eitaa logo
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
4.5هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
14.3هزار ویدیو
177 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 ولادت مبارک😍🌸😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
كارِ نیک به جا آورید، و آن را هر مقدار كه باشد كوچک نشمارید، زیرا كوچک آن بزرگ، و اندک آن فراوان است، و كسی از شما نگوید كه: دیگری در انجام كار نیک از من سزاوارتر است💙.. •حکمت۴۲۰نهج‌البلاغه ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💐 (علیه السلام) فرمودند: به آنکه تمام محبتش را نثار تو می‌کند، با تمام وجود خدمت کن.❤️ ‏💠🌸🍃🌺🍃🌸💠 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨حضور سرزده رهبرانقلاب و سردار سلیمانی در مراسم بله برون یک عروس ✍سردار حسین نجات: سال ۱۳۸۴ مقام معظم رهبری به استان کرمان سفر کردند. ایشان تأکید داشتند حاج قاسم در این دیدارها همراه ایشان حضور داشته باشد. یکی از این دیدارهایی که در آن سفر تدارک دیده شد، دیدار با خانواده یکی از فرماندهان گردان‌های شهید لشکر ۴۱ ثارالله بود. طبق روال، آن خانواده دقایقی قبل از حضور حضرت آقا خبردار شدند. اما وقتی وارد مجلس شدیم، دیدیم جمعیت حاضر بیش از حد انتظار است.تصورمان این بود که خانواده شهید خیلی سریع حضور حضرت آقا را به بستگان اطلاع داده است و آنها هم فوری خودشان را رسانده‌اند، اما اشتباه می‌کردیم.دلیل حضور بستگان مراسم«بله برون»دختر همان شهید با فرزند یکی دیگر از شهدای لشکر ثارالله علیه‌السلام بود.آن شب یکی از اعضای خانواده شهید آمد و در گوش حاج قاسم، مطلبی گفت.حضرت آقا از حاجی پرسیدند: «داستان چیست؟» حاج قاسم جواب داد: می‌گویند که جواب خانواده دختر مثبت است و درخواست دارند اگر امکانش هست شما خطبه عقدشان را بخوانید. حضرت آقا قبول کردند. وقتی ایشان خطبه را قرائت کردند از دختر خانم پرسیدند: «آیا به بنده وکالت می‌دهید تا شما را به عقد آقای فلانی در بیاورم؟» دختر خانم درجواب گفت: «اگر قول می‌دهید در آخرت شفیعم باشید، بله به شما وکالت می‌دهم». حضرت آقا گفتند:«چرا من باید شفیع شما باشم؟» بعد به حاج قاسم اشاره کردند و ادامه دادند:«مقام حاج قاسم سلیمانی نزد خداوند از من بالاتر و بیش‌تر است.ایشان شهید زنده است و خودش شفیع شما می‌شود.» 📚 منتشر شده در کتاب «متولد مارس» ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
AUD-20210725-WA0147.mp3
7.49M
👤حجت الاسلام امینی خواه ✏️آن سوی مرگ👆👆👆 (قسمت بیست و ششم) 🌼➖➖➖➖➖➖🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*میلاد با سعادت امام هادی(ع) به محضر مولاصاحب الزمان(عج) و همه دوستداران اهل بیت(ع) تبریک و تهنیت باد🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*😊👆👆* ♡•• *💐ما سامرا نرفتہ گداے تُـو مۍشویمـ* *💐اے مهربان امامـ فداے تـُو* *مۍشویمـ...* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ *‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➕گـــمنامے یعـــنی درد... ◽️دردےشـــیرین ... یعنے با عشق یڪے شدن... یعنے اثبات این‌که از همه چیزت براے معشوقت گذشتے... یعنی فقط خدا را دیدی و رضای او را خواستی نه تعریف و تمجید‌ مردم را.... ➕گمنامی یعنی ....... " ای کاش همه‌ے ما گـمنام باشیم" 🕊🌷 شبتون شهدایی
احکام خوشمزه😋 بسم الله الرحمن الرحیم چند وقتی بود که اوستا مراد نمازهاش رو در مسجد زیبای ده می‌خوند و روز به روز عشق به مسجد بیشتر می‌شد. یک روز کمی زودتر به مسجد رفت، دید که کتاب های کتابخانه یکم بهم ریخته شده و مهرها و سجاده ها نامرتبه. بلند شد و آستین هاش رو بالا زد و کتاب‌ها و قرآن‌ها رو مرتب توی قفسه ها جا داد و بعد سراغ مهرها و سجاده‌ها رفت و مرتبشون کرد. آخرش هم به گلدون های زیبای دور حوض مسجد آب داد و حیاط مسجد رو آب و جارو زد💦. در همون حال، حاج آقا از دور اومدند و به اوستا گفتند: خدا قوت! به به! چه صفایی به مسجد دادی😍 حالا بگو ببینم این کارها رو برای چی انجام دادی؟ اوستا گفت واسه این که بگم برای من تمیزی مهمه و همه باید اینطوری باشند. حاج آقا گفتند تمیزی خیلی خوبه ولی بیا یک درس از نماز بهت یاد بدم تا با انجامش ارزش همه کارهات رو بالا ببری. با این نکته دست به سنگ هم بزنی طلا میشه. اوستا چشمهاش برق زد و گفت: به گوشم حاج آقا. من همیشه دنبال رمز کیمیاگری بودم. حاج آقا لبخندی زد و گفت: ما وقتی می‌خوایم نماز بخونیم نیت می‌کنیم برای نزدیک شدن به خدا نماز می خونیم. درسته؟ حالا اگر یه نیت دیگه بکنیم مثلا بگیم نماز می‌خونیم برای اینکه منظم و با برنامه بشیم. نمازمون درسته؟ اوستا که به دور دست‌ها خیره شده بود، گفت نه. حاج آقا گفتند حالا از این چی یاد می‌گیریم؟ اوستا: یاد میگیریم که کیمیاگری خیلی آسونه! حاج آقا خندیدند و گفتند: نگاه کن اوستا... وقتی برای نماز نیت نزدیکی به خدا نکنیم، نمازمون فقط دولاراست شدنه و نماز باطله ولی وقتی نیت نزدیک شدن به خدا می‌کنی، نمازت نماز‌ میشه و اون همه ثوابهایی که برای نماز گفتن رو داره. پس یه راز مهم نماز اینه که برای کارهای دیگه ات هم با نیت خدایی انجام بدی اون وقته که کارمون طلاییه و خدا حسابی برای این کارمون بهمون ثواب میده... اوستا مراد: یعنی نیت انقدر مهمه؟! حاج آقا: خیلی اوستا خیلی! نیت نزدیک شدن به خداست که کارها رو ارزشمند میکنه! ولی حاج آقا بعضی کارها رو که نمیشه برای رضای خدا کرد مثلا غذاخوردن و خوابیدن... حاج آقا: اوستا غیر از کارهای بدی که خدا دوست نداره و بهمون توی قرآن پیام داده که این کارها رو نکنیم بقیه کارها رو میشه برای رضای خدا نیت کرد. حتی وقتی غذا میخوریم هم اگر نیت خدا کنیم و بسم الله بگیم که غذا رو برای این بخوریم که قوت بگیریم که یه عالمه کار خوب بکنیم. غذا خوردن هم طلایی میشه... اینطوری هم کارهامون برکت پیدا میکنه و خدا هم بیشتر ما رو دوست داره... اوستا مراد هیجان زده شد ...وای خدایا شکرت..چه رمز و راز قشنگی از نماز یاد گرفتم..پس حتی مسواک میزنم ... به کسی کمک میکنم...به کسی چیزی یاد میدم درسته که باارزشه ولی نقره اییه وقتی نیت رضای خدا کردم تبدیل میشه به طلایی... حاج آقا: آفرین اوستا... نکته رو گرفتی! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت85 حمیدب
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت86 به جای تماس حمید،پیامک های مشکوک شروع شد.اول خانم آقاسعیدپیام دادکه:"باحمیدصحبت کردی؟حالش چطوره؟"جواب دادم:"آره!سه روزپیش باهاش صحبت کردم.حالش خوب بود.به همه سلام رسوند."بلافاصله خانم آقامیثم،همکارودوست صمیمی حمید،پیام داد.پرسید:"حمیدآقاحالشون خوبه؟"سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمیدبشوند.کم کم داشتم دیوانه میشدم. ساعت نه ونیم تازه کلاسمان تمام شده بود.آنتراک بین دوکلاس بودکه بابازنگ زد.وقتی پرسیدکدام دانشکده هستم،آدرس دادم.پیش خودم گفتم حتماآمده دانشگاه،کاری داشته وموقع رفتن میخواهدهمدیگرراببینیم.ازمن خواست جلوی دردانشکده بروم.تادم دررسیدم پاهایم سست شد.پدرم بالباس شخصی،ولی باماشین سپاه،همراه پسرخاله اش که اوهم پاسداربودآمده بود. سلام واحوال پرسی کردیم.پرسید:"تاساعت چندکلاس داری؟"گفتم:"تابرسم خونه میشه ساعت هفت غروب."گفت:"پس وسایلتوبرداربریم."گفتم:"کجا؟من کلاس دارم بابا."بعدازکمی مکث باصدای لرزان گفت:"حمیدمجروح شده.بایدبریم دخترم."تااین راگفت چشمم تارشد.دستم راروی سرم گذاشتم گفتم:"یافاطمه زهراسلام ا...علیها.الان کجاست؟حالش چطوره؟کجاش مجروح شده؟"پدرم دستم راگرفت وگفت:"نگران نباش دخترم.چیزخاصی نیست. دست وپاهاش ترکش خورده.الان هم آوردنش ایران.بیمارستان بقیت ا...تهران بستریه."دلم میخواست ازواقعیت فرارکنم.پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است.چیزمهمی نیست.به پدرم گفتم:"خب اگه مجروحیتش زیادجدی نیست،من دوتاکلاس مهم دارم.این هاروبرم،بعدمیام بریم تهران."پدرم نگاهش رابه سمت ماشین سپاه برگرداند. خط نگاهش راکه دنبال کردم متوجه پسرخاله ی پدرم وراننده شدم که بانگرانی به مانگاه میکردندوباهم صحبت میکردند.صورت پدرم به سمت من برگشت وبه من گفت:"نه دخترم،بایدبریم." تاآن لحظه درست به چشم های بابانگاه نکرده بودم.چشم هایش کاسه ی خون بود.مشخص بودخیلی گریه کرده.باهزارجان کندن پرسیدم:"اگه چیزی نیست پس شمابرای چی گریه کردی؟بابابه من راستش روبگین." پدرم گفت:"چیزی نیست دخترم.یکی،دوتاازرفقای حمیدشهیدشدن.بایدزودبریم".تااین جمله راگفت،تمام کتاب هایی که اززندگی همسران شهداخوانده بودم جلوی چشمانم مرورشد.حس کردم درحال ورودبه یک دوره ی جدیدهستم؛دوره ای که درآن حمیدراندارم. دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه ازآن بشنوم! سریع دویدم سمت کلاس تاوسایلم رابردارم.دوستانم متوجه عجله واضطرابم شدند.پرسیدند:"چه خبره فرزانه؟کجابااین عجله؟چی شده؟"گفتم:"هیچی،حمیدمجروح شده.آوردن تهران.بایدبرم." دوستانم پشت سرم آمدند.کنارماشین که رسیدیم،پدرم متوجه آنهاشد.همراهشان به سمت دیگری رفت وباآنهاصحبت کرد.باچشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستندوگریه میکنند.خواستم به سمتشان بروم،اماپدرم دستم راکشیدکه سوارماشین بشوم. وقتی سوارشدم سرم راچرخاندم وازشیشه عقب ماشین بچه هارادیدم که همدیگررابغل کرده بودند.صورت هایشان راباچادرپوشانده بودندوگریه می کردند. نمی توانستم نفس بکشم.درست حس میکردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم.بدنم بی حس شده بود.فقط می توانستم پلک بزنم.همه ی بدنم بی حرکت شده بود. باباسرمن رابه سینه اش چسبانده بودوآرام گریه میکرد.بازحمت زیادپرسیدم:"برای چی گریه میکنی بابا؟مگه نگفتی فقط مجروح شده؟خودم میشم پرستارش.دورش میگردم.اونقدرمراقبت میکنم تاحالش خوب بشه." باهمان حالت گریه گفت:"دخترم،توبایدصبورباشی.مگه خودتون دوتایی همین رونمی خواستید؟مگه من اسم حمیدروخط نزدم؟مگه خودت نیومدی واسطه نشدی؟نگفتی بذاربره؟حالابایدصبرداشته باشی.شماکه برای این روزهاآماده شده بودین."این حرف هاراکه شنیدم،پیش خودم گفتم:تمام!حمیدشهیدشده! پسرخاله ی پدرم متوجه نشده بودکه من همه چیزراازحرفهای پدرم خوانده ام. گفت:"عکس حمیدروبرای بیمارستان لازم داریم."همه ی این حرف هاهمان چیزهایی بودکه سالهادرکتابهای شهدای دفاع مقدس خوانده بودم.همه چیزازیک مجروحیت جزیی وعکس برای بیمارستان وچیزی نشده شروع میشود،ولی به مزارشهدامیرسد.این بارهمه چیزداشت برای من تکرارمیشد؛امانه درصفحات کتاب،بلکه دردنیای واقعی!داشتم ازحمیدجدامیشدم؛به همین سادگی!به همین زودی! رفتیم خانه ی بابا.نمی توانستم راه بروم.روی پله هانشستم.باصدای بلندگریه میکردم.گفتم:"حمیدتوروخدا.توروبه حضرت زهراسلام ا...علیهاازدربیاتو.بگوکه همه چی دروغه.بگوکه دوباره برمیگردی."این جمله راتکرارمیکردم وگریه میکردم.داداشم خبرنداشت.تاخبرراشنیدشوکه شد.مادرم باگریه من رابغل کرد &ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت87 پرسیدم:"حمیدمن شهیدشده مامان؟"سکوت کرد.این سکوت دنیایی ازحرف داشت.گفتم:"خداازعمرمن بردار،حمیدفقط پلک بزنه.دیگه هیچی نمیخوام." مادرم من رامحکم تربغل کردوگفت:"آروم باش دخترم."نفسم بالانمی آمد.من راکشان کشان به داخل اتاق بردند.روی مبل نشستم.همه دورمن نشسته بودندوگریه میکردند.گفتم:"برای چی گریه میکنید؟باورکنیددروغه!من سه روزپیش باحمیدم حرف زدم.گفته بهم زنگ میزنه."حالت شوک زدگی بدی داشتم.باهمه ی وجودم میخواستم کاری کنم که این حرفهاراباورنکنم.هق هق میکردم،ولی گریه نه!مادرم خیلی نگرانم شده بود.به پدرم گفتم:"بریم خونه ی عمه.اینجابمونیم فرزانه دق میکنه!" درست بعدازاینکه من باحمیدبرای آخرین بارصحبت کرده بودم،یعنی چهارشنبه حدودساعت یازده شب،به خط دشمن زده بودند."ماموریت جعفرطیار،عملیات نصر،منطقه العیس سوریه،جنوب غربی حلب که مشهوراست به منطقه ی خضراء."درهمان عملیات بودکه هم رزمان حمیدیعنی"زکریاشیری"و"الیاس چگینی"شهیدشدند.چون بدن مطهرشان زیرآواریک ساختمان مانده بود،نیروهانتوانستندپیکرشان رابه عقب برگردانندوپیکراین دوشهیدمدافع حرم قزوینی کنارحضرت زینب سلام ا...علیهاماند. پاهای حمیدروی تله انفجاری رفته بودومتلاشی شده بود.تمام بدنش ترکش خورده بود.به آرزویش رسیده بودوشبیه حضرت عباس علیه السلام دست وپاهایش رابرای دفاع ازحریم حرم داده بود.به یکی ازهمراهانش گفته بودمن راببریدعقب که پیکرم دست دشمن نیفتد.گفته بودند:"حمیدجان!چیزی نیست.توخوب میشی.فعلاشرایطش نیست که عقب برگردیم."حمیدگفته بود:"اگه نمیشه فقط یه دست یافقط یه پای منوببریدبه مادرم وبه خانمم نشون بدید.اونهامنتظرن.".همسنگرهایش باچندچفیه پاهایش رابسته بودند،ولی خونش بند نمی آمده.حمیدراباهمان حال دردل شب به یک نفربررسانده بودند.لحظه ی حرکت،دشمن نفربرراهم زده بود،ولی خدامیخواست که پیکرحمیدبرگردد.داخل نفربردونفرازرفقایش نشسته بودند.حمیدهنوزجان داشت.مدام میگفت:"ببخشیدخونم روی لباس های شمامیریزه.حلالم کنید."رفقایش میگویندلحظات آخرذکرلبهایش"یاصاحب الزمان"بود.شدت خونریزی به حدی زیادبودکه حمیددرمسیرشهیدمیشود. ازپنج شنبه خبربه خیلی هارسیده بود،ولی خانواده ی من وخانواده ی حمیدخبرنداشتند به خانه ی عمه که رسیدیم،کوچه وحیاط غلغله بود؛پرشده بودازفامیل ودوست وآشنا.دیدن عکسهای شوهرم،حمیدی که همین چندروزپیش داخل حیاط تلفنی بااوصحبت کرده بودم،برایم خیلی سخت بود. ازبین جمعیت که میگذشتم،صدای اطرافیان که باترحم میگفتند:"آخی،خانمش اومد!"جگرم راآتش میزد.دستم رابه دیوارگرفتم وازپله هابالارفتم.عمه شیون میکرد بغلش کردم.عمه بوی حمیدم رامیداد.باباهم آمد.هردوی مارابغل کرده بود.سه تایی داشتیم گریه میکردیم.فقط صدای گریه ی ماسه نفرمی آمد.گویی همه ی صداهادرصدای گریه ی ماگم شده بود. فکرمیکردم شنیدن خبرشهادت حمیدسخت ترین اتفاق زندگی ام است،ولی این طورنبود!سختیهایی به سراغم آمدکه هرکدامشان وجودم راویران کرد؛سختیهایی که هزاربارمصیبت بارترازخبرشهادتش بود.گفتندفرزانه راببریدخانه تاوصیت نامه حمیدرابیاورد.این هاچیزهایی بودکه من راخردکرد.روزاولی که خبرشهادت حمیدراشنیده بودم بایدبه خانه مشترکمان میرفتم؛خانه ای که هنوزلباس های حمیدهمان طوری که خودش آویزان کرده بوددست نخورده مانده بود. درراکه بازکردم یادروزی افتادم که همان جاایستاده بودم ودورتادورخانه رابدون حمیددیده بودم.روزی که دررابه همه ی خاطرات بدون حمیدبستم،ولی حالابدون حمیدبه همان خانه برگشته بودم.درودیوارخانه بامن گریه میکرد.ساعت ازکارافتاده بود لامپ هاسوخته بود.انگاراین خانه هم فهمیده بودخانه خراب شده ام!به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم؛همان قرآنی که وصیت نامه هارابه امانت بین صفحات آن گذاشته بودم. "مارابه سخت جانی خوداین گمان نبود!"تمام آن دقایق این بیت شعردرسرم میچرخیدوباورنمیکردم که هنوززنده ام.به معنای واقعی کلمه پیرشدم تاازخانه بیرون بیایم.وقتی گفتندبرویم پیکرحمیدراببینیم،یادقراری که بادلم گذاشته بودم افتادم.دلم نمیخواست پیکرحمیدبرگردد.منتظرپیکرنبودم.پیش خودم گفته بودم:"یاحمیدم سالم ازاین ماموریت برمیگرده یااگه شهیدشدبرای همیشه بمونه پیش حضرت زینب." اعتقادداشتم وقتی یک شهیدجاویدالاثرمیشودوپیکرش روی خاکهامیماند،این امیدراداری کنارپیکرش یک گل زیباشکوفابشودکه وقتی بادمی وزدعطرآن گل درهمه ی عالم بپیچد.این یعنی زندگی.این یعنی شهیدت هنوزهم هست &ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت88 امادرگلزارشهداسردی سنگ مزاراحساس زندگی رادورمیکرد.وقتی روی قبرسنگ می آید ،فاصله به خوبی حس میشود.چیزی که درراه خداباجان کندن هدیه کرده بودم،منتظربرگشتنش نبودم؛ولی روزی ماهمین بود. ازخانه یک راست به معراج الشهدارفتیم؛اول خیابان عبید.همه چیزروی دورتندرفته بود.چندساعت بیشترنگذشته بودکه من ازشهادت حمیدباخبرشده بودم.حالاپیکرش رابه قزوین آورده بودند. میخواستم بگویم:"حمیدجان!توکه بامعرفت بودی.حداقل من روزودترخبرمیکردی.طاقت ندارم این قدرسریع همه چیزروباورکنم.بانبودنت کناربیام وهمه چی روتنهایی پیش ببرم." به درورودی معراج که رسیدم،عطراسپندوگلاب همه جاراگرفته بود.چقدربرای حمیداسپنددودکرده بودم تاهرکجامیرودسالم برگردد. معراج الشهدابیست تاپله بیشترندارد تابه بالابرسم،یک ساعت طول کشید.چندبارزمین خوردم.دورتابوت راخلوت کرده بودند.عمه که یابی هوش می شدیاخیره خیره به تابوت نگاه می کرد.بهت زده بود. بالای سرتابوت حمیدایستادم وگفتم:"دروغه!عروسکه!الان دست می زنم بلندمیشه.دوباره شیطنتش گل کرده ومیخوادسربه سرم بذاره." سمت چپ صورتش پربودازترکش.ازبالاسردورزدم وبه سمت راست رفتم.چشم های نیمه بازش راکه دیدم،خندیدم وگفتم:"حمید!شوخی بسه. پاشودیگه.به خدانصف عمرشدم." حس میکردم داردبامن شوخی میکند،یاشایدهم خواب رفته.پیش خودم گفتم:"الان دست میکشم توی موهاش.الان می بوسمش وبلندمیشه."چشمهایش رابوسیدم.سرم راعقب آوردم.انتظارداشتم بلندبشودواین داستان راهمین جاتمام کنیم.همه ی صورتش رابوسه باران کردم به این امیدکه تکانی بخورد. درطول زندگی،هروقت روی موتورمی نشست یاازبیرون می آمد،دستهای سردش رابین دستهایم میگذاشت. حالاهم دستهایش سردسردبود.میخواستم بادستهایم گرمش کنم.سرم رامی بردم جلوتوی صورتش،نفس میکشیدم وهامیکردم تاگرم شود. ناامیدشده بودم.روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم.حمیدیک ماه گرفتگی سمت چپ گردنش داشت،ولی الان اثری ازآن ماه گرفتگی نبود.بهانه ی دلم جورشده بود.عقب رفتم روی یک سکوایستادم وگفتم:"این شوهرمن نیست.این حمیدمن نیست.حمیدمن روی گردنش ماه گرفتگی داشت،ولی الان اون ماه گرفتگی نیست! "بابامن راهمان بالای سکوبغل کرده بودوباگریه وصدایی گرفته گفت:"ازبدنش خون رفته،برای همین اثرماه گرفتگی ناپدیدشده."بعدبابابه بالای تابوت رفت.بندکفن رابازکرد.گفت:"فرزانه!بیاببین.همه جای بدنش ترکش خورده،الاسینه اش که سالم مونده." تااین راگفت دوباره به بالای تابوت رفتم.یادحرف حمیدافتادم که درمجالس امام حسین علیه السلام محکم سینه میزدو میگفت:"فرزانه!این سینه هیچوقت نمیسوزه."همه جای پیکرتیروترکش خورده بود؛شکم،پاها،دست ها،گردن،صورت؛همه جابه جزسینه که کاملاسالم مانده بود. دست لرزانم راروی سینه اش گذاشتم.دلم میخواست تپش قلب داشته باشد.زیردستم حس کنم که هنوزقلب حمیدمن می تپد،ولی هیچ خبری نبود.هیچ واکنشی نشان نمیداد. سخت ترین لحظات برای یک همسرهمین لحظات است. قلبی که یک عمربرای توتپیده،حالادیگرهیچ نبضی،هیچ حرکتی،هیچ حرارتی نداشته باشد.قلب حمیدمن ازحرکت بازایستاده بود؛همان قلبی که روزخواستگاری به من گفته بودعشق اول این قلب خداست،عشق دومش امام حسین علیه السلام است وشماعشق سوم من هستی." طبق خواهشی که شب آخرداشتم وحمیدداخل وصیت نامه نوشته بود،قرارشدیک ربع باحمیدتنهاباشم. بغلش کردم.نازش کردم.روی تنش دست کشیدم.همیشه به این لحظه فکرمیکردم که یک خانم دراین لحظات به شوهرشهیدش چه حرفی میتواندبزند؟برای این دقایق آخروبدون تکرارکلی حرف آماده کرده بودم،ولی همه یادم رفته بود.سرم رابردم کنارگوشش وگفتم:"یادت باشه!دوستت دارم. خیلی خیلی دوستت دارم."سرم رابلندکردم.انگارکه منتظرجواب باشم.چند لحظه ای سکوت کردم.دوباره درگوشش گفتم:"حمید!دوستت دارم." یادآن جمله ای افتادم که حمیدشب قبل ازرفتن گفته بود:"فرزانه!دلم رولرزوندی،ولی ایمانم رونمیتونی بلرزونی."درگوشش حلالیت خواستم. گفتم:"حمیدم!ببخش اگردلت رولرزوندم.من روحلال کن.شهادتت مبارک عزیزم.سلام من روبه سیدالشهداءبرسون.به حضرت زهرابگوهدیه ی من روقبول کنن." نمیگذاشتندبیشترازاین کنارحمیدبمانم.میگفتندخوب نیست پیکربیش ازحددرفضای بازباشد. میخواستندحمیدمن راداخل سردخانه ببرند.برای بارآخردستم راروی صورتش گذاشتم.حمیدی که همیشه صورت گرم وپرازمحبتش رالمس میکردم،حالاسردسردبود؛سردی عجیبی که تامغزاستخوان آدم میرفت.گفته بودندچشمهای نیمه بازحمیدرانبندیدتامادروهمسرش رابرای بارآخرببیند.خودم چشم هایش رابوسیدم وبستم؛چشم هایی که هیچ وقت به گناه بازنشد. پایان✋ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سلام دوستان🖐🏻 امیدوارم حال دلتون خوب باشه😊 رمان یادت باشد قسمت آخرش هم در کانال گذاشته شد🙃 امیدوارم که بهترین استفاده رو ازش برده باشین😇 و اینکه ان شاءالله که بتونیم راه و رسم این شهید بزرگوار ( ) رو الگوی زندگیمون قرار بدیم💫🤲🏻 عزیزان👏 ان شاءالله به امید خدا بعد از این رمان قراره یه رمان زیبای شهدایی به نام ( ) هم در کانالمون بارگذاری بشه😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارتـنـامــہ ی شُـهَــدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷🍃 صلوات خاصه امام علی النقی(ع) اللّهُمَّ صَلِّ عَلی عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍوَصِیِّ الْأَوْصِیآءِ وَاِمامِ الْأَتْقِیآءِ،وَخَلَفِ اَئِمَّةِالدّینِ وَالْحُجَّةِ عَلَی الْخَلائِقِ اَجْمَعینَ اَللّهُمَّ کَماجَعَلْتَهُ نوُراً یَسْتَضیی بِهِ الْمُؤْمِنوُنَ فَبَشَّرَبِالْجَزیلِ مِنْ ثَوابِکَ،وَاَنْذَرَبِالْأَلیمِ مِنْ عِقابِکَ وَحَذَّرَبَاْسَکَ،وَذکرَبِآیاتِکَ،وَاَحَلَّ حَلالَکَ،وَحَرَّمَ حَرامَکَ،وَبَیَّنَ شَرایِعَکَ وَفَرایِضَکَ،وَحَضَّ عَلی عِبادَتِکَ،وَاَمَرَبِطاعَتِکَ،وَنَهی عَنْ مَعْصِیَتِک فَصَلِّ عَلَیْهِ اَفْضَلَ ماصَلَّیْتَ عَلی اَحَدٍمِنْ اَوْلِیآئِکَ،وَذُرِّیَّةِ اَنْبِیآئِکَ یااِلهَ العالمین 🎊 میلاد امام هادی (ع ) مبارک باد💐 @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c