کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌈 #قسمت_نود_ونهم 🌈 #هرچی_تو_بخوای دلم خیلی براش تنگ شده بود.... پدر و مادروحید و مامان و بابای خو
🌈 #قسمت_صدم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم:
_سلام بفرمایید
-سلام دخترم.میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم.😒
وحید گفت:
_حاجی من حرفمو گفتم.😐☝️
اون آقا منتظر حرف من بود...
از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم:
_اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید.
اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت:
_شما برو بالا.الان میام.
رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت:
_نمیشه.من نمیتونم.😥😐
لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم:
_آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا.
اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل....
داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت:
_برا چی گفتی بیان بالا؟😠
-وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟!😟
سینی رو گرفت و گفت:
_برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون.😠
-چشم آقای خوش اخلاق.😊
برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم:
_خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید.
یه قدم رفتم،اون آقا گفت:
_دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم.😒
وحید ناراحت گفت:
_حاجی حرفی دارید به خودم بگید.😒
بعد به من گفت:
_شما برو تو اتاق.😠
یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت
_بشین.
یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.😠به وحید لبخند زدم.😊رو به حاجی گفتم:
_تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم.
رو به وحید گفتم:
_ولی فکر میکنم بهتره بمونم.
نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت:
_آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..😊راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم...😒
وحید پرید وسط حرفش و گفت:
_شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید.😠
حاجی گفت:
_چاره ای ندارم...😔
بالبخند گفتم:
_آقاوحید باید بره مأموریت؟🙂
دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت:
_نه.نمیرم.😠😒
به حاجی گفتم:
_کی باید بره؟
وحید گفت:
_نمیرم😠☝️
به وحید نگاه کردم.لبخند زدم.😊دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت:
_هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی
بهتره.😒
وحید گفت:
_نمیرم.😠
به حاجی گفتم:
_چقدر طول میکشه؟🤔
وحید عصبانی شد.گفت:
_من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟😡
به حاجی نگاه کردم.گفت:
_دوماه😔
وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم:
_خطرناکه؟😥
-نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم.😒
به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم:
_برو،من راضیم.👌
وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت:
_بیا.😡
به حاجی گفتم:
_شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون.
رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت:
_میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت.😠
گفتم:
_بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه،خوبه؟☺️😉
-یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟😠😒
-معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده.☺️😎
بعد با شوخی گفتم:
_برا بچه های بعدی جبران میکنی.😜
-گوشام دراز شد.😬😍
-قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه.☺️🤗
خندهای کرد و گفت: ....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صدم
به چادر برادرا که رسیدم دوباره روسریم رو جلو کشیدم و آب دهنمو با صدا قورت دادم و به طرفشون رفتم.
یکی از همون پسرا بلند شد و به سمتم اومد ، همون جور که زمین رو متر می کرد گفت :
+ سلام خواهرم ، در خدمتم.
_ سلام .
اولا من خواهر شما نیستم !
دوما با آقای حجتی کار دارم ، صداشون بزنید .
از طرز صحبت کردنم متعجب شد و سرشو برای چند ثانیه بالا آورد ، وقتی کلا براندازم کرد گفت :
+ شما همون خانومی هستید که ......
میدونستم میخواد چی بگه .
_ بله همونی هستم که زدم تو گوش آقای حجتی ، حالا هم برید صداشون بزنید.
+ آقای حجتی اینجا نیستند !
_ پس کجان ؟
نمی دونمی زیر لب زمزمه کرد و رفت کنار دوستاش .
دنبالش دویدم...
_ آقای نسبتا محترم ، به حجتی بگو بیاد !
+ گفتم که اینجا نیستند !
صدامو بلند کردم و گفتم.
_د مگه تو مذهبی نیستی؟
فک کردی من گاگولم؟
خودم آمارشو دارم که اینجاست جناب دروغ گو.
حالا هم برو بگو بیاد.
همین که جملمو تموم کردم در چادر محکم باز شد و آراد اومد بیرون .
× احمد اینجا چه خبره ؟!
با دیدن من اخم وحشتناکی کرد و به سمتم اومد .
ترسیده چند قدم عقب رفتم .
× بفرمایید خانم فرهمند.
با دیدن قیافه عصبانیش گیج نگاهش کردم.
× گفتم امرتون خانم فرهمند !
پسره نفهم فکر کرده کیه که برای من صداشو میبره بالا !
منم مثل خودش با عصبانیت صدامو بردم بالا .
_ فکر کردین کی هستین که بین این همه آدم سر من داد میکشین !؟
صداتون تو گوشتون قشنگ اومده که هوار میکشید ؟!
صداتون رو بیارید پایین .
آراد با تعجب نگاهم کرد و همین که حرفم تموم شد گفت :
× خانم فرهمند الان شما دارید داد میزنید بعد به من ....
کلافه نفسی کشید و استغفرالهی زیر لب زمزمه کرد.
با تِ تِ پِ تِ گفتم :
_ داد زدن من با داد زدن شما فرق داره !
شما داد زدید منم مجبور شدم داد بزنم...
آراد سرشو با تاسف تکون داد.
برای اینکه بیشتر از این ضایع نشم موضوع دیگه ای رو پیش کشیدم .
_به برادرای بسیجی تون یاد ندادید دروغ نگن؟
واقعا که!
همتون یه مشت مذهبی نمایید که هر کاری دلتون خواست می کنید.
یکی دروغ میگه.
یکی قضاوت می کنه .
یکیم مثل شما آدمو حقیر و دروغ گو و احمق فرض می کنه که فقط دنبال خوش گذرونی و یللی تللیه!
واقعا از شما انتظار نداشتم.
من شما رو یه آدم پخته و فهمیده فرض می کردم.
ولی الان فهمیدم سخت در اشتباه بودم.
شما با این قوم هیچ فرقی نداری.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c