#تلنگرانہ🎗
بعضۍ از اعمالوگناهان مانـع
اجابت دعا هستند!
یڪۍ از آنھا #دلشڪستن میباشد
متاسفانه بعضۍازمابہ
راحتۍدل میشڪنیم و توفیقات را
از خودمان سلب میڪنیم..!💔🚶🏿♂
مواظبِزبانخودباشیم🌿
#سرانجامماچہمیشود؟؟
❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#تلنگرانہ🍃
برسهاونروز
کهخستہازگناهامون
جلـو امامزمان
زانـوبزنیـم؛
سرمونوپایینبندازیم
وفقطیہچیزبشنویم
سرتـوبالاکن
منخیلیوقتـهبخشیدمت...
عـزیزترینم،
امـامتنھـایمـن
ببخشاگـه برات عباس و زینب نشدیم...
✨ #اللهمعجللویکالفرج✨
#ترک_هر_گناه_قدمی_برای_ظهور
❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#عظمت_حضرت_زهرا(س)در قیامت
سخنران: #حجت_السلام_مسـعود_عالے
⤵️⤵️⤵️
https://www.instagram.com/p/CNCLh5PhvM3/?igshid=1qas5ossbmtwm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 سقوط نکنیم !!!
🔸 استاد عالی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔹تلنگری زیبا برای همه ما
❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
📚 #سـہ_ دقیقـہ_ در_ قیامت
1⃣2⃣ قسمت بیست
و یڪم
✅اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم.
☝🏻ناگفته نماند ڪه بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد.
💥دیگر خیلی مراقب بودم تا ڪسی رو نرنجونم .
حق الناس و ... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری
نبود.
♻️ یڪی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده ڪه سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم.
☝🏻 یکی از اونا گفت:
شنیدم ڪه شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.
خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم اما قبول نکردم.
☝🏻چون برای یڪی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند و به خاطر تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم.
⚜️ جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنایی
در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی.
من کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند..
خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت!
💥چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم مجروح شدم و افتادم جراحت سطحی بود.
☝🏻 اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ کس نمیتوانست آنجا نزدیک شود.
🌴شهادتین این را گفتم. منتظر بودم با یک گلوله از سوی تڪ تیرانداز تڪفیری به شهادت برسم.
در این شرایط بحرانی جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند.
🦋آنها سریع من را به سنگر منتقل کردند.
ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید ممکن بود همه ما را بزنند!
جواد گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ...
💥چند روز بعد بازی نفت در جلسه از من خواستند که از برزخ بگویم.
نگاهی به چهره تڪ تڪ آنها کردم و گفتم چند نفر از شما فردا شهید می شوید...
🥀سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد.
با نگاههای خود التماس میکردم که سکوت نکنم. من تمام آنچه را دیده بودم را گفتم.
از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم.
🌾جواد با اصرار از من سوال میکرد و من جواب میدادم.
در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما میخورد؟
گفتم:
✅ بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید..
🍀روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد...
خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند.
🌷جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال میکند از دنیا میرود و میگویند شهید شد!!
🍃خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم..در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند!!
حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته...
🍂چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم.
خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم.
آرپیجی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند قرار گرفتم.
گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید میشویم.
🌸جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست.
او میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند . گفتم چند نفر از این بچهها به زودی شهید میشوند
🌿از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم میخواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها باید هم توفیق داشته باشیم.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدی گفت سوار شو باید از یک طرف دیگر خطشکن محور باشی...
ادامه دارد...
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
((راه توفیق سحر خیزی))
🌠 مرحوم حضرت آیت الله محمّدتقے بهجت :
🌷 ما براے اوقات خواب خود افسوس میخوریم که چرا براے نماز شب بیدار نمیشویم ،
🌹 در صورتے که اوقات بیدارے را به غفلت می گذرانیم!
💠 زیرا اگر در بیدارے به توجه و بندگے مشغول بودیم ، توفیق بیدارے شب را نیز براے تهجّد و خواندن نافلهے شب و تلاوت قرآن پیدا میکردیم.
#نماز_شب_را_به _نیت_ظهور_میخوانیم
#التماس_دعا🤲🏻
❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🕊🌹#زیارتنامه_شهدا🌹🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🕊🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#یادشان_باصلوات🌹
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
چشمانش باعث شد
چشمانم را روی همه چشم ها ببندم✨
چشمانش آسمانی بود که خدا☝️ عاشقش شد💔
#شهیدابراهیم_همت
#روزتون_منور_به_نگاهشهید
🍃🌹🍃
📚زیارتنامه📜♥️
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها به نیابت از #شهید_تورجی_زاده🌹برای امر فرج و حاجت روایی همه بزرگواران✅...
🌻======✨=======🌻
🍃🌼🌸🌸🌼🌸🌸🌼🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِك🌸....🤲
🌼التماس دعای فرج🌼
❤❤❤
@rafiq_shahidam96
-شده با عکسِ ڪسے حرفِ دݪٺ را بزنے؟!
-وَ دݪٺ را بھ همیݩ شیـوه ټسڵا بدهـے•🙂🧡✨•
#رفیقشهیدمــ🌸
#شهیدابراهیم🌙
﴿ #🌹خداےخوبِ_ابراهیم 🌹﴾
میخواست با ماشین از مسیری ناهموار در جبهه رد شود. یک الله اکبر با اخلاص گفت و به آرامی رد شد. بعد به دوستش گفت : ما هنوز قدرت الله اکبر را نمیفهمیم. اگر می دانستیم بسیاری از مشکلاتمان حل میشد.
ابراهیم عزیز ما با عبارت 《 الله اکبر 》 انس عجیبی داشت.
خدا بزرگ است. از آنچه تصور کنیم ، عظمت خدا بالاتر است. حضرت حق خودش ما را امر کرده که او را به نام هایش بخوانیم.
والله الْأسماءُ الْحُسنیٰ فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِینَ یلْحِدُونَ فِی أَسْمَائِهِ سَیجْزَوْنَ مَا کانُوا یعْمَلُونَ
و بهترین نام ها برای خداست. خدا را به آن ( نام ها ) بخوانید. و کسانی که نامهای او را تحریف می کنند ( و بر غیر او می نهند ) ، رها سازید. آنها بزودی جزای اعمالی را که انجام می دادند ، میبینند. ( اعراف / ۱۸۰ )
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهل_ششم
#فصل_هفتم
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد.
دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود.
به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود.
فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم.
صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم.
با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم.
از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
مولانا اباالفضل علیه السلام 💓
ای علم افراشته بر سر ایوان عشق 🌷
خیز ز جا و مبر خواب ز چشمان عشق 🌷
کلنا عباسک یا مهدی روحی فداک (عج)
@abalfazleeaam
#مداحی
#روضه
#هیئت
#عزاداری
#سینه_زنی
#کرونا
#اربعین
#رفیق_شهیدم
#کربلا
#حاج_محمود_کریمی#حاج_محمد_رضا_طاهری
#حاج_نریمان_پناهی#حاج_منصور_ارضی
#حاج_سید_مجید_بنی_فاطمه#حاج_حسین_سیب_سرخی
#حاج_عبدالرضا_حلالی#حاج_حیدر_خمسه
#حاج_مهدی_رسولی #شهید_ابراهیم_هادی
#کربلایی_جواد_مقدم#کربلایی_حسین_عینی_فرد
#کربلایی_وحید_شکری
#کربلایی_امیر_برومند
#کربلایی_حسن_عطایی
#شهید_مهدی_زین_الدین #رفیق_شهیدم #حضرت_اباالفضل #حضرت_امالبنین #حضرت_ام_البنین #ابوالفضلیم_افتخارمه #ابوالفضلی_ها
https://www.instagram.com/p/CNEyj7CBQip/?igshid=i6vy3ewypaaw
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
پست جدید اینستاگرام پیج ابوالفضلی ها
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهل_هفتم
#فصل_هفتم
شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد.
با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم:
«زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛
اما شوهرم پیشم باشد.
گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود.
می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید:
«قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند.
می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم.
قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96*
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهل_هشتم
#فصل_هفتم
می نشست کنارم و می گفت:
«تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم.
بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند:
«مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد.
وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛
اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد.
در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c