــࢪ شـــــهید بگـــــو...:
#حُـــــسین...؛
بـــــهہ حـــــق ایـــــن شــــــــــهید یـــــہ نگـــــاه بـــــهہ مـــــا بڪُن
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
❤️❤️❤️❤️
#خاطرات_شهدا
یکبـار وصیت کرد ،
وقتی مـن را گذاشتید توی قبر ، یک مشت خاک بپاش به صورتم.
پرسیدم ، چرا؟
گفت ،
برای ایـنکه به خودم بیایم.
ببینم دنیایـی که بهش دل بسته بودم و بخاطرش معصیت می کردم یعنی همین...
#شهیدمنوچهر_مدق
📕 ستارگان خاکی
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌿#ڪݪام_شـھید💌
شما هیـچ کارهاۍ نیستے؛
هر چے هست اۅن بالـٰاست..ツ
#شهید_عبدالرسول_زرین♥️🕊
❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
.[ 🌹#خداےخوبِ_ابراهیم 🌹].
"انفاق در راه خدا . این موضوع هفتاد بار در قرآن تاکید شده ! ابراهیم عزیز ما خیلی در عمل به این آیات تلاش کرد .وقتی برای شناسایی به یک منطقه مرزی رفتند . پیرمرد چوپانی را دید . ابراهیم مقداری از آذوقه همراهش را به او داد تا هم ثواب را برده باشد و هم دل چوپان را به امام و انقلاب خوش نماید . این کار همیشگی اش در دنیا بود . کار میکرد و از دسترنج خود به مردم کمک میکرد . او حتی بعد از شهادت هم در عالم خواب از دوستانش می خواهد که که گره گشایی از کار مردم را رها نکنند . چرا که خداوند می فرماید :
اِنَّ المُصَدِّقِینَ وَالمُصَدِّقَاتِ وَ اَقرِضُو الله قَرضًا حَسَنًا یضَاعَفُ لَهُم وَلَهُم اَجرًُ کَرِیمًُ
مردان و زنان انفاق کننده ، و آنها که (از این راه) به خدا 《قرض الحسنه》 دهند ، (پاداششان) برای آنان مضاعف میشود و پاداش پر ارزشی دارند . (حدید/۱۸)"
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
️『یڪنگاهٺبہمݩآموخټڪهدرحرفزدݩ
چشمهابیشٺرازحݩجرههامیفهمند🧡』
#شهیدابراهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قافلہ...قافلہ...
گذشتید
ومـــــا فقـط نـظاره ڪردیم
دور شدنـتـــــان را
نه...نه!
دورشدنمان را ...
#سلام_برادر_شهیدم
❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌹خاطرات شهید ابراهیم هادی🌹
یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت. بچّه هایی که با ابراهیم رفیق بودند هیچکدام حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع می شدیم از ابراهیم می گفتیم و اشک می ریختیم.
برای دیدن یکی از بچّه ها به بیمارستان رفتیم، رضا گودینی هم اونجا بود. وقتی که رضا رو دیدم انگار که داغش تازه شده باشه بلند گریه می کرد. بعد گفت: "بچّه ها دنیا بدون ابراهیم برا من جای زندگی نیست. مطمئن باشید من تو اولّین عملیات شهید می شم".
یکی دیگه از بچّه ها گفت: "ما نفهمیدیم ابراهیم کی بود. اون بنده خالص خدا بود که اومد بین ما و مدّتی باهاش زندگی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خالص خدا بودن چیه" یکی دیگه گفت: "ابراهیم به تمام معنا یه پهلوان بود یه عارف پهلوان"
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#روایت_عشق 💌
ماجرای گردانی که امام زمان را دیدند!
.
.
«نامه شهید سیدمحمود بنی هاشمی، پنج روز قبل از شهادت:
.
این نامه را در صبح عاشورا مینویسم. دیشب معجزهای روی داد که باید در تاریخ ثبت شود. دیشب سه گردان از برادران رزمنده مراسم عزاداری و سینه زنی انجام می دادند؛ البته هر کدام در محوطهای جداگانه که امام زمان(عج) آمد. فرمانده کل قوا آمد و در آن میان دست پیرمردی را گرفت و با خود روی تپهای برد. دو گردانی که با هم بودند همه شاهد این قضیه بودند و به دنبال نور رفتند، ولی او از آن تپه به روی تپهای دیگر می رفت. در آخرین لحظه یک برادر پاسدار با تلاش زیاد خود را به امام زمان(عج) رساند و دستش را بوسید. امام زمان(عج) فرمود: «به خدا سوگند شما پیروزید.»
آری این گفته امام زمان(عج) ما و فرمانده کل قواست و بعد، از دیده ها پنهان شد. این در تاریخ بی سابقه است که ششصد نفر یک دفعه امام زمان(عج) را ببینند...
پنج شنبه 61/8/6 سیدجمال بنی هاشمی.
📚 کتاب #گلهای_سپید ص 310
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96