💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_نهم
که ناگهان موبایلم زنگ خورد...
آهنگ خیلی شادی فضای مسجد رو پر کرد...
و سکوت بینمون رو شکست.
خداروشکر کسی جز ما سه نفر نبود که صدای آهنگ رو بشنوه...
مژده با تعجب سرشو بالا آورد ...
با صدای نسبتا آرومی که فقط من و راحیل میشنیدیم گفت
+مروا سریع قطعش کن.
با خنده گفتم
_ای بابا ،
مژی ول نمیکنی ؟!
حالا بیا یکم برقصیم.
راحیل سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت
مژده هنوز داشت نگام میکرد و صورتش قرمز شده بود.
_ای بابا مژده حالا چی شده داری اینجور نگاه میکنی؟
مگه آهنگ گوش دادن جرمه؟
+پ...پ...پشت...س...ر...ت
با بُهت برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
آقای حجتی رو دیدم که با تعجب داره به ما نگاه میکنه ...
لقمه ای که توی دهنم بود پرید تو گلوم و به سرفه کردن افتادم...
آقای حجتی بعد از چند دقیقه نگاه کردن به ما اومد و یه چیزایی برداشت و رفت.
بعد از رفتن حجتی...
مژده بلند شد و به طرفم اومد.
+چی شد مروا؟
بیا یکم چایی بخور ...
در حالی که داشتم سرفه میکردم
استکان رو از دستش گرفتم و یکم ازش خوردم...
_م...ممنون.
مژده ، خیلی بد شد ، نه؟!
+نه گلم عیبی نداره
اتفاقیه که افتاده .
البته یه مرد همینجوری که نباید بیاد قسمت زنونه ...
راحیل گفت
×نه بابا مژده چند بار صدا زد
شما نشنیدین ...
بعدش هم با یه ( یالا) اومد داخل...
پوفی کردم و بلند شدم.
+کجا میری مروا ؟!
صبحانه نخوردی که ؟
_اشتهام کور شد .
میرم بیرون.
+هرجور راحتی.
به سمت در خروجی راه افتادم...
ای لعنت بهت مروا که کاری جز سوتی دادن بلد نیستی ...
هوفففففف...
این جناب پدر هم که تا حالا خبری از ما نمیگرفت ...
حالا برای من زنگ میزنه ...
الله اکبر ...
آخه الان زنگ میزنن پدر من !
این مدت یه خبر نگرفتی ...
یه زنگ نزدی ببینی مُردم یا زندم...
گوشیمو خاموش کردم و دست از غرغر کردن برداشتم
و کفش هامو پوشیدم.
در همین حین سر و کله بهار پیدا شد.
+سلامی مجدد مروا خانوم
بچه ها کجان؟
_سلام ، هنوز داخلن
+خب تو میخوای کجا بری ؟
_برم یکم اطراف رو ببینم.
+خیلی خب منم باهات میام.
بیا بریم یکم بهت اینجا رو نشون بدم .
بچه ها هم خودشون میان.
باشه ای گفتم و همراه با بهار حرکت کردیم .
بعد از چند دقیقه راه رفتن...
به جایی رسیدیم که جمعیت زیادی اونجا جمع شده بودند.
یه مرد اونجا ایستاده بود
رو به جمع کرد و گفت :
بچه ها هر کدوم دوست داشته باشید .
می تونید کفش هاتون رو در بیارید.
با تعجب به بهار نگاهی کردم
کفش هاشو در آورد و توی دستش گرفت.
به من نگاهی کرد و گفت
+کفشاتو در نمیاری ؟
_ن...نه
لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت
خیلی جالب بود خیلی زیاد...
همه جا فقط و فقط خاک بود...
دور تا دورمون هم پرچم هایی نصب کرده بودند...
جلوتر که رفتیم کلاه هایی رو دیدم که روی خاکریز ها بودن.
تابلو هایی هم دو طرف جایی که ما بودیم نصب شده بودند.
نگاهم به سمت تابلو ها رفت و شروع کردم به خوندن نوشته های روی تابلو ها...
(بخواه تا دستت را بگیرند ، شهدا دستگیرند
بخواه)
(مدافع حرم حضرت زینب[س] نمی توانم باشم
مدافع چادر حضرت زهرا [س] که هستم)
با خوندن هر تابلو احساس میکردم یه چیزی داره داخل درونم اتفاق می افته...
حال و هوای عجیبی داشتم...
به یه جایی که رسیدیم خیلی برام آشنا بود
هرچه قدر فکر کردم ببینم این مکانو کجا دیدم چیزی یادم نیومد...
داشتم نگاهش میکردم که
بهار دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
🌱🌱🌱 زندگی نامه طلبه جوان شهید محمد هادی زلفقاری #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_پنجاه_و_هشتم دست سوخته
🌱🌱🌱
زندگی نامه طلبه جوان
شهید محمد هادی زلفقاری
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_پنجاه_و_نهم
با توجه به اينكه كارت اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با اين كار
مخالفت كردم اما هادي تصميم خودش را گرفته بود.
آن روز متوجه شدم كه پشت دست هادي به صورت خاصي زخم شده،
فكر ميكنم حالت سوختگي داشت. دست او را ديدم اما چيزي نگفتم.
هادي به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سيد امروز
رسيديم به نجف، منزل هستي بيام؟
گفتم: با كمال ميل، بفرماييد.
هادي به منزل ما آمد و كمي استراحت كرد. بعد از اينكه حالش كمي
جا آمد، با هم شروع به صحبت كرديم. هادي از سفر به بصره و پيادهروي تا
نجف تعريف ميكرد، اما نگاه من به زخم دست هادي بود كه بعد از گذشت
ده روز هنوز بهتر نشده بود!
صحبتهاي هادي را قطع كردم و گفتم: اين زخم پشت دست براي چيه؟
خيلي وقته كه ميبينم. سوخته؟
نميخواست جواب بده و موضوع را عوض ميكرد. اما من همچنان اصرار
ميكردم.
بالاخره توانستم از زير زبان او حرف بكشم!
مدتي قبل در يكي از شبها خيلي اذيت شده بود. ميگفت كه شيطان با
شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چارهاي كه به ذهنم رسيد اين بود كه
دستم را بسوزانم!
من مات و مبهوت به هادي نگاه ميكردم. درد دنيايي باعث شد كه هادي
از آتش شهوت دور شود. آتش دنيا را به جان خريد تا گرفتار آتش جهنم
نشو
#ادامهدارد
@rafiq_shahidam96