کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت70 امتحان
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت71
گروهی که اسمشان درقرعه کشی برای اعزام به سوریه درآمده بود،پشت هم دوره های
آماده سازی وآموزش رزم میرفتند.روزهایی که حمیدتوی این جمع نبود،دنیابرایش شده بودمثل قفس!پکربودوحال وحوصله ی هیچ کاری رانداشت.حس آدم جامانده ای راداشت که
همه ی رفقایش رفته باشند.
موقع اعزام این گروه،پروازشان چندباری به تعویق افتاد.هرروزکه حمیدبه خانه می آمدازرفتن رفقایش می پرسیدم.حمیدباخنده میگفت:"جالبه هرروزصبح ازاین هاخداحافظی میکنیم،دوباره فرداصبح برمیگردن سرکار.بعضی ازهمکارهامیگن مادیگه روی رفتن سمت خونه رونداریم.هرروزصبح خانواده بااشک ونذرونیازماروراهی میکنن،ماخداحافظی میکنیم،بازشب برمیگردیم خونه!"
شانزدهم مهرباناراحتی آمدوگفت:"بالاخره رفتن وماجاموندیم!پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد.همه روتک تک بغل کرد.ازشون حلالیت خواست واززیرقرآن ردکرد."باباسراین چیزهاحساس بود.خیلی زوداحساساتی میشد.این صحنه هااورایاددوران دفاع مقدس ورفقای شهیدش می انداخت.همان موقع ها
بودکه مستندملازمان حرم،صحبت های همسران شهدای مدافع حرم ازشبکه ی افق پخش میشد.پدرم زنگ میزدبه حمیدومیگفت:"نذارفرزانه این برنامه هارو
ببینه."یک دوره ای شبکه افق خانه ی ماممنوع بود!آن روزهابه همه ی ماسخت میگذشت.حمیدمیگفت کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است.خیلی بی تاب شده بود.نمازشب خواندن هایش فرق کرده بود.هروقت ازدانشگاه می آمدم ازپشت درصدای دعاهایش رامیشنیدم.واردکه میشدم چشمهای خیسش گواه همه چیزبود دلش نمیخواست بماند.میل رفتن داشت.
کمی که گذشت،تماسهای رفقای حمیدازسوریه شروع شد.زنگ میزدندوازحال وهوای سوریه میگفتند.صداخیلی باتاخیرمیرفت.حمیدسعی میکردبه آنهاروحیه بدهد.بگوبخندراه می انداخت
.هرکدام ازرفقایش یک جوری دل حمیدرامیبردند.آقامیثم،ازاعضای گروهانشان میگفت:"من همین جامی مونم تاتوبیایی سوریه.اینجاببینمت بعدبرگردم ایران."همین همکارش لحظه ی آخرحمیدرابغل کرده بودوگفته بود:"حمید!من دوتاپسردارم؛ابوالفضل وعباس.اگه ازسوریه سالم برگشتم که هیچ،اگه شهیدشدم به بچه های من راه راست رونشون بده."
حمیدخانه که می آمد،میگفت:"به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن وحالشون روبپرس.بگواگه چیزی نیازدارن یاکاری دارن تعارف نکنن."من هم گاهی ازاوقات به دورازچشمان حمیدمی نشستم پای سیستم وعکس های گروهی حمیدباهمکارانش رامیدیدم.برای آنهایی که اعزام شده بودندوبچه داشتندخیلی دلم میسوخت.باگریه دعامیکردم.به خدامیگفتم:"خدایا!توروبه حق پنج تن،این همکارحمیدبچه داره.ان شاءا...سالم برگرده."آن روزهااصلافکرش رانمیکردم که چندهفته بعدهمین عکسهاراببینم واین باربرای حمیداشک بریزم وروزوشبم راگم کنم!
به واسطه ی دوستم کتاب"دخترشینا"به دستم رسید.روایت زندگی زن وشوهری رامیخواندم که شبیه زندگی خودمان بود؛عشقی که بینشان بود،خاطرات اول زندگی که همسرشهیدازحاج ستارخجالت میکشیدیاماموریت های همیشگی شهید،نبودن هاوفاصله ها.همه ی این هارادر
زندگی مشترکمان هم می توانستم ببینم.صفحه به صفحه میخواندم ومثل ابربهاراشک میریختم وباصدای بلندگریه میکردم.هرچه به آخرکتاب نزدیک میشدم ترسم بیشترمیشد.میترسیدم شباهت زندگی مابااین کتاب درآخرقصه هم تکراربشود.
به حدی درحال وهوای کتاب وزندگی"قدم خیر"قهرمان کتاب دخترشینا،غرق بودم که متوجه حضورحمیدنشدم.بالای سرم ایستاده بودوچهره ی اشک آلودم رانگاه میکرد.وقتی دیدتااین حدمتاثرشده ام کتاب راازدستم گرفت وپنهان کرد.گفت:"حق نداری بقیه ی کتاب روبخونی.تاهمین جاخوندی کافیه."باهمان بغض وگریه به حمیدگفتم:"داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست.میترسم آخرقصه ی عشق ماهم به جدایی ختم بشه."
آن قدربغض گلویم سنگین بودکه تاچندساعت هیچ صحبتی نمیکردم
&ادامه دارد...
#رفیق_شهیدم_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت71 گروهی
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت72
حمیدمشغول سروکله زدن باآبمیوه گیری بودکه درست کارنمیکرد.چون توی مخابرات مشغول بوددست به کارفنی خوبی داشت.هرچیزی که خراب میشدسعی میکردخودش درست کند.ازکلیدوپریزگرفته تالولای دروشیرآب.خیلی کم پیش می آمدکه بخواهیم چیزی رابدهیم بیرون درست کنند.داخل آشپزخانه خودم رامشغول کرده بودم.بامرورخاطرات دخترشینابه اولین روزهای عقدمان رفته بودم که باحمیدخیلی رسمی صحبت میکردم.اسمش راهم نمیتوانستم بگویم،ولی حالاحمیدبرای من همه چیزشده بودولحظه ای تاب دوری اش رانداشتم.
باشنیدن صدای تلفن ازعالم خاطراتم بیرون آمدم.مسیول بسیج دانشگاه بود.اصرارداشت برای اردوی دانشجویان جدیدالوروددانشگاه همراهش باشم.دلم پیش حمیدبود.نمیخواستم تنهایش بگذارم،ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان رانداشتند.بعدازموافقت حمید،هشتم آبان همراه بادانشجویان به سمت رامسرراه افتادیم.قبل ازاردوبرایش آش شله زردپختم.معمولاقبل ازاردوهایی که میرفتم برایش دو،سه وعده غذامی پختم وداخل یخچال میگذاشتم تاخودش گرم کندوبی غذانماند.
هوای رامسرابری بودوباران شدیدی می آمد.
بعدازیک روزبرگزاری کلاس های آموزشی،روزدوم دانشجویان راکنارساحل بردیم.دریاطوفانی بود.بادانشجوهاکلی عکس گرفتیم وبعدهم به سمت"کاخ موزه پهلوی"حرکت کردیم.فصل پرتقال ونارنگی بود.بعضی ازدانشجوهاشیطنت میکردندواز
میوه های درختان باغ جلوی موزه میچیدند.
باحمیدکه تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهیدمدافع حرم استان قزوین،شهید"رسول پورمراد"،به شهرک قلعه هاشم خان،زادگاه این شهیدرفته است.زیادنمیتوانست صحبت کند.وقتی گفتم
بچه هاازباغ پهلوی حسابی میوه چیدند،گفت:"عزیزم به اون میوه هالب نزن.
بیت الماله.معلوم نیست شاه اون زمون بامال کدوم رعیت این باغ هارومال خودش کرده.اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال ونارنگی میخرم."
چون کلوچه دوست داشت،موقع برگشت برایش کلوچه خریدم.خانه که رسیدم حمیدرفته بودباشگاه.لباسهایش راشسته بودوروی طناب پهن کرده بود.اجازه نمیدادمن لباسهایش رابشویم؛ازلباس مهمانی گرفته تالباس باشگاه ولباس نظامی.همه راخودش می شست.سال
اول که طبقه ی پایین بودیم آشپزخانه جایی برای شیرتخلیه ی ماشین لباسشویی نداشت.وقتی هم که به طبقه بالاآمدیم آشپزخانه آن قدرکوچک بودکه درب ماشین لباسشویی بازنمیشد.برای همین هیچوقت نتوانستیم ازماشین لباسشویی جهازم استفاده کنیم.مجبوربودیم بااین شرایط کناربیاییم ولباسهارابادست بشوییم.
دوست داشتم بعدازدوروزدوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم.سریع وسایلم راجابه جاکردم ومشغول آشپزی شدم.حمیدبه جزکله پاچه وسیرابی غذایی نبودکه خوشش نیاید.البته طبق تعریفی که خودش داشت دردوران مجردی ازپیتزاهم فراری بود.مثل اینکه بایکی ازدوستانش پیتزاخورده بودند،ولی چون خوب درست نشده بود،ازهمان موقع ازپیتزابدش آمده بود.بایادآوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لبهایم به خنده کش آمد.وقتی برای اولین بارپیتزایی که خودم پخته بودم رادید،اولین لقمه راباچشم های بسته خورد.خوب که مزه مزه کرد،خوشش آمدو
لقمه های بعدی رابااشتهاخورد.بعدازآن هم نظرش کامل برگشت.جوری شده بودکه خودش میگفت:"فرزانه امشب پیتزادرست کن.اون چیزی که مابیرون خوردیم بااین چیزی که تودرست میکنی زمین تاآسمون فرق داره.مطمینی این هم پیتزاست؟!"
مشغول آماده کردن بساط پیتزابودم که متوجه شدم داخل سبدنان انگاردو،سه کیلوخمیرگذاشته شده است.خوب که دقت کردم کاشف به عمل آمدکه حمیدمیخواسته نان های
خیلی تردراآب بزندتاازخشکی دربیاید،امابه جای پاچیدن چندقطره آب انگارنان هارابه کل شسته بود.بعدهم تاکرده وداخل جانانی گذاشته بود!
زنگ درراکه زدتاپاگردطبقه ی اول پایین رفتم چنددقیقه ای منتظرش شدم،ولی بالانیامد.ازپنجره سرک کشیدم.متوجه شدم درحال صحبت باپسرصاحب خانه است.سریع به آشپزخانه برگشتم وچندتاکلوچه داخل بشقاب گذاشتم تابه صاحب خانه بدهیم.وقتی ازپله ها
بالامی آمد،مثل همیشه صدای یاا...گفتنش بلندشد.
بعدازاحوال پرسی وتعریف کردن سیرتاپیازوقایع اردو،پرسیدم:"پسرصاحب خانه چه کارداشت؟راستی چندتاکلوچه گذاشتم کنارکه ببری طبقه پایین."حمیدبه کتابی که دردستش بوداشاره کردوگفت:"پسرصاحب خانه این کتاب روموقع سربازی ازکتابخونه ی سپاه امانت گرفته،ولی فراموش کرده بودپس بده تحویل من دادکه به کتابخونه برگردونم.کتاب"گناهان کبیره"آیت ا...دستغیب بود.به حمیدگفتم:"چه جالب.این همون کتابیه که توی کتاب فروشی هادنبالش گشتیم،ولی پیدانکردیم.حالاکه کتاب اینجاست میشینیم دونفری میخونیم."
&ادامه دارد...
#رفیق_شهیدم_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت73
حمیدکتاب راروی اپن گذاشت وگفت:"خانوم!نمیشه این کتاب روبخونیم.ماکه این کتاب روامانت نگرفتیم.
جایی هم به نام ماثبت نشده پس حق خوندنش رونداریم.کتاب جزءاموال عمومی کتابخونه است.ماوقتی میتونیم بخونیم که به اسم خودمون ازکتابخونه امانت گرفته باشیم."
تلفنی مشغول صحبت بامادرم بودم.دررابطه باخانه ی سازمانی ای که قراربودبه مابدهندصحبت میکردیم.مادرم گفت:"کم کم بایددنبال وسایل وکارهای خونه ی جدیدباشی."موقع خداحافظی پدرم گوشی راگرفت وبعدازشوخی های همیشگی پدرودختری،
گفت:"امروزلیست اسامی اعزامی به سوریه راپیش ماآورده بودند.من اسم حمیدروخط زدم!یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه."
گوشی راکه قطع کردم متوجه صدای گریه ی آرام حمیدشدم.
طرف اتاق که رفتم،دیدم کتاب"دخترشینا"رادست گرفته وباخاطراتش اشک میریزد.متوجه حضورمن که شد،کتاب رابست وگفت:"راست میگفتی ها،زندگیشون خیلی شبیه زندگی ماست.همسران شهداخیلی ازخودشون ایثارنشون دادن.
این که یه زن تنهایی بارزندگی روبه دوش بکشه خیلی سخته.دوست دارم حالاکه اسمم روبرای رفتن به سوریه نوشتم،اگه اعزام شدم وتقدیرم این بودکه شهیدبشم،توهم مثل این همسرشهیدصبورباشی."
همان وقتی که رفقایش سوریه بودند،بحث اعزام نفرات جدیدمطرح بود.وقتی این همه شوق حمیدبرای رفتن رادیدم باخودم خیلی کلنجاررفتم که چطورخبرخط خوردنش رابگویم.حمیدکه دیدخیلی درفکرهستم،علت راجویاشد.
بعدازکلی مکث ومقدمه چینی گفتم:"باباپشت تلفن خبردادکه اسمت روازلیست اعزام خط زده.ازمن خواست بهت اطلاع بدم "ماجراراکه شنید،خیلی ناراحت شد.گفت:"دایی نبایداین کاررومیکرد.من خیلی دوست دارم برم سوریه."
یکی،دوساعت هیچ صحبتی نمیکرد.حتی برخلاف روزهای قبل استراحت هم نکرد.غروب که شدلباسهایش راپوشیدتابه باشگاه برود.وقتی به خانه برگشت،گفت که باپدرم صحبت کرده است.ازسیرتاپیازصحبت هایشان رابرایم تعریف کرد.
این که خودش به پدرم چه حرفهایی زده وپدرم درجواب چه چیزهایی گفته است.بعدازتمرین،نه که بخواهدجلوی پدرم بایستد،ولی گفته بود:"دایی جان!اگه قسمت شهادت باشه همین جاقزوین هم که باشیم شهیدمی شیم.
پس مانع رفتن من نشید.اجازه بدین من برم."اماپدرم راضی نشده بود.گفته بود:"اگه قراربررفتن باشه،من وبرادرت ازتوشرایطمون برای اعزام مهیاتره.توهنوزجوونی.هروقت هم سن من یاسردارهمدانی شدی،اون وقت بروسوریه."
آن شب خواب به چشم حمیدنیامد.میدانستم حمیداین سری بمانددق میکند.صبح بعدازراه انداختن حمید،به خانه ی پدرم رفتم کلی باپدرومادرم صحبت کردم ازپدرم خواستم اسم حمیدرابه لیست اعزام برگرداند.گفتم:"اشکالی نداره.من راضی ام حمیدبره سوریه هرچی که خیره،همون اتفاق میفته."پدرم گفت:"دخترم!این خط،این نشون!حمیدبره شهیدمیشه.مطمین باش!
"مادرم هم که نگران تنهایی های من بودگفت:"فرزانه!من حوصله ی گریه های توروندارم.خدای ناکرده اتفاقی بیفته،توطاقت نمیاری."درجوابشان گفتم:"حرف هاتون رومتوجه میشم.من هم به دلم برات شده حمیداگه بره،شهیدمیشه،ولی دوست ندارم مانع سعادتش باشم.
شماهم خواهشارضایت بدید.حمیددوست داره بره مدافع حرم باشه ازخیلی وقت پیش راه خودش روانتخاب کرده."پدرم اصرارمن راکه دید،کوتاه آمد.قرارشدصحبت کندتااسم حمیدرابه لیست اعزامی های دوره ی جدیداضافه کنند.
روزشنبه شانزدهم آبان،ساعت پنج،ازدانشگاه به خانه برگشتم.هواابری وگرفته بود.برق های اتاق خاموش بود.حمیدکناربخاری پتویی روی سرش کشیده بودوبه خواب رفته بود.پاورچین پاورچین سمت آشپزخانه رفتم.
هنوزچندلقمه ای ناهارنخورده بودم که ازخواب بیدارشد.صدایم کردوگفت:"کی رسیدی خانوم؟ناهارخوردی بیاباهات کاردارم."ازلحن صحبتش تاته ماجراراخواندم.باشوخی گفتم:"چیه بازمیخوای بری سوریه؟!
شایدهم میخوای بری سامرا.هرجامیخوای بری برو.مادیگه ازخیرتوگذشتیم!"
خندیدوگفت:"جدی جدی میخوایم بریم!امروزتوی صبح گاه اعلام کردن اونهایی که داوطلب اعزام به سوریه هستن،بمونن.
خیلی هاداوطلب شدن.بعدپرسیدن چندنفرگذرنامه دارن؟من دستم روبلندکردم.پرسیدن چندنفردوره ی پزشک یاری رفتن؟
بازدستم روبلندکردم.پرسیدن چندنفربلدن باتوپخونه برای خط آتش کارکنن؟این بارهم دستم روبلندکردم!"
گفتم:"پس همه ی کارهاروکردی،فقط مونده من قرآن بگیرم اززیرش ردبشی!این دست بلندکردناآخرکاردست ماداد.
راستی مگه اونهایی که سری اول رفته بودن،برگشتن که شمامیخواین برین؟"درحالی که پتوراجمع میکرد،
گفت:"مابایداعزام بشیم وخط روتحویل بگیریم.وقتی مستقرشدیم،اون هابرمیگردن.
&ادامه دارد...
#رفیق_شهیدم_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🕊زیارتـنـامــہ ی شُـهَــدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی ...
#اللهمعجللولیکالفرج
#سلام_ارباب_بےنظیرم
واجب شده صبـحها
کمی دربزنم
قدری به هوایحرمتـ
پـ🕊ـربزنم
لازم شده
درفراق ششگوشهتان
دیوانهشوم
به سیمآخر بزنم
"السلام علی الحسین ع
و علی علی ابن الحسین ع
و علی اولاد الحسین ع
و علی اصحاب الحسین ع"
صلےاللهعلیڪیااباعبداللهالحسین ♥️
#صباحڪم_حسینـے
جایـےکھذرهذرهےخاڪشطلاست
مشھدهطُ..:)🌿
#یاامامرضا✨
خمیده راھ رفتند
تا امروز بتوانیم
راست راست راه برویم !
‹ #شهیدانهـ ›
بہسوریہکہاعزامشدهبود
بعضۍشبهاباهــمدرفضای مجازۍچٺمیکردیم
بیشترحرفهایماݩاحوالپرسۍبود
او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم
واندڪ آبۍمیریختیمبرآتش دلتنگۍماݩ...
روزهای آخر ماموریتش بود
گوشۍتلفنهمراهمراڪہ روشنکردم
دیدمعباسبرایمکلۍپیام فرستادهاست...!
وقتۍدیدهبودڪهمنآنلاین نیستم
نوشتہبود:
آمدمنبودۍ؛وعدهۍمابهشت..
بہروایتهمسرشهید
#شهیدعباسدانشگر 🌷
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهیدی که به خاطر نماز شب، بین راه از اتوبوس پیاده میشد و سوار اتوبوس بعدی میشد
#عندربهم_یرزقون
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
|#سخنبزرگان
وابستگےبههرچیزیبراۍانسان
ضررداره..!
چهانساناونوداشتہباشہ
چہنداشتہباشہ..
تنهاوابستگےمفیددرعالم،
وابستگےبہخداواولیاءخداست . .
اگرعلاقہخودمونروبہخداواولیائش
درحدوابستگےبالاببریم،♥️
تازهطعمزندگےوعشقرومیفھمیم
وازتنهایےوافسردگےخارجمیشیم . . !
#استادپناهیان 🍃
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#مهدے_جان❤️
💐اے عشق بیا ڪہ سینہ هامان چاڪ شد
🍃#این_النبا_العظیم ؟گشتیم هلاڪ
💐چشمی ڪہ تو را ندیده باشد
🍃ڪور اسٺ
💐خون شد دل ما، #متی_ترانا_و_نراڪ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
شھدا اِصرار داشٺند
هرچہزودتر،دربهترینحالت
خداروملاقات ڪنند...
دنیایے نبودند!
اما ما تازه میخوایم
سعۍڪنیمڪه
گناهنڪنیم . . :)!💔
#بهخودمونبیایم
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#غدیر #عید غدیر
#خوزستان
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
دوستان سلام علیکم
از امروز ۳۱ تیر
ان شاءالله رمان مذهبی و شهدایی عاشقانه 💖انتظار عشق💖 هر روز سه قسمت در ❤️کانال کمیـل❤️ قرار می گیرد.
لینک ❤️کانال کمیـل❤️👇🏻👇🏻
https://chat.whatsapp.com/Fcr9EGVf9N98qiwznrVceJ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمےدانم!
چہ حکمتے در خونِ شہــید نہفتہ
گویی عِطر وجودش...
دنیا را احاطہ مےکند.
فرقے ندارد!
از کدام شہر و به ڪدام زبانے؛
مہم آن است...
که ڪشتہ شده در راه حسینے...
#شہادتم_آرزوست🕊
#سالـروز شہادت #شهید_رحمان_مدادیان🕊️
#حملہ ـ مـرصـاد
#خوزستان
#بهبهان
تاریخ شهادت :1367/4/31
تاریخ توݪد:1340/10/14
🕊️💫ارواح طیبه پاک شهداصلوات
♥♥♥♥
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
وقتی منزلمان را به قم منتقل کردیم علی آقا گفت میخواهم خادم حرم بی بی بشوم، اینقدر دوندگی کرد تا آخرش کارش درست شد و به آرزوش رسید،
شد خادم حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها، درست وقتی هم میخواست به سوریه اعزام شود همینجور بال بال میزد تا اعزامش درست شود به هرجا که میتونست میرفت با اینکه دیسک کمر داشت و در سپاه معاف از رزمش کرده بودند اما گوشش بدهکار جواب های منفی نبود آنقدر پیگیر شد تا آخرش کارش درست شد، شد مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها، هر موقع شهرستان میرفتیم به هرکسی که میرسید میگفت ما یه زائر سرا در قم داریم تشریف بیاورید، اولش خیلی ها متوجه نمیشدند منظور علی آقا چیست!؟
اما بعد از مکثی دوزاریشان میافتاد که منظور علی آقا همان خانهمان هست.
🌷شهید علی اکبر عربی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c