eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.5هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
14.3هزار ویدیو
177 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من بہ لبخند تو مشتاق ڪہ نہ ، محتاجم . . .
رفیق… هی نگو وقتے بزرگ شم توبہ میڪنم آخه مومن مگہ تو از یہ ثانیہ‌ی بعد خودت خبر داری که اینطوری میگی!!!! تا دیر نشده و فرصت هست توبہ ڪن🕊♥️ 『‌‌‌‌ 🖇📒 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
نعمت فقط برف و باران نیست... گاهی خدا “رفیقی”نازل می کند، زلال تر از باران… گاهی دلگرمی یک دوست آسمانی آنقدر معجزه می کند که انگار خدا در زمین کنار توست!... ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
پرچم حسین (ع) به دست عباس (ع)است وبرسرزینب(س) اینجاست که کشف حجاب استراتژی دشمن میشود آری! چادریعنی بیرق حسین(ع) جنگ باچادرقدمتی دیرینه دارد ،مگرنخوانده ای در روضه ها که چگونه چادر از سراهل حرم می کشند. http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
⚘🕊ادعــایے در شما نمے بینیم و تمـــام هویتتان ... خلاصــــہ شـدہ در همیــن بے ادعــایے ... 🥀🍁مـــا را دریابــید ... اے مــــــردان بے ادعـا 🌷شادی روح شهدای والا مقام صلوات🌷 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با آستینش بینش رو تمیز کرد و در حالی که فین فین می کرد گفت : + ب ... باشه . از اول میگم . خواست گریه کنه که گلدونی که کنارم بود رو ، روی زمین زدم که شکسته شد . آنالی تکونی خورد و با ترس آب دهنش رو قورت داد. + اون روزای اولی که رفتی خیلی حالم خراب بود . خیلی خیلی ... یه روز توی دانشگاه حالم بهم خورد . کاملیا اتفاقی دیدم و ازم پرسید چرا حالم بد شده . منم بهش گفتم که بخاطر تو اینجوری شدم . بهم گفت تو ارزش این همه حال بد رو نداری ، بهم گفت باید قوی باشم و روی پای خودم بایستم . هق هقش بلند شد و من بیشتر کنجکاو شدم ببینم قضیه از چه قراره . بعد از چند دقیقه ادامه داد : + کاملیا گفت قراره یه پارتی برگزار کنن و از من خواست که دعوتش رو قبول کنم و همراهش برم . مروا غلط کردم ، بخدا غلط کردم ... در حالی که گریه می کرد گفت : + من هم باهاش رفتم ... اولاش همه چیز خیلی خوب پیش رفت خیلی خوب بود اما کم کم خیلی ها رفتن و جمعیتی که اونجا بودن رفته رفته کمتر و کمتر شد . دیگه نصف شب بود منم رفتم تا کاملیا رو پیدا کنم و بهش بگم منم میخوام برم خونه ... با داد گفت : + مروا مروا بدبخت شدم . و با دستاش به صورتش ضربه زد ، سریع به سمتش رفتم و جلوش رو گرفتم . - بعدش چی شد آنالی ؟ بعدش چی شد ؟! یالا بگو . + پیداش کردم ، کنار ساشا و چند نفر دیگه گوشه ای نشسته بودند ، صدای خنده هاشون خیلی روی مخم رژه میرفت خیلی ... بهش گفتم میخوام برم خونه . که گفت تازه جمع خودمونی شده بمون . به اجبار موندم و کنارشون نشستم . کاملیا سیگاری به سمتم گرفت و ازم خواست که سیگار بکشم . چشمام گرد شد و با داد گفتم : - نگو که اون لامصبو کشیدی ! فین فینی کرد و گفت : + اولش گفتم نمیخوام اهل این کارا نیستم . خیلی اصرار کرد و گفت همین که باره . یه شب که هزار شب نمیشه ! منم ازش گرفتم و یکم کشیدم . اطرافیانش خیلی تشویقم کردن که بکشم . اون شب تموم شد و موقعی که خواستم برگردم خونه کاملیا یه پاکت سیگار بهم داد منم ازش گرفتم . در حالی که می نالید ادامه داد : + اون شب تا صبح سه تا دیگه کشیدم . مروا دیگه بهش عادت کرده بودم ، عادت . مصرفم توی روز خیلی زیاد شده بود خیلی ... رفته رفته زیر چشمام سیاه شد و هر کاری میکردم که با آرایش بپوشونمش اصلا فایده ای نداشت . دهنم هم مرتب بوی سیگار می داد ! مامانم چند باری متوجه شد اما به روم نیاورد ... این مدت هرچی لازم داشتم کاملیا و ساشا برام آماده میکردند و کم وکسری نداشتم پول خرید سیگارم اونها بهم میدادن . یه روز خدمتکار خونمون داشته اتاق من رو تمیز میکرده که چند تا پاکت سیگار توی کشو میبینه . میره نشون مامانم میده و مامانمم همه چیز رو متوجه میشه . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 + مامانم دقیقا یک روز قبل از اینکه بهم زنگ بزنی و ازم پول بخوای همه چیز رو متوجه شد و بهم هشدار داد که اگر ادامه بدم از خونه بیرونم میکنه ! منم همه چیز رو به کاملیا گفتم اونم گفت که خودش ازم حمایت میکنه ، بهم گفت بیام پیش خودش . صبح همون روزی که بهم زنگ زدی من فرار کردم و اومدم پیش کاملیا . همه چیز خیلی خوب پیش رفت ... ازم حمایت می کرد هم خودش هم ساشا . تا اینکه ... به اینجای حرفش که رسید هق هقش بلند شد . با صدای بلندی فریاد زدم : - د حرف بزن . جون به لبم کردی . با دستاش اشکاش رو پس زد و با صدایی پر از بغض گفت : + تا اینکه دو روز پیش یکی در زد فکر کردم کاملیاست ، رفتم دم در دیدم خودش نیست و یه پسر جوونه . هق هقش بلند شد اما این بار مانع گریه کردنش نشدم . بعد از چند دقیقه گفتم : - ادامه بده . با چشمای قرمزش نگاهی بهم کرد . + گفت از طرف کامیا اومده و کاملیا گفته همراه اون پسره برم . میدونستم چه نقشه کثیفی توی سرشه برای همین خواستم از خونه بیرونش کنم ولی چاقو کشید . شالش رو از سرش در آورد که با دیدن گلوی زخمیش هین بلندش کشیدم . + میبینی ! از دو روز پیش تا حالا کاملیا اصلا اینجا نیومده ، مروا خیلی حالم بده خیلی ... بدنم خیلی درد میکنه ، خیلی ... اصلا چیزی نخوردم از دو روز پیش ، خونه خالیِ خالیه . کاملیا امروز صبح بهم زنگ زد ... حرفش رو خورد و چیزی نگفت که با داد گفتم : - چی بهت گفت ؟! + مروا عصبانی نشو ! خواهش میکنم عصبی نشو ! گفت امشب همون خونه قبلی پارتی دارن ، گفت که برم . گفت اگر نیای هر چیزی دیدم از چشم خودم دیدم . در حالی که از روی زمین بلند شدم دستی به موهای پرشونم کشیدم و گفتم : - غلط کرده دختره ... استغفرالله . دستم رو زیر بازوی آنالی گذاشتم و گفتم : - ‌بلند شو . یالا بلند شو . + چی کارم داری ؟! میخوای چی کار کنی ؟ - آنالی هیچی نگو ! یه کلمه دیگه حرف بزنی خودمو این خونه رو به آتیش می کشم . کلید ماشینم رو به سمتش گرفتم و گفتم : - میری توی ماشین میشینی تا بیام . فهمیدی ! هیچ جا نمیری فقط بشین تا بیام . آنالی به ولای علی قسم ،ا گه بیام و توی ماشین نباشی ... + باشه باشه فهمیدم . با رفتن آنالی ، روی زمین افتادم . تحمل این درد خیلی سخت بود . این که از خواهرت ، از رفیقت . از تنها پشتیبان این همه سالت ، بخوان سوءاستفاده کنن ، کمرت رو میشکونه . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 کل خونه رو گشتم ... یه ساک کوچیک برداشتم و چند دست لباس تمیز توش گذاشتم . زیپ ساک رو کشیدم و به سمت روشویی گوشه حیاط رفتم و آبی به دست و صورتم زدم . از خونه بیرون اومدم و به سمت ماشین حرکت کردم . آنالی صندلی جلو نشسته بود و هنوز چشماش قرمز بود ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و توی ماشین نشستم . در ماشین رو محکم بستم که آنالی تکونی خورد . خیلی سریع ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت زیاد شروع کردم به حرکت ... بعد از چند دقیقه آنالی زبون باز کرد و گفت : + کجا داری میری ؟! - کمپ . با ترس به سمتم برگشت . + ک ... جا ؟ با داد گفتم : - مگه کری ؟! کمپ ، کمپ ! پام رو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم که آنالی بیشتر به صندلی چسبید . بزار بترسه . آزادی بیش از حدش داره نابودش میکنه ! وقتش شده به خودش بیاد مثل من . بعد از نیم ساعت رانندگی کنار یه موبایل فروشی ایستادم . کارت کاوه رو برداشتم و بدون توجه به صداهای آنالی از ماشین پیاده شدم و درهاش رو قفل کردم . رفتم داخل موبایل فروشی ، فروشنده یه پسر جوون بود برای همین دستی به لباسام کشیدم و مرتبشون کردم . - سلام ،خسته نباشید . یه موبایل میخواستم . قیمتش حدودا هفت الی هشت میلیون باشه . + سلام . چشم. دستش رو به سمت طبقه ای از موبایل ها برد و گفت : + اینا همشون هفت تا هشت میلیون هستند . کدومش مد نظرتونه ؟ اینقدر فکرم درگیر آنالی بود که گفتم : - نمی دونم یه خوبش رو بدید . + بسیار خب . جعبه یکی از موبایل ها رو باز کرد و گفت : + این چطوره ؟ بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم : - همین رو بدید ، خوبه . فروشنده با تعجب بهم خیره شد که کارت رو به سمتش گرفتم و رمزش رو هم گفتم . فروشنده با یه مبارکتون باشه ، کارت رو بهم داد و منم با یه خداحافظی موبایل رو خیلی سریع برداشتم و به سمت ماشین حرکت کردم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از توی شیشه جلو نگاهی به داخل ماشین انداختم ، آنالی نبود ! خیلی سریع از خیابون رد شدم و به سمت ماشین دویدم ، در سمت آنالی رو باز کردم که آنالی مثل جنازه ای درحال افتادن روی زمین بود . با پاهام مانع افتادنش شدم . موبایل رو ، روی صندلی عقب پرت کردم و با دستام بازو هاش رو گرفتم . به صورتش چندین بار ضربه زدم . - آنالی ! آنالی چت شد یهو ؟ خوبی تو ؟! در حالی که عرق از سر و کلش می ریخت گفت : + خ ... خوبم . به سمت صندلی هلش دادم و کمربند رو محکم بستم . - قیافت که این رو نمیگه ! وایسا تا بیام . در های ماشین رو قفل کردم و دوباره رفتم اون سمت خیابون . احتمال میدادم گرسنه شده چون قبلا چندباری اینجوری شده بود . به علاوه این گندی که زده و چند روزی خماری کشیده ، قطعا بدنش خیلی ضعیف شده . از مغازه ای چند تا آب میوه و کیک گرفتم و بعد از حساب کردن دوباره به سمت ماشین رفتم . در ماشین رو باز کردم و نشستم . پلاستیک رو به سمت آنالی گرفتم . - بیا اینا رو بخور ، تا پس نیفتادی ! دستش رو به سمت گلوش برد و گلوش رو فشار داد . چندین بار سرفه کرد . خواست شالش رو در بیاره که مانعش شدم . - این چه کاریه ! ‌اگه یه نفر دیدت چی ؟! شیشه ها که دودی نیست ‌! بیا اینها رو بخور بلکه حالت یکم بهتر بشه . چشم غره ای بهم رفت و پلاستیک رو با یه تشکر از دستم گرفت و خیلی زود مشغول خوردن شد . ماشین رو ، روشن کردم و شیشه ها رو آوردم پایین تا بادی به سر و کله اش بخوره . همین که خواست کیک دوم رو باز کنه موبایلش زنگ خورد . موبایل رو از جیبش در آورد و نگاهی به من کرد . نگاهی بهش انداختم و درحالی که فرمون ماشین رو به سمت چپ چرخوندم گفتم : - کیه ؟! با ترس گفت : + کاملیاست ‌! &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 پام رو ، روی ترمز گذاشتم و متوقف شدم . بدون اینکه سرم رو به طرفش برگردونم ، گفتم : - جوابش رو بده . با ترس گفت : + نه نه . تو رو خدا نه ! ماشین های پشت سرم شروع کردن به بوق زدن که متوجه شدم درست وسط خیابون ایستادم . کمی کنار کشیدم و شیشه سمت خودم رو پایین دادم . رو به پسر جوونی با داد گفتم : - هوی ! چته تو ! صبر نداری مگه ! پسره نصف تنش رو از شیشه بیرون داد . + خفه شو بابا . یه مشت دختر ریختن تو خیابون ! مگه رانندگی مال شماهاست ! وسط خیابون کسی ترمز میکنه ! با داد گفتم : - دهنتو میبندی یا برات ببندمش ! گمشو نبینمت ! + اینقدر جیک جیک نکن جوجه ! دیگه داشتم عصبانی میشدم ، از یه طرف آراد از یه طرف آنالی از یه طرفم این پسره ! از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینش رفتم . آنالی هم چون میدونست آدم شری هستم ، دنبالم اومد تا میانجی گری کنه . یکی از پسرای داخل ماشین با دیدن آنالی ، با صدای بلند و چندشی گفت : × واو ، چه خانومی ‌. شماره بدم ؟ با تعجب به عقب برگشتم و نگاهی به لباس های آنالی کردم . یه شلوار خیلی تنگ و قد نود پوشیده بود . تیشرت مشکی جذب و مانتوی صورتی . شالش هم که روی شونه هاش افتاده بود و از سرش در اومده بود . موهای پشت سرش قهوه ای و قسمت چتری جلوی سرش سبز بود . با دیدن تیپش یه لحظه سرم گیج رفت ولی تعادل خودم رو حفظ کردم . با پا به در سمت شاگرد زدم و با داد گفتم : - چه زری زدی پسره نفهم ! به چه حقی اون حرف رو زدی ؟ چی فکر کردی ؟! فکر کردی ما هم مثل دخترای دور و برتیم ؟! دیگه نفس کم آوردم اما همچنان عصبی بودم . نگاهی به آنالی کردم که با ترس زل زده بود بهمون . عصبی فریاد زدم : - به چی زل زدی؟ گمشو تو ماشین . آنالی سریع به سمت ماشین دوید . چندین نفر اطرافمون جمع شده بودن . پسره برای این که وجهه اش بین مردم خراب نشه رو به دوستش به آرومی گفت : + دهنتو ببند متین وگرنه گل میگیرمش . عصبی از ماشین پیاده شد که باعث شد چند قدم عقب برم . با قیافه به ظاهر عصبی گفت : + خانوم محترم گفتم که من نامزد دارم . چرا مزاحم میشید؟ با بهت زل زدم بهش . چقدر اینا آشغالن . یادم میاد یه روزی همچین آدمایی رو الگوی زندگیم قرار داده بودم . سریع با پام توی شکمش زدم که از درد توی خودش جمع شد . دوستش خیلی سریع از ماشین پیاده شد. از فرصت استفاده کردم و به سمت ماشینم دویدم . خیلی سریع سوار ماشین شدم و درهاش رو قفل کردم . پام رو ، روی پدال گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم . پسره نفهم ! در همین حین با داد گفتم : - چی شد ! صداش لرزید . + قطع کرد . با عصبانیت گفتم : - چرا جوابشو ندادی دختره ... به خدا میکشمت آنالی ، میکشمت ! شمارش رو بگیر . خشکش زد و گنگ نگاهم کرد که دستم رو ، روی فرمون کوبیدم . - مگه نمیگم شمارش رو بگیر ! + باشه باشه ا ... الان میگیرم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با دستای لرزون شماره کاملیا رو گرفت که در این حین هم من زدم کنار . - جواب داد گوشی رو بزار رو بلندگو . + ب ... باشه . بعد از چند تا بوق صدای کاملیا رو تونستم بشنوم . با لحن تمسخر آمیزی گفت : = کجا بودی دختر ! چرا جواب نمیدی ؟! آنالی در حالی که سعی داشت آرامشش رو حفظ کنه گفت : + سلام کردن هم که بلد نیستی ! کاملیا خنده ی چندش آوری کرد . = ‌نه اینکه تو بلدی ؟! چی شد ؟ تصمیمت رو گرفتی یا نه ؟ امشب میای ؟ اگر امشب بیای تا یه هفته ساپورتت میکنما ! چند روزه چیزی نکشیدی میدونم تو چه حالی هستی امشب بیای دوباره اوکی میشی ‌. آنالی با ترس به من نگاهی کرد که با چشم و ابرو بهش فهموندم بگه میام . + آره آره میام . چرا نیام . ف ... فقط همون جای قبلی ؟! و باز هم خنده ای چندش آور کرد که خیلی بیشتر عصبانی شدم . = لوکیشن برات میفرستم گلم . بوس . بای . و اجازه نداد آنالی حرفی بزنه . بعد از قطع کردن تماس آنالی به سمتم برگشت . + چرا گفتی بهش بگم امشب قراره برم ! مروا من با تو اومدم که از این کثافت نجاتم بدی بعد تو ... با داد گفت : + درو باز کن میخوام برم . دوباره استارت زدم . - آنالی بشین سر جات ! اصلا حوصله ندارم هرچی میگم میگی چشم ! فهمیدی ! اعصابمم بیشتر از این خورد نکن ! یه کلمه دیگه حرف بزنی تضمینی نمیکنم که کل دکوراسیون صورتتو نیارم پایین ! ‌‌‌کلافه به صندلی تکیه داد و حرفی نزد . بعد از چند دقیقه ، جلوی یه دست فروش که لباس می فروخت نگه داشتم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 در حالی که ماشین رو خاموش کردم به سمت آنالی برگشتم و گفتم : - موهات رو بزن داخل . لباست رو هم درست کن . شلوارتم یکم بیار پایین تا مچ پاهات مشخص نباشه ، بعدش پیاده شو . با تعجب نگاهی بهم کرد که اخم مصنوعی کردم و پیاده شدم . بعد از چند دقیقه از ماشین پیاده شد ، خداروشکر تا حدودی بهتر از قبل شده بود . به سمت دست فروش رفتم و از بین لباس هایی که روی زمین بود ، لباس های خیلی گشادی رو برداشتم . به سمت روسری ها رفتم و چند تا روسری قواره بلند برداشتم . چند تا جوراب ساق بلند هم برداشتم و به سمت آنالی رفتم . - مثل چی همین طور نگام نکن ! لباس های مناسب بردار بیا دنبالم . تاکید میکنم مناسب ! منتظر موندم تا آنالی هم لباس های مناسبی انتخاب کرد و به سمت فروشنده رفتم و کارت رو دادم . بدبخت کاوه ، الانه که کارتش خالی بشه . رمز کارت رو گفتم ، انگار هنوز موجودی داشت چون تراکنش موفق بود . خیلی سریع لباس ها رو از دست آنالی گرفتم و توی صندوق عقب گذاشتم . سوار ماشین شدم و آنالی هم صندلی شاگرد جا گرفت و به رو به رو خیره شد . ماشین رو به حرکت در آوردم و با سرعت به سمت مقصدی نامعلوم حرکت کردم . بعد از ده دقیقه ، زدم به خاکی و چند کیلومتری از جاده دور شدم . جوری که هیچ دیدی نداشته باشه . زدم رو ترمز و بدون حرف از ماشین پیاده شدم و دوری اطراف زدم . همه جا بیابون بود . عاری از هر جانداری . به سمت ماشین برگشتم و درب سمت آنالی باز کردم . - پیاده شو . یالا ... + مگه اسیر گرفتی ؟! میدونستم ترسیده و فکر میکنه قراره اینجا ولش کنم . - آنالی پیاده شو . اونقدر ها هم خاک بر سر نشدم که رفیقم رو اینجا ول کنم . یالا پیاده شو ! بعد از اینکه مطمئن شد همچین کاری نمیکنم ، دو دل از ماشین پیاده شد . از پشت ماشین لباس ها رو برداشتم و دادم دستش . - همین جا عوضش کن . منم همین اطرافم . کار احمقانه ای ازت سر بزنه ..... نذاشت حرفی بزنم و گفت : + میدونم . خودت حسابم رو میرسی. برو بذار لباسامو عوض کنم &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سکوت‌ شب‌ یھ بهونھ هست برایِ‌ شنیدن‌ِ‌ صدایِ‌ تو : )🦋 یھ بزرگۍ‌‌ تو آسمون ، منتظر صداتھ ها !😉 پچ‌ پچ‌ کن‌ باهاش ! . .😍
خدا جانم ! نان از تو میخوریم و فرمان از شیطان می‌بریم ! 😔 https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان مهم رهبری در خصوص مسئله‌ی فرزندآوری و جمعیت رهبرانقلاب‌اسلامی: مسئله‌ی فرزندآوری و مساله‌ی نسل بسیار مهم است؛ این موضوعی است که بنده بارها در این چند سال اخیر تکیه کرده‌ام و تأکید کرده‌ام، [ولی] متاسفانه حالا که انسان نتایج را نگاه می‌کند، معلوم می‌شود که خیلی این تاکیدها تاثیر زیادی نداشته. اینها احتیاج دارد به قانون، احتیاج دارد به دنبال‌گیری جدّی دستگاه‌های اجرائی و بایستی بِجِدْ مسئله‌ی فرزندآوری را مهم دانست و از پیری جمعیّت ترسید. حالا خارجی‌ها را کار نداریم؛ دشمن، دشمن است؛ امّا بعضی کج‌سلیقگی‌ها را متأسّفانه آدم در داخل مشاهده میکند -یک جایی خواندم- که میگویند «آقا! پیری جمعیّت اشکالی ندارد»! چطور اشکالی ندارد؟ یکی از پُرفایده‌ترین ثروت‌های یک کشور، جمعیّت جوان در یک کشور است. ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
یکاری کن آقا برا منی که دستام خالیه یکاری کن دلم میگه آقا همین حوالیه یکاری کن امشب اگه ببینمت که عالیه یکاری کن برام تو که دوای هردردی... 🌱🌱
محاسبه و مراقبه در روز دوشنبه و پنج‌ شنبه اعمال این امت بر پیامبر (ص) عرضه می‌شود و پس از آن حضرت، بر ائمه اطهار (ع) و "امام زمان ارواحنا فداه" عرضه می گردد. امشب پرونده ما محضر امام زمان می رسد... در روزی که بر ما گذشت...چه کردیــــــــــم؟! چقدر به امام زمانمان نزدیک تر شدیم؟! یادمان باشد فردا فرصت مجددی است برای بهتر بودن 🔺هر شب قبل از خواب اعمالمان را محاسبه کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا