🕊🌹#زیارتنامه_شهدا🌹🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🕊🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#یادشان_باصلوات🌹
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
وَ چہ احساسِ قشنگێ اسٺ : )✨
ڪه در اوݪ صبـح🌥
یادِ یڪ خوب
ٺۆ را غرق ٺمنا سازد💕🍃
#رفیقشهیدمـ♥️
#شهیدابراهیم🌙
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
❤️❤️❤️❤️
#روایت_عشق 💌
یکبار که آمده بود مرخصی. خواهرش حدوداً ۵ ماهه بود. بغلش کرده بود و با بچه حرف می زد، بازی می کرد باهاش. این بچه ی کوچک قه قه می خندید، مجید کیف می کرد. از اتاق آمد بیرون، حواسم بهش بود، داشت با خودش حرف می زد: «تو با این خنده ها و شیرین کاری هات، نمی تونی منو به این دنیا وابسته کنی. با این کارها نمی شه منو از جبهه واداشت.» ساکش رو بست و رفت !
#شهیدمجید_زین_الدین
🌷یاد عزیزش با *صلوات*
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🍃🌹🍃
#شهیدانه
⚘کار هر شبش بود!
با این که از صبح تا شب کار و درس داشت و فعالیت میکرد، نیمههای شب هم بلند میشد نمازشب میخواند.
⚘یک شب بهش گفتم: «یه کم استراحت کن. خستهای.» با همان حالت خاص خودش گفت: «تاجر اگه از سرمایهاش خرج کنه، بالاخره ورشکست میشه؛ باید سود بدست بیاره تا زندگیش به چرخه، ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم.»
#شهید_مصطفی_چمران♥️🕊
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#ماجرای_توسل💕
🔹در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود.`
🔸محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم:" دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود،هیچ کس نتونست از این جا رد بشه"!!.🔥
🔹گفت:بریم جلوترببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم"
🔸رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی.🍃
🔹محمود دورو بر سنگر را خوب نگاه کرد.آهسته گفتم:
🔸" اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط"💪
🔹جور خاصی پرسید:" دیگه چه کاری باید بکنیم!".🤔
🔸گفتم:"چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه".🙁
🔹گفت:" یک کار دیگه هم باید انجام داد".🙂
🔸گفتم:" چه کاری؟"🤔
🔸با حال عجیبی جواب داد:"توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم".💜
#شهید_محمود_کاوه❤️🕊
#روایت_همرزم🌿
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌿#کلام_شهید💌
ڪاری ڪه مـن انجام میدهم
برای آماده سازی ظهور است و
حضرت صاحب الزمان(عج)
پدرم همهچیز را به شخص
امام زمان(عج) مربوط میدانستند..
#شهید_حسن_تهرانیمقدم♥️🕊
❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
『وَ فاش بگۆیَـم هیچ ڪس جُز آڹڪہ
دݪ بہ خـُدا سپردھ اسـٺ؛
رسݥ دوست داشٺݩ رآ نمےداند : )💕』
#شھیدابراهیم❤️
.[ 🌹#خدای_خوب_ابراهیم 🌹].
ساعت ها زیر باران مشغول صحبت بود. برای اینکه رفیق چاقو کش خود را هدایت کند. دست آخر برای او شغل مناسبی هماهنگ کرد و او را مشغول نمود.دوسن او رفته رفته تغییر کرد. ازدواج کرد و فرد مؤمنی شد. ابراهیم خوش حال بود که زمینه هدایت یک انسان را فراهم کرده. اکنون همان شخص از معتمدین محل است. به راستی که ابراهیم، مانند پیامبر به هدایت افراد حریص بود...
لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ:به یقین، پیامبری از میان شما به سویتان آمد که رنجهای شما بر او سخت است و اصرار بر هدایت شما دارد. و نسبت به مؤمنان، رئوف و مهربان است. (توبه/128)
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#کلام_شهدا💌
🔅شهید مرتضی آوینی🔅
♦️ شهید آسید مرتضی آوینی میفرمایند:
♦️ اگر خداوند متاع وجود تو را خریدنی بیابد هر کجا که باشی و در هر زمان تو را با شهادت برمیگزیند...🖇
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
✨﷽✨
🌼با نیت کار کن
🔸 حاج اسماعیل دولابی (ره):
👈🏼 با نیت کار کن. خانواده ات هر چند نفر که هستند، به آنها نگاه نکن و به نیت همان تعداد از ائمه علیهم السلام از آنها پذیرایی کن. چند وقت که این کار را ادامه دادی، ببین چه میشود.
✅ با نیت کار کن. مثلاً در حمام خودت را به این نیت بشوی که داری نفست را از صفات رذیله و از هوی و هوس و آرزوهای دور و دراز میشویی
✔️ سرت را به این نیت اصلاح کن که داری گناهان و خیالات باطل را از وجودت قیچی میکنی، سرت را به نیت شانه کردن سر یک یتیم شانه کن.
❇️ خانه را که جارو میزنی و لباس ها را که میشویی، به نیت بیرون ریختن دشمنان اهل بیت علیهم السلام از زندگی و وجودت انجام بده
چند وقت که با نیت کار کردی، آن وقت ببین که نور همۀ فضای زندگی ات را پر میکند و راه سیرت باز میشود...
📚مصباح الهدی، صفحه ۲۱۴
#گاندو #نه_به_توقف_گاندو
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #پنجاه_پنجم
#فصل_هشتم
مجبور شد به رزن برود.
وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.
چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام.
باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم.
حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»
خیلی ناراحت شدم.
اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم.
نمی خواهد بروی.»
صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم.
نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»
صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود.
هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم.
هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد.
انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96*
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #پنجاه_ششم
#فصل_هشتم
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه کار می کنم.
پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه.
صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید.
دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود.
من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم.
جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم.
گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند.
همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم.
صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم.
سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #پنجاه_هفتم
#فصل_هشتم
همه چیز آورده بود.
از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت:
«قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم.
واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود.
پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد.
گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد.
می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی؛
خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست.
این ها که قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم.
این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سلام
از وقتی شنیدم ایران با چین تفاهم نامه امضا کردند، خیلی نگران شدم که برجام تکرار نشود و یا خدای ناکرده منافع ایران به خطر نیفتد.
🤔فکر می کردم که فقط من نگران این تفاهم نامه هستم اما دیدم نه😳 فقط من نگران نیستم، همه نگرانند
حتی دشمنان قسم خورده ایران .....
مریم رجوی را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که شبها در آغوش صدام می خوابید و صدام شهرکی به نام او به نام شهرک اشرف ساخت!
بایدن و دولتمردان امریکا را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که در خلیج فارس هواپیمای مسافربری ایران را زدند و نگران تر از زمانی که هزارن تحریم فلج کننده علیه ایران اعمال کردند و نگران تر از زمانی که ترامپ دستور ترور حاج قاسم را صادر کرد!
مرکل را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که سلاح شیمیایی به عراق می داد تا جوانان ما را به قتل برساند.
ملکه انگلیس را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که قرارداد ۱۹۱۹ رفت هوا و به جای آن پهلوی را آوردند تا بحرین و دشت نا امید و آراراتت را بدهد و کاپیتولاسیون امضا کند تا شاه ایران مقامی دون سگ امریکایی یابد.
دولتمردان فرانسه را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که جنبش زرد را چند سال است که سرکوب می کنند و نگران تر از زمانی که خون آلوده به ما دادند.
بن سلمان را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که گفت ما جنگ را به خیابانهای تهران می کشیم.
نیتانیاهو را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که در جنگ ۳۳ روزه خود را خیس کرده بود و هنگامی که دانشمندان هسته ای ما را ترور کرد.
سلبریدی ها و موالی غرب «غلامان حلقه به گوش غرب، همین غربگرایان، غربزدگان و غرب هلاکان» را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که مردم غیرتمند ایران اربابشان امریکا و انگلیس را با اردنگی بیرون کردند!
و ....
چون این همه نگرانی حضرات را دیدم و دیدم که آنها نگران تر از من برای ایران زمین هستند،
یاد سخنان حضرت امام افتادم که فرمودند:
اگر دیدین دشمن از شما تعریف کرد به خودتون شک کنید......(چه خلافی دارین انجام میدین که دشمن خوشحال شده...)
باخودم فکر کردم حالا که بین دوراهی گیر کردم باید چیکار کنم؟؟؟؟
یاد سخنان شهید همت افتادم که میگفت:
هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید نگاه کنید آتش دشمن کدام سمت را میکوبد همان جبهه خودی است ...
التماس کمی تفکر.....
#گاندو #نه_به_توقف_گاندو
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
یاد و خاطره سردار شهید سرلشکر اسماعیل دقایقی در سریال #گاندو 2
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
ما را در فضای مجازی دنبال کنید
#اینستاگرام و #ایتا
🌹🌹
یاد یه خاطر افتادم
یه مدت صبها که از چادر میامدم بیرون میدیدم
تمام پوتین ها واکس خورده و برق میزنه
هیچ کس نمیدونست کار کیه تا این که یه شب قرار گذاشتیم نگهبانی بدیم
و مچشو بگیریم
نصف شب بود صدای خش خش
پوتین ها بیدارم کرد آرام از چادر زدم
بیرون دیدم یه نفر پشت به من وسط یه آلمه پوتین نشسته
داره تند تند واکس میرنه
بی سرو صدا رفتم کنارشو بهاش
چشم تو چشم شدم
اسماعیل بود اسماعیل دقایقی
خوشکم زد مات موندم.
اسماعیل دقایقی فرمانده لشکرمون بود
هیچی نمیتوانستم بگم فقط بهش
خیره شدم یه کم گذشت نفس گرفتم
امدم بگم مرد حسابی تو ناسلامتی
فرمانده لشکری اون وقت میایی
پوتینهای... گفت هیس ساکت
پچها خستن بیدار میشوند بعدم به
لبخند به واکس زدنش ادامه داد
هیچی برای گفتن نداشتم هیچی
یه کم که گذشت گفت به کسی نگو
منو دیدی ممکنه رعایت کنن دیگه
پوتینهاشون را نگذارند
بیرون چادر....
#رفیق_شهیدم #سرلشکرمجید_بقایی #سردار_شهید_اسماعیل_دقایقی #اسماعیل_دقایقی #بهبهان #شهرستان_بهبهان #شهید_ابراهیم_هادی #گاندو۲ #گاندو #نه_به_توقف_گاندو #شبکه_۳ #شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات #حاج_حیدر_خمسه #حاج_محمود_کریمی #حاج_حسین_سیب_سرخی #حاج_میثم_مطیعی #حاج_مهدی_رسولی #حاج_منصور_ارضی #حاج_حسین_یکتا #حضرت_اباالفضل #حضرت_عباس #حضرت_ابوالفضل #حضرت_ام_البنین #شهدا_شرمنده_ایم #لشگر_۹_بدر #جبهه #روضه #شهادت #شهید_محمدابراهیم_همت
https://www.instagram.com/tv/CNNKV5EhCys/?igshid=1hw364oatbjwh
#شهیدان
چشم به راهند تا ما سر به راه شویم و از راهی که رفتهاند برویم و رو به راه شویم.
این چشمها
چشمههای نورند
چشم انتظار جوشش ما برای
پیوستن به لشگریان ظهور
چشمهای پاکی که
چشم از حرام بستهاند و
در حرم یار چشم گشودهاند
چشمهایی که
بازماندگان را ندا میدهند که
نه خوفی هست و نه حزنی
از شیطان نهراسید و در ابتلائات
غم به دل راه ندهید
فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ
#حسین_یکتا |۰
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#روایت_عشق💌
سوار ماشین شدیم و در حال رفتن به سمت منطقه عملیاتی بودیم. هر روز در این مسیر یک مداحی گوش می دادیم که دیگر برایمان تکراری شده بود. اما این بار دیدم که مهدی با این مداحی اشک می ریزد نه یک قطره بلکه به پهنای صورت؛ انگار آن روز مهدی دیگر مهدی روزهای پیش نبود.
گفتم: مهدی میخواهم با این حالت یک قولی به من بدهی. گفت: چه قولی؟ گفتم: ازت می خواهم دوتا کار برایم انجام بدهی؛
اول اینکه اگر شهید شدی به خواب من بیا بگو آن طرف چه خبر است؟ گفت: شاید نگذارند!
و دوم اینکه سلام مرا به امام حسین علیه السلام برسانی.
همیشه وقتی از این حر فها می زدیم می گفت: من رو چه به شهادت! اما این دفعه خیلی جدی گفت: باشه.
حین درگیری، یکی از بچه ها مجروح شد. مهدی رفت کمکش او را به عقب انتقال داد. بلافاصله برگشت. با صلابت می جنگید تا دیدم از شدت تشنگی لبهایش مچاله شده بود و از خشکی باز نمی شد. گفتم: مهدی! کسی را ندارم که تو را بفرستت عقب؛ می تونی خودت برگردی؟ گفت: فکر می کنی من ترسیدم!؟
گفتم: ترس چیه؟ دیگه رمقی برای تو نمونده. گفت: من الان برگردم نامردیه! اسلحه اش را گرفت و مصمم پا شد که یکی از بچه ها فریاد زد:
مهدی را زدند!
دیدم "مهدی" با صورت روی زمین افتاده است. صدای ناله اش به گوش می رسید. خوب که دقت کردم دیدم نفس های آخرش را با آیات قرآن به پایان رساند.
راوی: شهید مصطفی صدرزاده
#شهیدمهدی_صابری
یاد عزیزشان با #صلوات
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
یاد و خاطره سردار شهید سرلشکر اسماعیل دقایقی در سریال گاندو 2
❤️❤️❤️❤️
⤵️⤵️⤵️
https://www.instagram.com/tv/CNNKV5EhCys/?igshid=1hw364oatbjwh
📚 #سـہ_ دقـیقـہ_ در_قیامت
3⃣2⃣ قسمت بیست وسوم
💥من و اسماعیل باهم دوست بودیم یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم اومد،
یک ساعتی با هم صحبت کردیم گفت قرار هست برای مأموریت بہ مناطق مرزی اعزام شود.
🌿 مسائل امنیتی در آن منطقه به گونهای است که دوستان پاسدار برای مأموریت به آنجا اعزام می شدند.
فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم گفتند رفته سیستان.
🌴 یک باره با خودم گفتم نکند باب به شهادت از آنجا برای او باز شود .مدتی گذشت. با دوستان در ارتباط بودم.
در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد،خبر کوتاه بود!
🌺 یک انتحاری وهابی خودش را به اتوبوس سپاه میزند و ده ها رزمنده را که مأموریتشون به پایان رسیده بود را به شهادت میرساند...
بعد از اینکه لیست شهدا را اعلام کردند
علی خادم و اسماعیل کرمی هم جزو آنها بودند...
☘ من هم بعد از شهادت دوستانم راهی مرزهای شرقی شدم.
اما خبری از شهادت نشد
یک دوست و پاسدار را دیدم که به قلب ما آمده است،با دیدن آنها حالم تغییر کرد.. من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند..
🍃 برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم: اسم هر دوی شما محمد است درسته؟ آنها تایید کردند و منتظر بودند که من صحبت خود را ادامه دهم اما بحث رو عوض کردم و چیزی نگفتم.
باز به ذهن خود مراجعه کردم. چندنفر دیگر از نیروها برای من آشنا بودند.پنج نفر دیگر از بچه های اداره را مشاهده کردم که الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند،اما عروج آن ها رو هم دیده بودم. آن پنج نفرم به شهادت می رسند.
🌳چند نفری را در خارج اداره دیدم که آن ها هم...
دیدن هر روزه این دوستان بر حسرت من می افزاید، خدایا نکند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر علیرضا قزوه:
وقتی که غزل نیست شفای دل خسته
دیگر چه نشینیم به پشت در بسته؟
🦋رفتند چه دلگیر و گذشتند چه جانسوز
آن سینه زنان حرمش دسته به دسته
می گویم و می دانم از این کوچه تاریک
راهی است به سر منزل دل های شکسته
در روز جزا جرئت بر خواستنش نیست
پایی که به آن زخم عبوری ننشسته
قسمت نشود روی مزارم بگذارند
سنگی که گل لاله به آن نقش نبسته
🌾تا آخر عاقبت ما چه باشد...شهادت قسمت ما هم میشود یانه...
و اما یک نکته خیلی مهم اینکه ماها تو زندگی روزمره خیلی جاها بهمون تلنگر وارد میشه و کتاب سه دقیق در قیامت به قول نویسنده خودش اشاره داره به اینکه خدا میخواسته احتمالا به وسیله اون تلنگری به بعضی از افرادی بزنه که هیچ وقت این چیزا رو جدی
🍂 نمیگیرن...حتی یکی علمای دینی هم خواب دیده بود که حضرت معصومه علیها السلام در خواب فرمودن: بیشتر مشکل مردم این هست که قیامت را جدی نمیگیرن،در این مورد ان شالله بیشتر کار کنیم....
🌺اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک...🤲🏻
الـتـمـاس دعــ🤲🏻ـــا
پایان...
🍃🌹🍃🌹
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
❤️❤️❤️❤️