eitaa logo
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
13.6هزار ویدیو
175 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 گردان براي عمليات جديد آمادگي لازم را به دســت آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهي ايستادم!ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما ميآيم. من هم منتظرش‌بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه ميكردم.تا اينكه چهره زيباي ابراهيم از دور نمايان شد. هميشه با شلوار كردي و بدون اسلحه ميآمد. اما اين دفعه بر خالف هميشه، با لباس پلنگي و پيشاني بند و اسلحه كلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم‌اسلحه دست گرفتي!؟خنديد و گفت: اطاعت از فرماندهي واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوري آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدي من هم با شما بيام؟ گفت: نه، شما با بچه هاي خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را ميبينيم. چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكي شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من آرپيچی‌زن بودم. براي همين به همراه فرمانده گردان تقريبًا جلوتر از بقيه راه بودم. حالت بدي بود. اصلا آرامش نداشتم! سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود. ... @rafiq_shahidam96
📚 ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم.در بالای تپه ســنگرهاي عراقي كاملا مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به محض رسيدن آنها را بزنم. يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقيها كاملا ميدانستند ما از اين شيار عبور ميكنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه‌ها حبس شده بود! هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالای سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلوله‌اي به سمت ما ميآمد. صداي ناله بچه‌هاي مجروح بلند شد و... درآن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خودم ميديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو ميآمد و پاي مرا گرفت! سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد.چهرهاي‌كه ميديدم، صورت نوراني ابراهيم بود. ... @rafiq_shahidam96
📚 آذر ماه 1361 بود. معمولاميكردند. بسياري از فرماندهان، دلاوری و شجاعتهاي ابراهيم را شنيده بودند. يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم.صحبت ما طولانی شد. بچه ها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟!گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره.برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي.يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟! گفتم: آره، چطور مگه؟!همينطور كه به حركت ماشــين نگاه ميكرد گفــت: اينكه از قديمي هايُ جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست. ... @rafiq_shahidam96
📚 بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچه ها صحبت كنه.مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي ميشــه.روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــراطلاعات عمليات رفتم. پس از حال واحوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم.در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد ميشديم؛گير ميكرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير ميكني.گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد ميشيم. گفتم: اصلا نميخواد بيايي،تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه اش را خودم ميرم. گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو ميخوام ببينم. بعد هم حركت كرد.با خودم گفتم: چه طور ميخواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه!اما ابراهيم يك الله‌كبر بلند و يك بسم‌الله‌ گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد!به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت الله اكبر را نميدانيم، اگه بدانيم خيلي از مشكلات حل ميشود. ... @rafiq_shahidam96
📚 رفتيم زورخانه، همه بچه ها را براي ناهار فردا دعوت كرد. فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را چك‌فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد! بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه!در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت‌صديقــه طاهره‌سلام‌الله‌علیها‌بــود. در ادامه‌ميگفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند، هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد ميكرد. ‌ ... @rafiq_shahidam96
📚 اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونهاي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در.ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم. هوا خيلي ســرد بود.من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه،زحمت نكش.گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم.گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه.ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به‌صحبت كردم. ... @rafiq_shahidam96
📚 نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم.ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود.رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتي بودند. بچه‌ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش ميآمدند. يك لحظه چادر خالي نميشد.حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعداز سـلام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه‌ها همه مشغول شدند، خبريه؟! ... @rafiq_shahidam96
📚 فــردا عصــر بچه‌هــاي گردانهــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت رسول‌صلی‌الله‌علیه‌واله‌وصلم‌‌يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند. همه آماده حركت به سمت فكه بودند. از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او ملكوتي شده بود!صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفيهاي عربي انداخته و اوركت زيبائي پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچه ها دســت داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلي نوراني شدي! نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعي از دنيا بره.اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند، طوري شده كه توي بهشت زهرا سلام الله علیها بيشتر از تهران رفيق داريم.مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من ميترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توكل ما به خداست.بعــد نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما،خوشگل‌ترين شهادت رو ميخوام!بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از گوشه چشمش جاري شد.ابراهيم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم تو رو نشناســه، خودت باشي وآقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين‌خوشگل ترين شهادته. ... @rafiq_shahidam96
📚 بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهاي خط شكن. آنها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقيها ميگيريم! حاج حسين الله‌کرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي محو چهره ابراهيم بود.بي‌اختيار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظه‌اي در اين حالت بودند. گويي ميدانستند كه اين آخرين ديدار است. بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار براي شما!چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت ميشه.ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم.حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچه‌هــا از راهكار اول عبور ميكنند.من با يك ســري از فرمانده‌ها و بچه هاي اطلاعات از راهكار دوم ميريم.تو هم با ما بيا.ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچه هاي بســيجي ميرم. مشــكلي كه نداره!؟حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي. ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچه‌هاي گردانهايي كه خطشكن عمليات بودند و كنارشان نشست. ... @rafiq_shahidam96
📚 گردان كميل، خط شــكن محور جنوبي و ســمت پاســگاه بــود. يكي از فرماندهان لشکر آمد و براي بچه‌هاي گردان شروع به صحبت كرد:برادرها، امشب براي عمليات والفجر به سمت منطقه فكه حركت ميكنيم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزي، جلوي راه شما زده تا مانع عبور شــود. همچنين موانع مختلف را براي جلوگيري از پيشروي شما ايجاد كرده.اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانالها، عمليات شروع خواهد شد.با استقرار شما در اطراف پاسگاه ُ هاي مرزي طاووسيه و رشيديه، مرحله اول كار انجام خواهد شد.بعد بچه‌هاي تازه نفس لشکر سيدالشهداعلیه السلام و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق ميروند وانشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد. ... @rafiq_shahidam96
📚 بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچه‌ها در حالي كه صورتهايشان خيس از اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خوانديم. از وقتي ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نميشوم.مــن به همراه ابراهيم، يكي از پله‌اي ســنگين و متحرك را روي دســت گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم. حركت روي خاك رملي فكه بســيار زجــرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيســت كيلو براي هر نفر! ما هم كه جداي از وســايل، يك پل سنگين را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم! همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدانهاي مين آماده شده بود حركت كرديم.حدود دوازده كيلومتر پياده‌روي كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه‌ها ديگر رمقي براي حركت نداشتند. ساعت نه ونيم شب يكشنبه هفدهم بهمن‌ماه بود. با گذاشتن پله‌اي متحرك و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. ســكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.عراقيها حتي گلوله‌اي شليك نميكردند! ... http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
📚 حركت روي خاك رملي فكه بســيار زجــرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيســت كيلو براي هر نفر! ما هم كه جداي از وســايل، يك پل سنگين را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم! همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدانهاي مين آماده شده بود حركت كرديم.حدود دوازده كيلومتر پيادهروي كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه‌ها ديگر رمقي براي حركت نداشتند. ساعت نه ونيم شب يكشنبه هفدهم بهمن‌ماه بود. با گذاشتن پلهاي متحرك و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. ســكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.عراقيها حتي گلوله‌اي شليك نميكردند! يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهي اطلاع داده شد. چند دقيقه‌ا‌ي نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم. 1-عجيب بودكه تقريبًاهمه بچه‌هاي گردانه‌اي كميل كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير ... http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
📚 ســاعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعــدادي از مجروحين به عقب برميگشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟گفت: من و اين بچه‌هائي كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، الي تپه‌ها افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد. ُ يكدفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چي شد!؟ گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب.توي راه رسيديم به يك كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود.ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو.ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود.خيلي‌ها ميگفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته‌اند! ... @rafiq_shahidam96