🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سوم
#فصل_اول
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.
از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد.
در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.
پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:
«اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم.
تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.
می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود.
النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند.
بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.»
🌱 &ادامه دارد....
•┈┈••✾•✨♥️✨•✾••┈┈•
🌻|پیج شهید ابراهیـم هادی اینستاگرام :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
* @rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
هدایت شده از 🌹مرحومآسیدجوادذاکر🌹
📿روز #سوم چله زیارت عاشورا(۲) #کاربرتکلو
✔️لیست اسامی شرکت کننده درچله زیارت عاشورا(۲)
۱)کاربر کریمی
۲)کاربر زنگیشه
۳)کاربر تکلو
۴)کاربر عشق فقط سیدعلی
۵)کاربر یا صاحب الزمان(عج)
۶)کاربر رهبرم سیدعلی
۷)کاربر صالحی
۸)کاربر محنا
۹)کاربر مبینا
۱۰)کاربر یامهدی(عج)
۱۱)کاربر اللهم عجل لولیک الفرج
۱۲)کاربر امینی
۱۳)کاربر نگارپشته کشی
۱۴)کاربر لبیک یازینب
۱۵)کاربر جهان پهلوان
۱۶)کاربر یازینب(س)
۱۷)کاربر فرشته عباسی
۱۸)کاربر یاحسین(ع)
۱۹)کاربر یاس کبود
۲۰)کاربر ساناز
۲۱)کاربر الهام محبی
۲۲)کاربر فریباکریمی
۲۳)کاربر کوثرپشته کشی
۲۴)کاربر بکجانی
۲۵)کاربر سواری
۲۶)کاربر علیرضا مرادی
۲۷)کاربر *شهیدعلی محمدکهکشانی
۲۸)کاربر خادم الحسین(ع)
۲۹)کاربر غمخواری
۳۰)کاربر زهرا
۳۱)کاربر یامهدی
۳۲)کاربر ABM
۳۳)کاربر پرستونوروزی
۳۴)کاربر رسایی
۳۵)کاربر مرجان اثرکار
۳۶)کاربر حدید
۳۷)کاربر شهیدمجیدزین الدین
۳۸)کاربر مهدی زین الدین
۳۹)کاربر سردارحاج قاسم
۴۰)کاربر شهیدشهروزمظفری نیا
✔️شروع چله ازعاشورای حسینی
✔️پایان چله اربعین حسینی
سه تا موضوع رو باید یکی یکی بهش بپردازیم.
#اول چیکار کنیم که گرفتار این نوع روابط نشیم؟!
#دوم اینکه اگه کسی گرفتار هست چطور رها بشه؟!
#سوم اینکه اگه فردی به این نوع روابط پایان داده باشه چطور بتونه از آسیب های بعدش جلوگیری کنه؟!
درباره مورد اول چند تا نکته رو باید دقیق رعایت کرد.
اول اینکه سعی کنید همیشه "در حد ضرورت" با نامحرم صحبت کنید. اگه واقعا جایی ضرورتی نداره و میتونید به جنس موافق خودتون مراجعه کنید سعی کنید اصلا زمینه این نوع رابطه ها رو فراهم نکنید.
طبیعتا در شرایط مساوی فردی که در طول روز با 50 تا جنس مخالف ارتباط داره بیشتر امکان آلودگی به این خطا رو داره تا کسی که در روز با یکی دو نفر ارتباط داره.
دوم اینکه حین صحبت کردن سعی کنید خیلی رسمی و فقط در همون حدی که نیاز هست صحبت بشه. هر جمله ای که بیش از ضرورت باشه ممکنه طرف مقابل رو به این نتیجه برسونه که انگار شما میخوای باهاش ارتباط عاطفی برقرار کنی... عموما مقدمه روابط جنسی حرام، روابط عاطفی هست...
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت #دوم این را به اقاجون هم
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سوم
پرسیدم:
_چی؟؟؟؟
_ قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی،فقط مانده چهره ات...!
نفس توی سینه ام حبس شد...
انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند.
ادامه داد:
_تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من...
پریدم وسط،حرفش:
_از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور ک شما فکر می کنید.
_باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم.
دست و پایم را گم کرده بودم.
تنم خیس عرق بود. و قلبم تند تر از همیشه میزد...
حق که داشت.
ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.
_ اگر رویت نمی شود ،کاری که میگویم بکن،؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من...
خیره به دیوار مانده بودم...
دست هایم را به هم فشردم.انگشت هایم یخ کرده بودند.
چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم .
چند ثانیه ای گذشت.گفت:
_خب کافی است
دعای کمیل مان باید زودتر تمام می شد.
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه.
خانواده ایوب، تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش «اقای مدنی» می آیند خانه ی ما.
از سر شب یک بند #باران میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه #خواستگاری_رسمی باشد.
زنگ در را زدند...
اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو
سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید.
آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند.
مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید...
ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون.
مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد.
چند دقیقه بعد ایوب '' پیژامه و پیراهن'' اقاجون به تن آمد بیرون
و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها درجلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار...
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
4_293413254921716297.mp3
4.22M
〰🍃✨〰 〰✨🍃〰
﷽
📢بشنوید| تندخوانی (تحدیر)
جزء #سوم قرآن کریم با صدای استاد
معتز آقایی🎼
رمضان
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیقشهیدم
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾✾