💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_نهم
#فصل_دوم
زیر بازو های مژده رو گرفتم و در حالی که اشک می ریختم سعی کردم از روی خاک ها بلندش کنم .
از دور تابوت ها رو دیدم که بر دوش آقایون داشتند به سمت ما می اومدند با دیدن تابوت ها صدای شیون جمعیت بلند شد و مادر راحیل به سمت قبر ها رفت ، خودش رو توی یکی از قبر ها انداخت و در حالی که به سر و صورتش میزد با فریاد گفت :
+ اینجا من جا نمیشم !
بچه هام رو نزارید اینجا ، روشون خاک نریزید !
نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشک هام روی گونه هام جاری شد .
قسم به بی کسی ،آن امام سر جدا/لااله الا الله
به سوز اَلعَطَش ، کودکان در خیمه ها/لااله الا الله
به زینب و به رُباب،هم سه ساله هم سقّا/لااله الا الله
به حقّ اصغر و هم،پیکر ارباً ارباً/لااله الا الله
جمعیتی که اونجا بودند همگی با هم فریاد می زدند لا اله الا الله ...
مژده در کسری از ثانیه دستش رو از دستم جدا کرد و به سمت قبر ها دوید و کنار یکیشون زانو زد و با دستش خاک ها رو ، روی سرش ریخت و راحیل رو صدا زد ، خواهرای راحیل با دیدن بی قراری مژده شروع کردند به جیغ زدن .
تابوت ها رو، روی زمین گذاشتند و آقا مرتضی وارد یکی از قبر ها شد .
جنازه ای رو همراه با یکی دیگه از آقایون بلند کردند که صدای جیغ خانوم ها بلند شد .
آقا مرتضی شروع کرد به گریه کردن و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد ، گریه هاش عجیب بدنم رو به لرزه می انداخت تا به حال ندیده بودم یه مرد اینجوری گریه کنه ، یه مرد غرور داره و همه فکر می کنند که دل مرد ها سنگه اما مرد ها توی همچین شرایطی خیلی بیشتر از خانم ها احساساتی هستند .
جنازه ای که آقا مرتضی اون رو توی قبر گذاشت راحیل بود ، خیلی سخته که عشقت رو با دستای خودت خاک کنی .
با کمک آراد آقا مرتضی از قبر خارج شد و در حالی که گریه می کرد سنگ بزرگی رو به مردی که در داخل قبر بود داد تا بر روی جنازه بزاره .
لرز گرفتم ، به یاد اون روزی افتادم که بند کفن خودم رو باز می کنند و سمت راست صورتم رو ، روی خاک های قبر می زارند با فکر کردن به اون لحظه بیشتر از قبل هق هقم بلند شد .
مرد مسنی با صدای خیلی بلندی شروع کرد به نوحه خوندن .
من جوان بودم مکن گریه برایم مادرم .
تو مکن گریه برایم ای عزیزم خواهرم .
من جوان بودم پدر جان اشک از بهرم مریز .
ای برادر جان تو پر کن جای من را ای عزیز .
من جوان بودم رفیقان رفتم از بین شما .
سوز عجیبی توی صداش بود و با کلمه به کلمه ای که می گفت صدای آه و ناله جمعیت بلند میشد.
رفتم و گویم رفیقان حق نگهدار شما .
من جوان بودم خداوند این چنین تقدیر کرد .
حکمت این بود و اجل این چنین تقدیر کرد .
آیه کوثر رو به عقب هل داد و به سمت قبر راحیل دوید ، دستای مژده رو گرفت و هر دوتاشون همزمان شروع کردند به خودزنی .
مادر راحیل بالای قبر ها ایستاد و با لهجه لری که داشت تلخ گفت :
+ سی کَموتون بگیروُم ؟
سی کَموتون لالایی بخونُم ؟!
مَمَدُم راحیلُم ...
دستاش رو بلند کرد و با لهجه ای که داشت شروع کرد بلند بلند فریاد زدن و کسایی که متوجه میشدن چی میگه هق هق شون بلند شد .
بین دو تا قبر نشست و شروع کرد به لالایی خوندن ...
لالای لای لای عزیزوم
لالای دار و ندارم
خدا خیرش نده هر کی کرد ای درد و بارم
لا لای شیرین زوونم
خدا دردت و جونم
و زندت ری نداشتم بل سر مردت بخونم
لالای زندیم عذابه
لالای کی چی ربابه
لالای لای هر کی دی داغ بچش حونش خرابه
لالای سهتم بلالوم
لالای اشکهسه بالوم
دلم خش بی تو ایمونی ایابی مرد مالوم
لالای لای رودم هی په چه بلی بی سرم اوردی
لالای لای لای عزیزم رهتی و نونی چه وم کردی
بغضم ترکید و همراه با جمعیت شروع کردم به گریه کردن.
•
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_دهم
#فصل_دوم🌻
پنجاه روز از فوت راحیل و برادرش گذشته بود ، روز های خیلی سختی رو در نبودشون با کمک خدا پشت سر گذاشتیم.
کاوه بعد از مدت ها تونست مژده رو راضی کنه که لباس های سیاهش رو عوض کنه و دستی به سر و صورتش بکشه.
اما آقا مرتضی هنوز لباس های سیاه تن کرده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و صحبت باهاش رو نداشت.
خانواده راحیل هم به شهر خودشون رفتن و به آقا مرتضی گفتند که میتونه ازدواج مجددی داشته باشه و اونها با این موضوع مشکلی ندارند.
این پنجاه روز مثل پنجاه سال برامون گذشت.
آراد هم توی این مدت بارها میخواست بهم چیزی بگه اما موقعیتش پیش نمی اومد ، گاهی اوقات هم که میخواست سر صحبت رو باز کنه من هزار تا بهانه می آوردم و فرار می کردم ، از هفتم راحیل به بعد هم دیگه ندیدمش ، انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین.
کنار خونه آراد اینا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، به گفته آیه آراد رفته بود کرج و تا شب سر و کله اش پیدا نمی شد.
آیفون رو زدم که پس از چند ثانیه انتظار در باز شد.
در رو بستم و وارد حیاط شدم.
چند باری با کلید ماشین به در هال زدم که در باز شد و آیه با لبخند گفت :
+ سلام عزیزم خوش اومدی، خوبی ؟!
مامان اینا خوبن ؟!
چرا دم در، بیا تو کسی نیست.
لبخندم عمق گرفت.
- سلام گلی ، قربانت ممنون .
خداروشکر خوبن، سلام رسوندن.
وارد هال شدم و در رو پشت سرم بستم.
- تو چطوری خوبی ؟!
آیه در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت :
+ هی ، چون میگذرد غمی نیست.
مروا جان راحت باش خونه خودته ، نبینم غریبی کنی ها !
مامان اینا که رفتن شهرستان خونه عمه اینا و حالا حالا ها هم سر و کلشون پیدا نمیشه.
چادرم رو از سرم در آوردم و روی دسته مبل گذاشتم.
با اصرار هایی که آیه به مامان کرد قرار بر این شد که تا بعدازظهر خونشون بمونم.
آیه هنوز لباس های سیاهش رو در نیاورده بود و به گفته خودش میخواست تا سال راحیل بمونه ، پیرهن صورتی رنگی رو از کیفم خارج کردم ، بلندیش تا زیر زانو بود و آستین های پفی داشت.
لبخندی زدم و پیرهن به دست به سمت آشپزخونه رفتم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
「#شهیدانه」
خیره شده بود به آسمان
حسابی رفته بود توی لاک خودش...
بهش گفتم: «چی شده محمد؟»
انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدم ارباً اربا یعنی چی؟میگن آدم مثل گوشت کوبیده میشه یا باید بعد از عملیات کربلای ۵ برم کتاب بخونم یا همین جا توی خط مقدم بهش برسم»
توی بهشت زهرا که میخواستند دفنش کنند، دیدمش؛ جواب سؤالش رو گرفته بود با گلوله توپی که خورده بود به سنگرش، "ارباً اربا" شده بود مثل مولایش حسین (علیهالسلام).
#شهیدسیدمحمدشکری
🕊🕊🕊🕊🕊
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
.✨.
هیچ وقت دنبال این نباش که یکیو مثل خودت کنی
ولی !
همیشه دنبال این باش که ...↯
همه یه مسیر رو برن !
همه یک هدف داشته باشن
و اونم زمینه سازی ظهور مولا باشه!
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
مهربان تر از پدر و دلسوز تر از مادر،امام زمان! امروز را هم بعد از بردن نام خدا،با یاد شما شروع ميکنم...امروز بی نظیر ترین روز زندگی ام خواهد بود!سلام بر تو ای سر چشمه ی زندگانی...سلام امام زمانم🌷
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
طبق فرمایش رهبر عزيزمون، جهت بر طرف شدن بیماری کرونا همه با هم ،دعای هفتم از صحیفه ی سجادیه رو ميخونيم✨
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
سلام عزیز برادرم...
✨✨✨✨✨
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🔸آقا شما بیا ، تدارک اطعام با "بسیج"
پرچم زدن به گوشه هر بام با "بسیج"
🔸گرچه پر است دام ، ز بعد ظهورتان
منحل نمودن خطر دام ، با "بسیج"
🔸کرب و بلا مجال شما با سران کفر
یکسر نمودن خطر شام ، با "بسیج"
🔸گرچه شهید راه تو عیسی بن مریم است
آقا...! قبور "قطعه گمنام" با "بسیج"
🔹اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیک الفَرَج
🇮🇷هفته بسیج یادآور خاطرات رشادت های رزمندگان اسلام
#هفته_بسیج
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
#تلنگر
حتی اگر طنابِ طاقتت به باریک ترین رشته اش رسید
حتی اگر از زمین و زمانه بریدی
حتی اگر به بدترین شکلِ ممکن،
کم آوردی...
در ذهنت مرور کن؛
تمامِ آرزوهایِ محال دیروز را که امروز، زیرِ دست و پایِ روزمرگی ات،
جولان می دهند
تمامِ آن ثانیه هایی که مطمئن بودی
نمی شود ، اما شد!
تمامِ آن لحظه هایی که فکر می کردی پایانِ راه است،
اما نبود!
می بینی؟! خدا حواسش
به همه چیز هست؛😉
دوام بیاور...
هدایت شده از کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
یِ بسیجۍ واقعـے تا شھادت
پایِ ڪار انقلاب میمونـھ !♥️:)
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
☑️چند قدم برای امام حسین برداریم
☑️نشانه علاقه ویژه امام حسین به زائران
🎤 #استاد_پناهیان
#اربعین #کربلا #دوشنبه_های_امام_حسنی #خادم_العباس #ابوالفضلیم_افتخارمه #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا
https://www.instagram.com/tv/CWkkXdRosO9/?utm_medium=share_sheet
【• #سخن_شھید•】🌿
•
خدايا! اگر میدانستم با مرگ من يک دختر در دامان #حجاب میرود، حاضر بودم هزاران بار بميرم تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند
•
#شھیدعبدالحسینبرونسے
#سلام_ودرود_برشهیدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر برای ابد هوای دیدن تو، نیوفتد از سر من
چه کنم...؟!
شهید محمد رضا دهقان امیری 🌷
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
میدونستین در هفته گذشته ۶ نفر شهید داشتیم؟!!!!!
برای این شهدای مدافع امنیت که درطی هفته گذشته به شهادت رسیدند، فاتحهای مرحمت فرمایید.
#امنیت_اتفاقی_نیست
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هربار مادرش تماس میگرفت
کاملا مودبانھ رفتار میکرد ؛
اگر درازکش بود مینشست ،
اگر نشستھ بود میایستاد .
میگفت : درستھ کھ مادرم نیست
و نمیبینھ ، ولی خدا کھ هست✨
+شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
38.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳 اللَّـهُـمَّ إِنِّـي أَسْـأَلُكَـــ بِاسْـمِـكَـــ يَا مُـؤْمِـنُ يَا مُـهَـيْـمِـنُ 🌳
🌹🌷سلام عُـــرفا و عُـــلمای یزد بر آمـرین به مـعـروفــــ یزد🌷🌹
🕊شــیـعـیـان یــزد🕊 نیز از مسئولین جمهوری اسلامی ایران خواستند تا با اقتدار جلوی فسق های علنی را بگیرند
۲۸ آبـــان ۱۴۰۰
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_یازدهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم .
- اجی مجی لا ترجی .
صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت.
پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید.
+ وای مروا این چه کاریه آخه ؟!
چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم.
یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست.
- خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم.
الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم.
لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت.
دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن.
دستم رو ، روی شونش قرار دادم.
- آیه جونی باز شروع کردی ؟!
گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟!
بر نمی گرده دیگه .
حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟!
مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ...
احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم.
دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم.
- ناراحتت کردم ؟!
ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود.
هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمی کردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه.
با گریه گفت :
+ م ... مروا .
داداشم ...
ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم.
- داداشت چی فدات شم من.
گریه نکن عزیزم.
با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_دوازدهم
#فصل_دوم🌻•
+ ببین مروا واقعیتش ...
نمی دونم چه جوری بهت بگم ، اصلا این ناراحتی های این مدت من به خاطر فوت راحیل نیست.
حدودا یک ماهی میشه که دیگه مرگ راحیل رو باور کردم و پذیرفتم که این اتفاق برای همه می افته.
دلیل این آشفتگی هایی که میبینی حال بده آراده .
شکه شدم و گنگ نگاهش کردم که ادامه داد.
+ دقیقا همون شبی که داداش امیر عقد کرد ، آراد به مامان اینا گفت که مدتی هست سرطان خون گرفته اما برای اینکه ما نگران نشیم چیزی نگفته .
اشک هاش یکی پس از دیگری از چشمش پایین می اومدن.
+ از اون شب به بعد بابا اینا رفتن دنبال کارای درمانش ، دکترا میگفتن که خیلی زود متوجه شدیم و این میتونه از پیشرفت بیماری جلوگیری کنه و قابل درمانه.
چند روز پیش هی میگفت که علائمش داره بیشتر میشه ولی به خاطر این اوضاع و فاتحه
بابا اینا پیگیری نکردن .
رنگش همش زرد میشه و شب ها عرق میکنه ، حتی گاهی اوقات تب و لرز هم میگیره.
مدتیه که سرکار نمیره و مرخصی گرفته چون اگر یه مسافت کوتاه رو هم طی کنه تنگی نفس امونش رو میبره .
مروا دکتر گفته باید شیمی درمانی بشه .
گریه اش بیشتر شد و صدای هق هقش بلند شد.
با دستای لرزونم دستاش رو گرفتم و نگاه گیجم رو بهش دوختم .
حالم خوب نبود ، فقط میخواستم حرف بزنم اما نمی شد ، توان حرف زدن نداشتم.
نتونستم بغضم رو کنترل کنم و همه ی صحبت های آیه توی سرم چرخ خورد و مدام تکرار شد.
بغض کردم نمی دونم چرا ...
بی هوا و محکم آیه رو بغل کردم.
آیه با صدایی پر از بغض زمزمه کرد.
+ ی ... یعنی خوب میشه ؟!
اشکهام ریخت و چشمام رو محکم بستم.
آیه در حالی که گریه می کرد دستی روی موهام کشید.
+ این اشک ها برای چیه مروا ؟!
با شیمی درمانی حالش خوب میشه ؟!
هق زدم ، نمی فهمیدم چی میگم فقط میخواستم خالی بشم.
- آیه من عاشق داداشت شدم.
شکه اشک هاش رو پس زد.
+ دیوونه چی میگی ؟!
با گریه گفتم :
- حقیقت رو میگم.
آره من دیوونم ، یه دیوونه که عاشق برادر تو شده و اون حتی به من فکر نمی کنه.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c