eitaa logo
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
13.6هزار ویدیو
175 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 🌈 محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند.👀😥 محمد بالبخند به امین،بابا، مامان و من نگاه میکرد. تو دلم گفتم ✨خدایا خودت کمکم کن.من چکار کنم الان؟😣✨ امین به باباومامان نگاه کرد.بابا به فرش نگاه میکرد ولی نمیدونم فکرش کجا بود. مامان به محمد نگاه میکرد،منم به همه. نمیدونستم باید چکار کنم... محمد بالاخره رفت سمت مامان.گل روی میز گذاشت و روی زمین کنارش نشست. قطره های اشک مامان میریخت روی صورتش.😢محمد دستشو بوسید و فقط نگاهش میکرد.👀😘مامان هم محمد رو نوازش کرد،مثل اون روز که امین رو نوازش میکرد.چند دقیقه ای طول کشید. بابا بلند شد و محمد رو در آغوش گرفت، مثل اون روز که امین رو در آغوش گرفته بود. امین شاهد تمام این صحنه ها بود. نتونست تحمل کنه و رفت تو حیاط. محمد وقتی از بابا جدا شد،به جای خالی امین نگاه کرد،بعد به من نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم رفت بیرون.اومد پیش من،آروم و بالبخند گفت: _میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و بچه های منم باشه.😊 اشکهام جاری شد.گفتم: _محمد، من دیگه نمیتو...😢😥 حرفمو قطع کرد و گفت: _قوی باش زهرا.💎نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی هست،تا وقتی دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عج) اونقدر که اسلام پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. باید باشی.نگو نمیتونم. بخواه کمکت کنه. حرفش حق بود و جوابی نداشتم... فقط از خدا کمک میخواستم.ازش میخواستم بهم توان بده. محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن. بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که _اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم خانواده م وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم تو متوجه میشی.کنارشون باش.😊 مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه. شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش👶🏻 بود،اومدن... ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت رقیه(س)💚بهش گفتم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه(س)باشه میره و یه عالمه پیشت نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم حضرت رقیه(س) باشی.👧🏻💚 علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو خندوندن.😀😁😂😃😄 محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق معمول میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم. دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود.😣 گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع میکردم. گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم. گاهی مستأصل میشدم، گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود.😞😣😖 روز بعد همه ناهار خونه ما بودن.امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از . امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم اومدن.مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد. اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید.بعد امین بغلش کرد.امین حال و هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود. هیچی نمیگفتم.اشک میریختم بی صدا. فقط میخواستم...😭🤐 ادامه‌ دارد... 📚نویسنده: بانو مهدی‌یارمنتظرقائم http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 🌈 فقط میخواستم آروم بشم... حال همه داشت منقلب میشد.😭😢محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق. روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست. سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود.😥😢حال خودمم نمیفهمیدم. رو تحمل میکردم... بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و ✨نماز✨ خوندم. برای خودم روضه✨💚 گذاشتم و فقط گریه کردم.😭✨یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد. تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست. -ضحی مدام سراغتو میگیره.😒 -الان میام داداش.😔 -زهرا😊 نگاهش کردم. -مثل قوی باش. چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده. -چشم داداش.خیالت راحت.😊😢 نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت: _خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین.😊 از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه.👀💞بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها. با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت. حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور گریه میکرد چطوری میخنده. محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید.☝️ با هر جان کندنی بود محمد رفت... مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت... مثل همیشه شب سختی بود.😣حضور رضوان 👶🏻نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت، شرایط بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت.😞😣 فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی👶🏻🌳 رو به پارک بردیم. امین گفت: _وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه😒 و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده.😐یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی .خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که...😔 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
امشــــــــبی‌راشه‌دین‌ درحرمش‌مهمان‌است مکن‌ای‌صـبــــح‌طلوع💔🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اِمشب شبِ تَجدیدِ پیمانْ با حُسین اَسٺ این آخریــن شــامِ امــامِ عالَمیــن اَسٺ اِمشب حسین اَز ڪوفیان مهلٺ گرفتہ اَز یڪ یڪِ یـــاران خود بیعٺ گرفتہ دلهـاےِ مُشتــاقِ شهـادٺ بے قـَــرارَند عشـاق حَــقّ سَر در گریبـانْ نالـِہ دارَند هَرڪَس ڪه فَردا با خدا دارَد ملاقـاٺ مَشغولِ تَسبیح اسٺ و قرآن و مناجاٺ اِمشب حُسین تَسڪین‌دهد برقلبِ خواهَر فَــردا میانِ قتلگہ دَر خــون شِـــناوَر اِمشب‌حُسین با خواهرش درسوزُ وآه اَسٺ فـــردا بہ زیرِ سم اسبان سِپاه اَسٺ 🏴🏴💔💔😭😭 امان از امشب... یااااااااااحسین ❤️ (ع)🏴 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
امشب شهادتنامه ی عشاق امضا می‌شود.... 💔😭
〖بِسمِ‌رَب‌الحُسین‌جـــآن💔^^〗
قبل‌از‌شروع‌روضہ..🖤 صدقہ‌ڪنار‌بزاریم‌برا‌دل‌مہدی‌فاطمہ‌سلام‌اللہ‌علیہا..(:" آقا‌الان‌خیلی‌تحت‌فشار‌شہادت‌جد‌بزرگوارشون‌هستن💔 شاید‌ڪمی‌دلشونو‌ دادیم
روضه‌روشرو‌؏‌میکنیم...💔 ° ° دل‌از‌ما‌و‌رزق‌اشڪ‌باشما(:"
اَلسَلامُ‌عَلَیْڪْ‌یآغَریب‌ِمادَر💔 شب‌دهمم‌رسید‌رفیق😭 چقدر‌زود‌تموم‌شدا؛نہ؟!(:"
امشب‌بشینیم‌بہ‌این‌ده‌شبی‌ ڪہ‌گذشت‌فڪر‌ڪنیم؛نظرت ؟! از‌خودمون‌راضی‌بودیم ؟! اشڪامون‌درک‌کرد‌مصیبت‌مولارو ؟! من‌ڪہ‌از‌خودم‌راضی‌نبودم(:' باید‌برای‌روضہ‌ی‌حسین‌علیہ‌سلام 💔
آخ‌؛〖ح‌س‌ی‌نِ‌〗من💔 ‌مگہ‌چند‌تا‌دهه‌مثل‌دهہ‌اول‌داریم ؟! داره‌تموم‌میشہ ... امشب‌شہادتمو‌نونگیریم‌ معلوم‌نیست‌ڪی ‌بتونم‌براتشو‌بگیریم‌(:" میگن‌امشب‌مثل‌شب‌قدر‌ ما‌تعیین‌میشہ..🌱🖤
بریم‌در‌خونہ‌ 💔 روز‌عاشورا ... آخ‌؛دیدی‌چہ‌زودرسیدیم‌به‌اخراۍ‌ماهِ‌جنون ؟! باورم‌‌نمیشه😭 یہ‌خواهری‌رو‌تل‌‌زینبیہ‌ برادرشو‌نگاه‌میڪرد(:"🖤 یہ‌برادری‌گوشہ‌قتلگاه‌صدا‌میزد↓ 💔 ؟! حسین‌تنہاست ... ...(:"
یارای‌ارباب‌ڪہ‌یڪی‌یڪی‌ شہید‌میشدن🌿°•| حسین‌میرفت‌بالا‌سرشون(:" ولی‌وقتی‌حسین‌علیه‍‌سلام تو‌قتلگاه‌ تنہا‌‌شده‌بود‌↓ ڪسی‌نبود‌تا‌بره‌بالاسرش💔 حسین‌علیه‍‌سلام دیدن‌سینشون‌سنگین‌شده ...💔 〖همین‌یہ‌خط‌برای‌‌روضه‌‌امشب‌ڪافیہ😭〗
نانجیب‌پاشو‌خواهرش‌داره‌میبینہ(:" پاشو‌رقیہ‌اش‌منتظره ؛ پاشو‌مادرش‌گوشہ‌قتلگاه . . .💔 زینب‌از‌خیمہ‌ها‌ بیرون‌اومد ... هی‌مینشست هی‌بلند‌میشد🖤 خدایا‌حسینم 💔 خدایا‌برادرم(:" میدونی‌رفیق ... !
حضرتِ‌زینب‌سلام‌اللہ‌علیہا‌ دید‌برادرش‌غریب‌افتاده ... دید‌بچہ‌هاش‌پرپر‌شدن ... شہادت‌برادرو‌برادر‌زاده‌رو‌دید ... اسیری‌ڪشید‌(:" با‌این‌حال‌با‌اقتدار‌گفت از‌زبون‌حضرت‌زینب‌سلام‌اللہ‌علیہا💔
AUD-20210819-WA0020.
5.3M
🌱به‌سمت‌گودال‌از‌خیمه‌رسیدم‌من😭
یازهـــــــــرا💔 یہ‌گوشہ‌ی‌گودال‌ ... مادری‌دست‌بہ‌پہلو‌نالہ‌میزد↓ ... ... نانجیبا‌نمیدونستن‌حسین‌علیہ‌سلام‌ شہید‌شدن‌یا‌نہ💔 یڪی‌میگفت‌ڪشتہ‌شده یڪی‌میگفت‌نہ ! یہ‌بی‌غیرتی‌‌گفت‌الان‌میگم‌بہتون🖤
رفت‌گوشہ‌قتلگاه داد‌زد‌ 💔 گوشہ‌قتلگاه‌ارباب‌نیزشونو‌بالا‌آوردن یعنی‌من‌هنوز‌زندم😭 میدونی‌غیرت‌چیہ ؟! یعنی‌یڪی‌یہ‌ناموست‌چپ‌نگاه‌ڪنہ‌ همین‌نگاه‌بیچارت‌میڪنہ💔 یعنۍ‌حاضری‌بمیرۍ‌ ولی‌بہ‌ناموست‌نگاه‌چپ‌نڪنن(:" یہ‌مردعلوی‌تفسیرشو‌بہتر‌میدونہ‌ !💔
شہیدش‌ڪردن😭 بادوازده‌تا‌ضربہ‌سرشو‌جدا‌ڪردن(:" نانجیب‌هی‌میزد💔😭 . . . جلو‌چشماے‌خواهرش جلو‌چشماۍ‌ از‌زبون‌حضرت‌زینب‌سلام‌اللہ‌علیہا💔
یہ‌سوال.. انگشت‌و‌انگشترت‌ڪو ؟!💔 امان‌از‌عصر‌عاشورا(:" دشمن‌حجوم‌برد‌سمت‌خیمہ‌ها . . . میگن‌چند‌تا‌بچہ‌همونجا‌از‌ترس‌دق‌ڪردن😭 میگن‌دامن‌بچہ‌ها‌آتش‌گرفتہ‌بود‌و و‌قتی‌‌‌میدویدن‌آتش‌ بیشتر‌زبانہ‌میڪشید(:"
...💔 ڪاش‌اون‌شب‌بودیم‌برا‌بچہ‌های‌سید‌الشہدا‌ شمع‌روشن‌میڪردیم‌نترسن(:" ڪاش‌بودیم‌تا‌برا‌رقیہ‌جانمون‌ شمع‌روشن‌میڪردیم‌تا‌گم‌نشہ🖤 طفل‌یتیمي‌ز‌حسین‌گم‌شده💔 زینب‌از‌این‌غم‌ڪمرش ...(:"
بچہ‌سہ‌سالہ‌تازه‌یتیم‌شده(:" ‌تو‌یہ‌بیابون‌گم‌شده💔 تنہاست ! ترسیده ! « بچه‌سه‌ساله‌هارو‌تومجالس‌دیدی ؟!» صداۍ‌پاۍ‌اسبارو‌کہ‌شنید گوشاشو‌گرفت😭 ؟! مگہ‌قرآن‌نمیخونید ؟!💔 بچہ‌یتیم‌کہ‌زدن‌نداره‌نانجیبا😭(:"