#شهید_عباس_دانشگر?
🍃🌹قبل از اعزام میگفتیم باید از خدا بخواهیم که حرف و عملمان یکی شود و آنوقت برویم.
🍃🌹حالا در #حلب وقت آن رسیده بود که نشان بدهیم چقدر حرف و عملمان #یکی است. انگار باید تأثیر تمام این بیست و چند سالی که زیارت عاشورا خوانده بودیم و #سینهزنی کرده بودیم را در چند روز عملا نشان میدادیم.
🍃🌹کسی که حرف و عملش یکی است، یک قدم هم به سمت #عقب برنمیدارد. صبح روز اول در حلب، رفتیم برای گرفتن #تجهیزات. آن روز عملیات انجام و درگیریها کمتر شد اما پیکر یکی از نیروهای عباس در زمین دشمن مانده بود.
🍃🌹عباس بیقرار بود؛ انگار که چیزی #گم کرده باشد. میخواست هرطور که شده خودش را به خط درگیری برساند و پیکر نیروی جامانده را بیاورد. آنجا بود که با خودم گفتم عباس #مردِ_عمل است.
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم🌷
شادی روحش #صلوات
❤️❤️❤️❤️
@ebrahimh
#از_تغییر_نترس
🍃❤️🍃🍃
💌✨#در_محضر_شهید
✨🍃اگرما #هواےنفس را کنار نگذاریم
کارهایےڪہ انجام میدهیم
هیچ #فایدهای نخواهدداشت، چرا؟
🍃✨چون ڪارمان درجهت #رضای خدا نیست
و ماخودمان را #گم میکنیم.
📚به روایت همت ص۱۸۲ #شهید_محمدابراهیم_همت
❤️❤️❤️❤️
@ebrahimh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وهشت
صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد....
ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه
گفت:
_"شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟"
هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت.
_آره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم."
خیلی جدی نگاهم کرد.
_ "جهیزیه؟ اصلا، آن قدر از این کاسه و بشقابی که به اسم #جهاز به دختر می دهند بدم میاید. به دختر باید فقط #کلیدخانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، #سرپناه داشته باشد."
_ اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی!"
دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف
_ "اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش می کنم"
صورتش را نیشگون گرفتم
+ "خاک بر سرم، یک وقت این کار را نکنی. آن وقت می گویند دخترمان کور و کچل بوده"
خنده اش گرفت
_"خب می آیند می بینند. می بینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است"
می دانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم"، انجام می دهد.
برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.
عصر دوباره #تعادلش را از دست داد...
اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت.
#محمدحسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد.
درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود.
اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم #گم می کرد.
دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید.
تلفن را برداشتم.
با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید.
صدایم را می شناختند.
منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم:
_"آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود"
- چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم.
چند دقیقه کجا، غروب کجا......
از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب #خسته_شده_اند و سرکارمان گذاشته اند.
ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود.
دوباره راه افتاد سمت در
_ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟"
از جایم پریدم
+ "تبریز چرا؟"
_ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص....
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند