eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
8هزار ویدیو
87 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلتنگ کربلا: °•🌸🌱•° ❤️ کاش آنی در آسمان سیمای زیبایت بـه تماشای بدر دیده و هلال ابرویت می نشستیم و رنج روزگار هجران بـه اشک اشتیاق، می زدودیم ♥️ 💚 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ *شهید🌷🌷* ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
دلتنگ کربلا: ﷽ هستم بہ ياد تو بخدا پنج شنبہ‌ها هستم دخيل نام شما پنج شنبہ‌ها📿 از صبح پنج‌شنبہ دلم‌تنگ مغرب است دارم هواے پنج شنبہ ها💔 🕊 *شهید🌷🌷* ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🕊️💫 دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ڪہ آسمانیت مےڪند. و اگر بال خونیـن داشتہ باشے دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، 🌷زیارت "شــ‌هــــــداء"🌷 میخوانیم. بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... 🌷🍃🌷🍃 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 امام رضا (علیه السلام): هر کس قبر مومنی را زیارت کند و در کنار قبرش ،🔸سوره قدر🔹را هفت مرتبه قرائت کند ، خداوند هم او و هم صاحب قبر را می آمرزد . 📚 کتاب من لا یحضره الفقیه ، ج۱ ، ص ۱۸۱ اللّهُمَّ‌ صَلِّ‌ عَلي مُحَمَّد وَ آلِ‌ مُحَمَّد وَ عَجِّل‌ فَرَجَهُم 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره‌ی مادر شهید رسول خلیلی از بوی پیراهن خونین شهید که از معراج شهدا تحویل گرفتند... 🌹شادی روح مطهرهمه شهدا صلوات 🌹 🌷🌱 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🌼من هر وقت در خيابان عكسهاى شهدا را میبينم سلام مي كنم🌼 اگر يك عكس باشد مى گويم: " السلام عليك يا ولي الله"🤲🏻 و اگر چند عكس باشد میگويم:"السلام عليكم يا اولياء الله" علامه حسن زاده آملی🌸🍃 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°シ 🍃 خودتان را برای ظهور امام زمان(عج) روحی له الفدا❣️ و جنگ با کفار و بخصوص اسرائیل آماده کنید...😎 🖇 🌸💫 🥀 🕊 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
💐بہ وقتِ شرعیِ دلبر و در زمانِ نماز 📿 دعـــا به حالِ دلِ بی قرارِ مـا بڪنید ... 📿 🕊 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 @rafiq_shahidam96 🌸 بِسمِ رَبِ شُـهَــدا وَ صِدیقین 🧔🏻ابـراهـیـم و اهـمـیت نـمـاز شب 🧔🏻 ابـراهـیم روزها بسیار آدم شوخ و بذله گویی بود. 😇خیلی هم عوامانه صحبت می کرد. اما شبـها معمولاً قبل از سحر بیدار بود و مشغول نماز شب می شد. ♦️تلاش هم می کرد این کار مخفیانه صورت بگیرد. 💠 امام صادق علیه السلام می فرماید✨ هر کار نیکی که بنده ای انجام می دهد. 📙در قرآن ثوابی برای آن مشخص است. مگر نماز شب 👌🏻 زیرا آنقدر پر اهمیت است که خداوند ثواب آن را معلوم نکرده و فرموده پهلو یشان از بسترها جدا می‌شود و هیچکس نمیداند که پاداش آن چه کرده‌اند چه چیزی برای آنها را ذخیره کرده ام همان دوران کوتاه سرپل ذهاب🥀 🧔🏻 ابراهیم معمولاً یکی دو ساعت مانده 📿به اذان صبح بیدار می‌شد و به قصد سر زدن به بچه ها از محل استراحت دور میشد.🚶🏻‍♂️ 🌻منم شک نداشتم که از بیداری سحر لذت می برد 👌🏻 و مشغول نماز شب می شود📿 @rafiq_shahidam96 🗓️ 1400/7/1 🌹🍃🌹 https://www.instagram.com/p/CUKKoyzoXfi/?utm_medium=share_sheet
بارالهـا؛🤲🏻😔 یاریمان دہ ، که چون آنان باشیم .. آنان که خوب بودند نه برای یک هـفته!! بلکه برای یک تاریخ ... 🌷سلام ، روزتون شهـدایـی🌷 🍂پنج شنبه که میشود. ثانیـه هایمـان 🍂سخت بوی دلتنگي میدهد 🕊️یادشهداباذکر صلوات💫 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
" قسمت۱۰ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| ...💔... چند روز قبل از عملیات «بصرالحریر» به اتفاق سیدابراهیم و تعدادی از فرماندهان رفتیم شناسایی. برای این که دشمن حساس نشود، این کار را دو مرحله انجام دادیم. ماشین ها را چند کیلومتر عقب تر گذاشتیم و پیاده راه افتادیم🚶‍♂. فصل بهار بود🌸 ، هوا بسیار مطبوع و دشت، سرسبز و دل انگیز، ما از حاشیه جاده حرکت می کردیم؛ جاده ای که منتهی می شد به شهرک «ازرع» در استان «درعا». کنار جاده پر بود از بوته هایی با خارهای تودی شکل و کره ای🌱🌳. این خارها روی ساقه هایی که از وسط بوته درآمده، قرار داشت. وقتی زیر آن ها می زدی، تمام لاخه های خارهای کره ای جدا می شد و در هوا دور می خورد😋. کوچک تر که بودیم، این کار را با فوت انجام می دادیم. دیدن لاخه های معلق و چرخان روز هوا لذت بخش است. در حال حرکت با پوتین زیر چهار پنج تا از این بوته ها زدم، خیلی کیف می داد. به سید ابراهیم گفتم: «سید! چه حالی میده اینها رو می زنی، کنده میشه، میره به آسمون😁.» سید ابراهیم یک نگاه نگاهی به من کرد. وقتی دید میخواهم این کار را ادامه بدهم، خیلی آرام، طوری که بقیه متوجه نشوند، گوشه ی لباسم را گرفت، یواش کشیدم کنار و گفت: «ابوعلی جان! قربونت بشم! اینها هم موجود زنده ان. همین کارا رو می کنی شهادتت عقب می افته دیگه؛ نکن🙃!» وا رفتم. او تا کجاها را می دید. بعد از طرح عملیات و بررسی و شناسایی منطقه، شب اول ماه رجب، شب آغاز عملیات بصرالحریر انتخاب شد. با گردان ها عازم پادگانی متعلق به جیش السوری شدیم. آنجا نقطه رهایی بود. یک ساعت به مغرب رسیدیم. تا بچه ها جمع و جور شدند، اذان شد📿. با توجه به حساسیت عملیات و قصد نفوذ به عمق ۲۰ کیلومتری خاک دشمن، سید ابراهیم گفت: «دنبال یه راننده حرفه ای و دل و جیگردار بگرد، ماشین رو تحویلش بده. کسی که بتونه بعد از شکستن خط، با سرعت زیر دید و تیر دشمن، محموله ی مهمات و آذوقه رو برسونه به بچه ها👌🏻.» با کمی پرس و جو، «سید حسن حسینی» را پیدا کردم. گفتند در مشهد پراید دارد و دست فرمانش خوب است. همان جا در نقطه رهایی، یک تست دنده کشی و دست فرمان از او گرفتم. عالی بود. با اصرار ماشین رو تحویلش دادم. زیر بار نمی رفت. وقتی گفتم دستور فرمانده است، زبانش قفل شد🔒 و با اکراه تحویل گرفت😩. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که آمد و گفت: «ابوعلی! ماشین رو تحویل یکی دیگه بده.» گفتم: «سید حسن! دبه درنیار دیگه😐، قضیه رو با هم بستیم، الان هم سرمون شلوغه و می خوایم عملیات رو شروع کنیم، برو بذار به کارمون برسیم.» طبق نقشه ، نیروها از سه محور حرکت می کردند . یک محور ما بودیم . باید حدود ۲۰ کیلومتر راه می افتادیم تا به نقطه مورد نظر برسیم . در این عملیات 《حاج حسین بادپا》 با عنوان فرمانده محور همراه گردان ما بود . طبق معمول ابراهیم رفت سر ستون و جلودار شد . به من گفت : ابوعلی !تو برو ته ستون ، انتهای گردان رو داشته باش . هرچی گفتم :منم با خودت میام جلو، قبول نکرد و گفت: همینی که میگم انجام بده . با اکراه قبول کردم😕 . رفتم ته ستون و راه افتادیم . شب اول ماه قمری بود . آسمان مهتاب نداشت و ظلمت همه جا را فرا گرفته بود . به سختی یک متر جلوی خودت را می دیدی👀 . هر نفر حدود ۲۰ کیلو تجهیزات انفرادی ،شامل جلیقه ضد گلوله، سرامیک، کلاه کامپوزیت، خشاب های اضافی و بمب های دستی همراه داشت . شش قبضه موشک کنکورس را هم باید حمل میکردیم . تجهیزات سنگین هم از یک طرف ، عوارض ناجور زمین مثل قلوه سنگ ها و پستی بلندی های شدید از طرف دیگر کار را دشوار کرده بود . معمولا در انتهای ستون آنهایی که توان کمتری داشتند، عقب می ماندند . بچه ها به هم کمک میکردند . سید مجتبی حسینی با قد رشید و هیکل ورزشکاری که داشت، حسابی کمک می رساند و به قول سید ابراهیم نوکری بچه ها رو میکرد 🙃. بعضی که اصلا از آنها توقع نداشتی ، موشک کنکورس را که هر کدام حدود ۲۴ کیلو وزن داشت را به دوش می کشیدند💪🏻 . پس از طی حدود یک کیلومتر ، صدای انفجاری به گوش رسید . پای یکی از نیرو ها رفت روی مین ضد نفر و از مچ قطع شد . حدود نیمی از مسیر را رفته بودیم . سختی کار کم کم خودش را نشان می داد . حاج حسین بادپا که از جانبازان دفاع مقدس بود، به سختی راه می رفت ، اما چیزی بروز نمی داد✌️ . بعضی مواقع که می دیدیم نمی تواند ادامه بدهد ، مجبور می شدیم زیر بقل هایش را بگیریم👌🏻 . دونفر از ناوبر ها که مسئولیت هدایت گردان را بر عهده داشتند به همراه تامین ، جلوتر از بچه ها حرکت میکردند . یکی از آنها نشانگر های فسفری را به فواصل تقریبا مشخصی، داخل شیار ها که از دید دشمن دور بود، روی زمین می گذاشتند و به وسیله آنها مسیر مشخص می شد .
در آن عملیات اولین و مهم ترین اصل،وسرعت و به موقع رسیدن به محل مورد نظر بود👊. یکی از عوامل کندی حرکت، حمل موشک ها بود😩. خستگی و تشنگی 🍶 را هم باید اضافه کرد. بهانه های مختلفی آورد. قبول نکردم. بهش گفتم: «سید جان! شما با بچه های دیگه، بعدا میاین پیش ما.» گفت: «نه! می خوام خط شکن باشم.» چهره اش خوب در خاطرم هست. افتاد به التماس و با بغضی که توی صدایش بود، گفت: «تو رو به جدم امام حسین، بذار منم با شما بیام😢.» این بار زبان من قفل شد🔒. نتوانستم نه بیاورم. خودش یک نفر را آورد که رانندگی بلد بود و گفت: «ماشین رو تحویل این بده.» شب اول ماه رجب بود، شب میلاد آقا امام باقر (صلوات الله علیه). سید ابراهیم به ما گفت: «بچه ها! همه دست ها بالا.» سید ابراهیم گفت: «خب! حالا همه ها ها ها ها ها ها....» با دست به دهانش می زد و ادای سرخپوست ها را در می آورد. در آن بحبوحه، شوخی اش گرفته بود.😆💕 بچه‌ها هم شروع به هاهاهاها کردند‌ 😄. خنده بر لبان همه نشست . فرصت زیادی نداشتیم . مسیر عملیات طولانی بود و باید سریع حرکت میکردیم . لذا نماز را با پوتین فرادا خواندیم. غذا را هم به همین صورت . بعضی هم که اصلا فرصت نکردند شام بخورند😞 . بعضی هم ظرف یک بار مصرف به دست ،همین طور این طرف و آن طرف میرفتند، هول هولکی و نصفه نیمه، مقداری غذا خوردند . سید ابراهیم دستور داد :سریع تر نیرو ها رو حرکت بدین . جیره خشک را که شامل چند دانه خرما و شکلات ، بیسکوئیت، یک بطری آب معدنی کوچک داخل نایلون زیپ دار بود، بین بچه ها توزیع کردیم🍱 . آماده حرکت از نقطه رهایی شدیم . هوا سرد بود😬 . یک سری اقلام لجستیکی مثل گونی های کیسه خواب و بادگیر عقب ماشین بود . آنها را با طناب بسته بودیم . عقب ماشین دقیقا مثل کوهان شتر شده بود . ارتفاع بلندی داشت . سید ابراهیم رفت بالای ارتفاع نشست ،یک پایش را این ور بار، یک پایش را آن ور بار انداخت . مثل کسی که سوار خر و قاطر شده باشد . شروع کرد به فیلم در اوردن 🤪. پایش را میکوبید به بار، انگاد سوار حیوان شده است 😅. میگفت : آقا! شب میلاد آقا امام محمد باقره ! همه دست ها بالا! بعد هم ادا و شکلک در می اورد😜 . بچه ها خیلی میخندیدند🤣 . خودمانی بودنش خیلی به دل می نشست . اصلا از این فرمانده گردان هایی نبود که خودش را بگیرد، ابداً . طرف، فرمانده گردان بود . وقتی می آمد ، می دیدی دو نفر بادیگارد چپ و راستش هستند🤐، اسلحه هایشان هم از ضامن خارج . یکی نبود به او بگوید : بابا! تو فرمانده گردانی !فکر کردی چه خبره! سید ابراهیم در این فضا ها نبود 😊. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
" قسمت۱۱ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| ...💔... کم کم رسیدیم توی دل دشمن. حرکت صامت در دستور کار قرار گرفت. در آن شرایط که باید سکوت محض حاکم باشد، یک مرتبه صدای شلیکی بلند شد و پشت بندش صدای آه و ناله😰😓. فوری خودم را به سمت صدا رساندم. یکی از نیروها بود که داشت فریاد می کشید. دست هایم را گرفتم جلوی دهانش و ملتمسانه از او خواستم که سر و صدا نکند😨🤫. هر لحظه ممکن بود عملیات لو برود و آن منطقه به کشتارگاه تبدیل شود😥. بعد از بررسی در شرایطی که کوچک ترین چراغی هم نمی توانستیم روشن کنیم، علت قضیه را فهمیدم.😐 بند اسلحه ها دور گردنم بود و به حالت عمودی و به موازات بدن قرار داشت. طی مسیر ،اسلحه ی او چرخیده و در اثر برخورد با بدن ،از حالت ضامن خارج شده و شلیک شده بود🤭. گلوله از ساق پا وارد و از کف پا خارج شده بود. به خاطر خرد شدن استخوان قلم پا درد شدیدی داشت😑. حدود یک کیلومتری دشمن بودیم و راه پس و پیش نبود. سید ابراهیم گفت:« بذار همون جا بمونه، چهار نفر رو هم بذار بالا سرش😬 .» دستور سید را اجرا کردم و دو تا بیسیم هم به آنها دادم. قرار شد فردا بعد از آزادی منطقه، او را ببریم عقب. سید ابراهیم مدام در بیسیم پیج می کرد و می گفت:« ابوعلی! چرا به کارت سرعت نمی دی؟ اگه به روشنی هوا بخوریم و دیر برسیم پای کار، اینجا کربلا میشه😶.» دستور اکید او این بود که حتی یک نفر هم نباید عقب بیفتد و تو باید آخرین نفر باشی. اما پیاده روی طولانی، طاقت بعضی ها رو سر آورده بود😤. آنها عقب مانده بودند. هر چه التماس می کردم که بجنبید و سریع باشید، افاقه نمی کرد. حسابی کلافه شده بودم😖. با حرف های حاج حسین که می گفت :« توکل مون به خدا باشه» خودم را آرام می کردم.😞 همین جا بود که سید ابراهیم پشت بیسیم چند تا لفظ سنگین به کار برد☹️. تا آن موقع آن جور عصبانی ندیده بودم اش😠. از دستش شاکی شدم، نه به خاطر حرف هایی که بهم زد، به خاطر اینکه خودش رفت جلو و من را انداخت تنگ این شل و ول ها😣. آنها اینقدر دست دست کردند که بالاخره ما عقب ماندیم و راه را گم کردیم😥. چیزی که نباید می شد، شد😱. نقشه را باز کردم. GPS دست سید ابراهیم بود. نتوانستم مسیر را پیدا کنم ، حدود یک کیلومتر راه را اشتباه رفتیم😔. با استرس و هیجان وصف ناپذیری جلو می‌رفتیم که ناگهان تک تیرانداز ایستاد و گفت:« جمعیت زیادی رو در فاصله ۳۰۰ متری میبینم😱.» گفتم:«چند نفر؟» گفت:«حدود ۶۰،۵۰نفر😱😱.» حسابی شوکه شدیم. بعد از کمی دقت،گفت: «نه،نه،صبر کنین !توی دوربین اینها شبیه آدم ند، ولی آدم نیستن😐!» گفتم:«کُشتی مارو،جون بِکَن بگو ببینم چیه؟»خندید و گفت:«گله گوسفند😅!» همراه(سید مجتبی حسینی)که فرمانده گروهان بود و (حجة الاسلام محمد مهدی مالا میری)و تعدادی از بچه ها رسیدیم به سه راهی، مأموریت اصلی ما آنجا بود. سید ابراهیم تأکید کرد که:«خط قرمز ما همون نقطه است و هیچ احد الناسی نباید بتونه از اونجا رد بشه. هر جنبنده ای از قبیل جاندار و بی جان خواست رد بشه، بهش مهلت ندین و بزنینش.» سمت راست سه راهی یک مدرسه دو طبقه بود. یک دسته نیرو در مدرسه مستقر کردیم. یک دسته هم قبل از سه راهی، در خانه ای نزدیک به آنجا مستقر شدند و اطراف خانه را پوشش دادند. دسته سوم هم سمت چپ سه راهی توی یکی از خانه ها و اطراف اش موضع گرفتند. نماز صبح را در حال حرکت خواندیم. با آن وضعیت تشنگی و خستگی، خیلی فاز داد. هوا کم کم داشت روشن می شد و خورشید هم خود نمایی می کرد. سکوت سنگینی بر منطقه حاکم شده بود. ساعت ۸ صبح شد. هنوز هیچ خبری نبود. در این فاصله بچه ها مشغول پاکسازی اطراف بودند. من از مواضع شان سرکشی می کردم. حین پاکسازی یکی از بچه ها به خانه ای مشکوک شده بود. او سعی می کند در خانه را باز کند اما موفق نمی شود. لذا از فاصله ی نزدیک به قفل در تیر اندازی کرده بود. گلوله کمانه کرده و به پای اش می خورد. او از ناحیه کف پا جراحت و شکستگی عمیقی پیدا کرده بود. یکی از مسئول دسته ها پشت بی سیم با لهجه و گویش غلیظ افغانستانی گفت:«حاجی پای فلانی میده شده.»من متوجه منظورش نشدم. از طرفی حواسم بود سوتی ندهم😜. دوباره پرسیدم: «چی شده؟» او هم حرف قبلی را تکرار کرد. خواستم بروم سمت اش که نفر کناری ام متوجه شد و گفت:« ابو علی! یعنی پاش داغون شده😁 .» راه امداد بسته شده بود و نمی توانستیم با عقبه در ارتباط باشیم. مجبور شدیم اورا همان جا نگه داریم. کم کم احساس کردیم از ارتفاعات و منطقه های اطراف دارند میکشند جلو. سه نفرشان را دیدیم که از لای شیارها و سنگ ها زدند بیرون😱.
بعد از حدود بیست دقیقه، سید ابراهیم پشت بیسیم نهیب زد:« کجایی؟ پس چرا نمیای؟» رمزی گفتم:« سید جان، ما باید تا الان به شما می رسیدیم. ولی فکر کنم موردمون تو زرد از کار در اومد😣. به جاده خاکی زدیم😔.» گفت:« یا فاطمه ی زهرا!» تکه کلامش بود. وقتی خیلی هول می کرد، می گفت🙃. در آن شرایط امکان استفاده از فشنگ رسام را هم نداشتیم. سید گفت:« از جاتون تکون نخورید که ممکنه بدتر بشه و برید تو دل دشمن😢.» دو نفر از ناوبرها را فرستاد تا ما را پیدا کنند. بعد حدود نیم ساعت، همدیگر را پیدا کردیم و به مسیر ادامه دادیم.🙈 نزدیک اذان صبح رسیدیم به یک جاده. صدای چند تا ماشین و موتور می آمد. یک گروه از بچه ها را فرستادیم روی جاده کمین بزنند. همراه حاج حسین و سید ابراهیم و بقیه رسیدیم به خانه ای که از آنجا به ما تیراندازی شد. دو تا از بچه ها مجروح شدند . ما هم به سمت آتش دهنه ی سلاح ها شلیک کردیم و یک موتور و یک ماشین که آنجا بود را به گلوله بستیم.✌️🏻 چهار نفر مرد مسلح و یک زن و چند بچه داخل خانه بودند. حاج حسین گفت:« همه اسرا رو داخل یک اتاق ببرید.» چند نفر گفتند:« نه! باید زن ها رو از مردها جدا کنیم.» حاجی مخالفت کرد و گفت:« با اسرا همون برخوردی رو بکنید که دوست دارید با شما بکنند.» استدلالش هم منطقی بود. می گفت:«اگه جداشون کنید، هزار تا فکر می کنن و ممکنه مشکل ساز بشن، ولی وقتی با هم باشن، خیالشون راحته و کاری انجام نمیدن☝️🏻.» آن خانه بعد از پاکسازی شد محل استقرار و فرماندهی. سریع همان جا جلسه تشکیل شد و سید ابراهیم به من گفت:« ابو علی! بسم اللّٰه! یه گروهان بردار و برو نقطه اصلی و سه راهی امداد رو مسدود کن و کمین بزن.» چون احتمال وجود مسلحین و کمین آنها متصور بود، اول یک تیم چهار نفره با فاصله ای حدود ۵۰ متری جلوی گروهان راه انداختم؛ خودم و یک تک تیرانداز با دوربین ترمال، کمکش و یک نیروی پیاده. در حال حرکت به جلو بودیم. تا سه راهی حدود ۲۵۰ متر فاصله داشتیم. تک تیرانداز با دوربین سلاح اش چپ و راست را رصد می کرد و حرکت هر جنبنده ای زیر نظرش بود. در همین حین، گفت:« یه موتوری با دو نفر مسلح داره به سمت ما میاد. » گفتم:«معطلش نکن، بزن تا به اجداد نحسش پیونده😃.» او هم نامردی نکرد و چنان زد که هر دو با موتور کوبیده شدند به دیوار خانه.👊 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
_مرتضی _و مصطفی " قسمت۱۲ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| ...💔... دو تا ماشین آمدند که به ما کمک برسانند اما زیر دید و تیر شدید دشمن، سوراخ سوراخ و زمین گیر شدند😢. همه اینها در روحیه بچه‌ها تأثیر بسیار بدی داشت.😔 سید ابراهیم همراه حاج حسین و عده‌ای از بچه‌ها در خانه دیشبی زمین گیر شد و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بودند. به دستور سیدابراهیم، از مواضع و سنگرهای بچه‌ها سرکشی می کردم و توصیه های لازم را متذکر می شدم. وقتی چشمم به شهدا و مجروحین می افتاد، از این که نمی توانستم کاری برای شان بکنم، حسابی شرمنده می شدم.😞 فقط مقاومت می کردیم بلکه روزنه ی امیدی باز شود. در روز میلاد آقا امام باقر (صلوات الله علیه)، بچه‌ها یکی یکی با لب تشنه شهید می شدند. هر طرف را نگاه می کردی، یک شهید یا یک مجروح افتاده بود. کربلایی به پا شده بود که زبان از وصف آن قاصر است. در همین لحظات، حاج حسین پشت بی سیم اعلام کرد: «سیدابراهیم مجروح شده. اگه یه بی ام پی نفرستین، سیدابراهیم و بقیه بچه‌ها از دست می رن😭😔.» نفر بر بی ام پی آمد. دشمن آن را زیر آتش گرفت. راننده هم کم آورد. مهمات را همان جا خالی کرد و برگشت. حاج حسین گفت: «بابا! یک بی ام پی درست حسابی بفرستین.» اینجا دیگر فاصله ما با دشمن ۲۰ متر شده بود و همدیگر را می دیدیم. حاج حسین که خیلی آدم توداری بود و اصلا زبانش به شکایت و اعتراض نمی چرخید، صدایش درآمد و پشت بی سیم با التماس گفت: «مهمات مون تموم شده، ممکنه هر لحظه اسیر بشیم و سیدابراهیم و بقیه از بین برن. تو رو به امام حسین، یکی یه کاری بکنه.😱» وقتی حاج حسین این جوری حرف زد، نتوانستم تحمل کنم، از مدرسه ای که بچه های موشکی و «شیخ ابوقاسم» و سید مجتبی مستقر بودند، خودم را به سمت چپ سه راهی که سید زمان و «جواد» استقرار داشتند، رساندم. آنجا هم کلی مجروح و شهید افتاده بود. تیربارها مهمات نداشتند؛ کلاش ها هم، هر نفر کمتر از یک خشاب. شب قبل به جای سرامیک های ضد گلوله، هشت تا خشاب اضافه برداشته بودم و توی جیب جلیقه ام، جای سرامیک ها قرار داده بودم. با سینه خشابم، جمعا سیزده تا خشاب داشتم. حدود هشت تا را زده بودم، پنج تا باقیمانده بود. می خواستم این پنج تا خشاب را به حاج حسین و سید ابراهیم برسانم. از بچه ها خداحافظی کردم. آنها گفتند:« مگه عقلت رو از دست دادی؟ نمی بینی تک تیرانداز ها چطور پوشش می دن؟ می خوای دستی دستی خودت رو به کشتن بدی؟» توجهی نکردم و با سرعت به طرف خانه محل استقرار سید و حاجی دویدم. بی درنگ با سید مجتبی حسینی به طرف شان تیراندازی کردیم😥. پهلوی یکی از آنها تیر خورد. دونفر دیگر آمدند اورا بکشند عقب، اما با رگباری که به سمت شان بستیم، او را رها کردند و رفتند. با پوشش آتش بچه ها خودم را رساندم بالای سرش. پشت بی سیم به سید ابراهیم اعلام کردم:«یه اسیر گرفتیم🙃.» این برای روحیه بچه ها عالی بود. سیدابراهیم گفت:« دمت گرم ابوعلی! ایول الله! شیرم حلالت😃.» این هم یکی دیگر از تکه کلام هایش بود😅. سیدمجتبی و سید هم خودشان را رساندند. من در حال بررسی وضعیت او بودم. آنها گفتند که اذیتش نکنم😏. به دستور سیدابراهیم، قبضه موشک SPG که توسط بچه‌های موشکی به محل آورده شده بود، باید در جای مناسبی نصب می شد. بعد از مشورت با «سید مصطفی موسوی» قرار شد روی پشت بام مدرسه مستقرش کنند که اگر خودرو یا محمول دشمن از جاده طرف ما آمد، مورد اصابت قرار بگیرد. بعد از چند دقیقه، سیدمصطفی پشت بی سیم گفت: «حاجی! این جایی که نصبش کردین، اصلا جای مناسبی نیست. درست روبه رومون ستون های سیم برق هستند و مزاحمند. موشک‌های SPG به محض خوردن به کوچک ترین مانعی، حتی به سیم کوچیک، قبل از اصابت به هدف می ترکن.😱» نه فرصتی داشتیم و نه چاره ای. با مواد منفجره، ستون ها را خواباندیم و یک مسیر امن برای شلیک آماده شد.😰 تا بعدازظهر درگیری ادامه داشت. خستگی شب قبل و بی خوابی😴، خیلی فشار می آورد. منتظر بودیم خط امداد باز شود و آذوقه و مهمات برسد. فشار دشمن سنگین و بی امان بود. با استقرار تک تیراندازها در جاهای مختلف، مخصوصا بالای منابع بلند آب، عملا ابتکار عمل را دستش گرفته بود. بچه ها یکی یکی پرپر می شدند😭. کار حسابی گره خورده بود. از سه طرف یا در اصل از چهار طرف محاصره شده بودیم. منتهی فاصله دشمن از پشت سرمان بیشتر از یک کیلومتر بود. از دور می دیدم که آنها نیرو وارد می کنند. ما هم چون خط امداد و پشتیبانی مان مسدود شده بود، توان انتقال مجروحین و شهدا را به عقب نداشتیم. هر چه می گذشت، روحیه بچه ها ضعیف تر و شکننده تر می شد.😞
جیره ای که از شب قبل همراهمان بود، به دلیل سختی و طاقت فرسایی راه، در همان ساعات اولیه تمام شده بود. تشنگی روی بچه‌ها حسابی فشار می آورد. دهان ها همه خشک شده بود. به علت فعالیت زیاد، سوزش شدیدی در ناحیه گلو حس می کردیم. پشت بی سیم مرتب تقاضای کمک و پشتیبانی داشتیم. تا آنجا حدود سیصد متر فاصله بود. در حد فاصل صد متر اول، جاده توی خط القعر قرار داشت و از دید تیر دشمن در امان بود. لذا خطری متوجهم نشد. از خط القعر که درآمدم ، زیر دید دشمن قرار گرفتم. زمین صاف و تخت بود. تازه فهمیدم در چه مخمصه ای افتادم. تیر از چهار جهت می آمد. هر لحظه منتظر بودم با گلوله ای بر زمین بیفتم. با این وضعیت، به هیچ عنوان فکر نمی کردم سالم برسم پیش حاج حسین و سید ابراهیم. گلوله ها دور و اطرافم روی زمین می نشست و خاک هایش به سر و صورتم می پاشید. به قدری گلوله به طرفم می آمد که فکر می کردم نامردها همه ی مهمات شان را دارند روی سر من خالی می کنند. در همان حالت ، اشهدم را با صدای بلند خواندم. به وضوح نفیر گلوله ها را که از اطرافم، مخصوصا از کنار سر و صورتم رد می شدند، حس می کردم. صدای ویز ویز آنها در گوشم می پیچید😰. حس می کردم تغییر مسیر گلوله ها اتفاقی نیست. همان جا متوجه شدم که هنوز رفتنی نیستم.😭 رسیدم نزدیک دو تا ماشینی که آن وسط زمین گیر شده بودند؛ درست مقابل خانه. رفتم حدود سی متری بچه ها. حصار اطراف خانه از قلوه سنگ هایی به ارتفاع هفتاد سانتی متر درست شده بود. پریدم پشت حصار و سنگر گرفتم. تعدادی شهید آنجا افتاده بود و چند نفر مجروح هم آه و ناله می کردند😕. داد زدم و گفتم :« حاجی! مهمات آوردم .» می خواستم به سمت حاج حسین بروم که فریاد زد :« لامصب! سر جات بشین!» همان جا خشکم زد . تا آن موقع ندیده بودم حاج حسین این مدلی صحبت کند☹️. با فاصله ای هم که داشتم ، نمی شد خشاب ها را برایشان پرتاب کنم. وقتی زمین گیر شدم و پشت دیوار نشستم ، تازه متوجه شدم سمت چپ و راستم دو نفر نشسته اند و چند نفر دیگر هم در همان راستا بودند که به صورت پراکنده به اطراف تیراندازی می کردند. رو کردم به نفر سمت چپی. داشتم توجیه اش می کردم که:« سرت رو بدزد، قناص ها می زنن.» یک گلوله حرفم را برید و خورد به سر او. مغزش پاشید روی سنگ های همان دیوار کوتاه و به حالت سجده سرش افتاد روی زمین. نگاه کردم دیدم تیر به کنار گوش سمت راست اش خورده و از سمت چپ سرش خارج شده است.😔 سمت راستی را صدا زدم. به او گفتم:« حواست باشه ، کناری مون رو زدن.» دیدم جواب نمی دهد. دوباره صدایش کردم. جواب نداد. تکانش که دادم ، متوجه شدم اصلا حواس اش نیست و انگار در این دنیا حضور ندارد. دقت کردم، دیدم در آن شرایط هنگ کرده است. تا آمدم عکس العملی نشان بدهم، دیدم به پشت افتاد. تیر دقیقا توی گلویش خورد. حسابی کفری شدم. همان جا داد زدم :«خدایا! این چه امتحانیه که داره سرم میاد؟ یا منم ببر یا یه راهی باز کن.»😭 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝صبحگاهِ جمعه‌ها آفتابِ يادِ تو با ندبه‌های ما طلوع مى‌کند گرچه خسته و دلشکسته هستم، اما باز به روی واژه انتظار در گشوده‌ام تا بگویم هنوز هم به آن صدای آشنا امید دارم.🏝 ⚘اللَّهُمَّ أَعِزَّ نَصْرَهُ وَ مُدَّ فِي عُمْرِهِ وَ زَيِّنِ الْأَرْضَ بِطُولِ بَقَائِهِ خدايا به او عزت با نصرت و طول عمر عطا كن و زمين را به نعمت بقايش زيور بخش⚘ 📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین» آقـــام حــســیـن✨ بـال پرم باش تاج سـرم بـاش حسیـن ✨ بـه یـاد من شـبای جـمعـه تـو حـرم بـاش🕌 فـکر جـواز کـربـلای مـادرم بـاش😭 تـو مـوکب هـای اربـعین منتـظرم باش🌹 رو بـرنـگـردون از مـن یـا حـسـین🙏😭 عـفول یا حسین..... عفول یا حسین... 🙏 شب جمعه شب زیارتی امام حسین 🗓️1400/7/1 @abalfazleeaam 💝💝💝💝💝 https://www.instagram.com/p/CULGYVgIcMg/?utm_medium=share_sheet
عشقند آن عاشقانی که خواستند گمنام بمانند و پلاکشان را از گردنشان کندند اما عکس امام را از سینه نکندند 🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین عمودی هست که زوار ارباب، بعد از پیاده روی گنبد مطهر علمدار کربلا رو میبینن...
به هیچ وجه تا زمان پیدا شدن قبر حضرت زهرا سلام الله برای من سنگ قبری تهیه نکنید فرازی از وصیتنامه شهید حسن عشوری