مۍگفت:
مندوستدارم
وقتۍشهادتبیاددنبالم
کہشهادتمبیشترازموندنم
برابقیہاثر داشتہباشہ...!
اونجابودکہفهمیدمبعضیا
تومرگوزندگیشوندنبال
عاقبتبہخیرۍبقیہهستن...
حتۍوقتۍکہدیگہتو
ایندنیاۍِفانۍنیستن..!
#شهیدمحمدرضادهقان
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#امام_زمان
#حاج_قاسم
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم که تنگ میشود کمی نگاه کن مرا
منی که جز تو با کسی، میانهای نداشتم..
#عزیزِدلم :))!
#الهمعجللولیکالفرجــ🤲
#یامهدی
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#امام_زمان
#حاج_قاسم
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
جرعہ ایے معرفت
مرحوم شیخ رجبعلے خیاط:
🍾بطرے وقتے پر است و میخواهے خالے اش ڪنے، خمش میڪنے.
هر چہ خم شود خالے تر میشود، اگر ڪاملا رو بہ زمین گرفتہ شود، سریع تر خالے میشود.
❤️دل آدم هم همین طور است، گاهے وقتها پر میشود از غم، از غصہ، ...
🌸 قرآن میگوید:
هر گاہ دلت پر شد از غم و غصہ ها ؛ خم شو و بہ خاڪ بیفت. . .
وَكُن مِّنَ السَّاجِدِین.
سجدہ ڪن؛ ذڪر خدا بگو ; این موجب میشود تو خالے شوے تخلیہ شوے، سبڪ شوے.
#خادمالمهدے
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
❤️ #در_محــضـر_عــلـما
🔔 نور مجانی را حفظ کن!
✅ استاد فاطمینیا:
هر ماه نوری دارد و هر روز نوری دارد که مجانی به در خانه آدم میایند. این ما هستیم که باید این نورها را حفظ بکنیم.
شیعیان امیرالمومنین نزد خدا عزیز هستند. اینها اگر بر نمازها مراقبت کنند، مساله والدین، مساله غیبت و حسن خلق و.... را رعایت کنند، این انوار هر روز به در خانهشان میآید.
╔❀✨•••❀•••✨❀╗
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚❀✨•••❀•••✨❀╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱مجموعهاستوری
#ولادت_امام_حسن{ع}
#امام_حسن{ع
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#امام_زمان
#حاج_قاسم
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
#افطارهای_مهدوی
🌱رمضان عجیب عطر شما را دارد،
سحرها به شوق دعا برای شما بیدار میشوم.
و مغرب که می رسد، اولین جرعه
افطارم، دعا برای شماست ...!
🌱ای کاش این رمضان بهار ظهورت باشد...
🤲 افطارمان را با شیرینی دعا برای ظهور آغاز کنیم.۰۰۰•••❥•🌺•❥•••
👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#امام_زمان
#حاج_قاسم
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
*😭😭😭توبه رضا*
*يه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم، اونجا شده بود خونه گناه و معصيت...دیگه توضیحش باخودتون....*
*شب عاشورا بودهرچي زنگ زدم به رفيقام، هيچکدوم در دسترس نبودند*
*نه نماز، نه هیئت، نه پیراهن مشکی هيچي*
*ميگفتم اينارو همش آخوندا درآوردند، دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه*
*ماشينو برداشتم برم يه سرکي،* *چي بهش ميگن؟ گشتي بزنم*
*تو راه که ميرفتم يه خانمي را* *ديدم، خانم چادري وسنگینی بود* *کنارخیابون منتظرتاکسی بود*
*خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم یه دفعه یه فکری مثل برق توذهنم جرقه زد بله شیطان خوب بلده کجاواردبشه ازچندتاخیابون عبورکردم ورسیدم به میدون ورفتم سمت خونه مجردیمون خانمه که دید مسیری که اون گفته بودنمیرم گفت نگهدارومنم* *سرعتوبیشترکردموهرچی جیغ ودادمیزدتوجه نمیکردم شانس آوردم درهای ماشین قفل مرکزی داشت وگرنه خودشومینداخت پایین بردمش توي اون خانه ي مجردي*
*اينم مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد و ميگفت بابا مگه تو غيرت نداري؟ آخه شب عاشوراست!!!! بيا به خاطر امام حسين حيا کن*
*گفتم برو بابا امام حسين کيه؟* *اينارو آخوندا درآوردند، اين عربها با هم دعواشون شده به ما ربطي نداره*
*خانومه که دیگه امیدی به نجات* *نداشت با گريه گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حيا کن!!! من اين کاره نيستم،* *من داشتم ميرفتم مجلس عزای سیداشهداعزیز فاطمه*
*گفتم من فاطمه زهرا هم نميشناسم، من فقط يه چيز ميشناسم: جواني، جواني کردن*
*اينارو هم هيچ حاليم نيست من اینقدرغرق تواین کاراشدم مطمئنم جهنم ميرم پس دیگه آب که ازسرگذشت چه یک وجب چه صدوجب خانمه که ازترس صداش میلرزید باهمون صدای لرزان گفت:* *تو ازخداوعذاب جهنم نمیترسی درسته ولی لات که هستي، غيرت لاتي داري يا نه؟من شنیدم لاتهااهل لوتی گری ومردونگی هستن*
_ *خودت داري ميگي من زمين تا* *آسمون پر گناهم ، اين همه گناه کردي، بيا امشب رو مردونگي کن به حرمت مادرم زهرای مظلومه گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاري دلت ميخواد بکن*
*آقامن که شهوت جلوچشاموگرفته بود هیچی حالیم نمیشداماباشنیدن کلمه زهرای مظلومه که باصدای لرزان وهمراه باگریه اون زن همراه بود تنم لرزید آقایه لحظه بدنم یخ کرد غيرتي شدم*
*لباسامو پوشيدم و گفتم: يالا چادرو سرت کن ببينم، امشب ميخوام تو عمرم براي اولين بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببينم اين حضرت زهرا ميخواد چيکار کنه مارو... يالا*
*سوار ماشينش کردم و اومدم نزديک حسينيه اي که ميخواست بره پياده اش کردم*
*از ماشين که پياده شد داشت گريه ميکرد*
*همينجور که گريه ميکرد و درو زد به هم، ورفت*
*اومدم تو خونه و حالا ضد حال خورديم و حالم خوب نبودداشتم حرفهای خانومه روکه مثل پتک* *توسرم میخوردتوذهنم مرورمیکردم*
*تو راه که داشتم ميبردمش تا دم* *حسينيه، هي گريه ميکرد و با* *خودش حرف ميزد، منم ميشنيدم* چي ميگه*
*اما داشت به من ميگفت*
*ميگفت: اين گناه که ميکني سيلي به صورت مهدي ميزني، آخه چرا اينقدر حضرت مهدي رو کتک ميزني، مگه نميدوني ما شيعه ايم، امام زمان دلش ازدست ما ميگيره، اينارو ميگفت*
*منم رانندگي ميکردم.... واردخونه شدم*
*ديدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اينا همه رفتند هیئت*
*تو خانواده مون فقط لات من بودم*
*تلويزيونو که روشن کردم ديدم به صورت آنلاين کربلا را نشون ميده*
*صفحه ي تلويزيون دو تکه شده، تکه ي راستش خود بين الحرمين و گاهي ضريحو نشون ميده، تکه دومش، قسمت دوم صفحه ي تلويزيون يه تعزيه و شبيه خوني نشون ميداد، يه مشت عرب با لباس عربي، خشن، با چفیه هاي قرمز، يه مشت بچه ها با لباس عربي سبز، اينارو با تازيانه ميزدند و رو خاکها ميکشوندند*
*من که تو عمرم گريه نکرده بودم، ياد حرف اين دختره افتادم گفتم وااااااي يه عمره دارم تازيانه به مهدي ميزنم*
*پاي تلويزيون دلم شکست، گفتم* *یازهرای مظلومه دست منو بگير*
*یازهرا يه عمره دارم گناه ميکنم،* *دست منو بگير*
*من ميتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم.*
*کسي تو خونه نبود، ديگه هرچي دوست داشتم گريه کردم* *توسروصورت خودم میزدم*
*گريه هاي چند ساله که بغض شده بود، گريه ميکردم، داد ميزدم، عربده ميکشيدم، خجالت که نميکشيدم چون کسي نبودیه حس عجیبی بهم دست داده بودکه توی همه عمرم تجربه نکرده بودم احساس میکردم سبک شدم احساس میکردم تازه متولدشدم....*
*نیمه شب بود، باصدای بازشدن قفل در ازخواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بودپدر و مادرم از حسينيه آمدند*
*تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمم رضاست)، يه نگاه به من کرد گفت:* *رضا جان حالت خوبه؟چراچشمات قرمزه چراصورتت قرمزشده گفتم چیزی نیست گفت صدات چراگرفته همه نگران بودن دورموگرفته بودن*
*گفتم چیزی نیست امشب براامام حسین عزاداری کردم همه ازتعجب مات مونده بودن مادرم گریه میکرد* *وخداروشکرمیکردمیگفت ممنونم* *خداکه
دعاهای منومستجاب کردی و.....*
*افتادم به پای پدر و مادرم، گريه.... تورو به حق اين شب عاشورا منو ببخشید*
*من اشتباه کردم*
*😭بابام گريه میکردمادرم گريه میکرد خواهروبرادرام....*
*صبح عاشورا، زنجيرو برداشتم و پيرهن مشکي رو پوشيدم و رفتم سمت حسینیه محلمون.*
*تو حسينيه که رفتم، ميشناختند، ميدونستند من هيچوقت اينجاها نميومدم*
*همه یه جوری نگام میکردن*
*سرپرست هيئت آدم مسنیه*
*آمد و پيشونيمو بوسيد و بغلم کرد و گفت رضاجان خوش آمدي، منت سر ما گذاشتي منم خجالت میکشیدم آخه یه عمرباعث اذیت وآزارمردم اون محله بودم...رفتم تودسته و*
*هي زنجير ميزدم وبه ياد اون سيلي هايي که به مهدي زده بودم گريه ميکردم*
*هي زنجير ميزدم به ياد کتکايي که با گناهانم به امام زمان زدم گريه ميکردم*
*جلسه که تمام شد، نهارو که خورديم، سرپرست هيئت منو صدا زد*
*گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم: کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!!*
*گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت*
*هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟*
*زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی بی جان من یه عمرزیربارگناه مرده بودم توزنده ام کردی؟*
*اومدم ضریح آقا رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم. داد میزدم، حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره نذاردوباره راهموگم کنم.....*
*سرپرست هیئت کاروان زیارتی داره داره، مکه مدینه میبره. یه* *روزتومسجدمنودیدصدام زدرضاجان میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده*
*خلاصه آقا چندروزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم*
*گریه کردم: زهرا جان، بی بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم حاجی!!!*
*خلاصه دیگه شغل پیداکردمو اهل کاروزحمت شده بودم رفیقای اون چنینی را گذاشته بودم کنار و آبرو پیدا کردم*
*یه مدتی، دو سالی گذشت*
*همه ماجرا یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف*
*مادر ما گفت: رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکر امام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟*
*گفتم هرچی نظرشماست مادر،من روحرف شماحرف نمیزنم*
*رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه خلاصه رفتیم خواستگاری*
*پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود.*
*منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت: ببین پسر من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر ابی عبدالله شدی. میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسین آشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان ابی عبدالله از حسین جدا نشو.* *همین طوری بمون. من کاری با گذشته هات ندارم. من حالاتو میخرم. من حالا نوکرتم.*
*منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم.*
*گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید*
*گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم. پدرمون، خواهرمون، مادرمون، اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود دیگه*
*🌹عروس خانم وقتی باسینی چای وارد شدیه نگاه به من کرد، یه وقت گفت:*
یا زهرا!!!!!*
*سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین...*
*مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق*
*من دیدم فقط صدای شیون از اتاق بلنده*
*همه فقط یک کلمه میگن: یا زهرا!!!*
*منم دلم مثل سیر و سرکه* *میجوشید، چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟*
*گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟*
*گفتم چی میگه؟*
*گفت: مادر میگه که....*
*دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا* *با حسین من رفیق شده....*
*ه خاطر من ردش نکن*
*مادر دیشب حضرت زهرا سفارشتو کرده....*
*به خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید، اهل بیت آبروتون میده، دنیاتون میده، آخرتتون میده*
*ای آبرودار آبرویم را بخر٬ جان زهرا از گناهم درگذر... یازهرا...*
🌀🌀🌀🌀🌀
*نشرهمراه باذکر ۳ صلوات...*
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
علاقه رسول خدا به امام مجتبی
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله مکرر درباره امام حسن مجتبی علیه السلام می فرمودند:
«اَللّهُمَّ إنّیِ اُحِبُّ حَسَناً فَاَحِبَّهُ وَ اَحَبَّ اللهُ مَنْ یُحِبهُ»
خداوندا من حسن را دوست میدارم، تو هم او را دوست بدار و هركه حسنم را دوست بدارد، خداوند او را دوست میدارد.
كنز العمال ج 16، ص 262🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
قسمت پنجاه و ششم 🌱 «تنها میان داعش» رزمنده ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و م
قسمت پنجاه و هفتم🌱
«تنها میان داعش»
داعش به اونا هم امان داده بود، اما
وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!« روستای
بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان
آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی
سرم خراب شد :»میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟
تو بازار موصل حراجشون کردن!« دیگر رمقی به قدمهایم
نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب
دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست
داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت
ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از
عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ امان نامه داعش را با داد
و بیداد میداد :»این بیشرفها فقط میخوان مقاومت ما
رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم
نمیکنن!« شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته
باشد که مردانه اعتراض کرد :»ما داریم با دست خالی
باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! حاج
قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان
داعش دل خوش کنیم؟« اصلاً فرصت نمیداد عمو از
خودش دفاع کند و دوباره خروشید :»همین غذا و دارویی
که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی
میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!« و دیگر نفس
کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس
کرد :»ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت کنیم! ارتش و
نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن
خیلی زود به آمرلی میرسن!« عمو تکیه اش را از پشتی
برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود سوال کرد
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
قسمت پنجاه و هفتم🌱 «تنها میان داعش» داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو
قسمت پنجاه و هشتم🌱
«تنها میان داعش»
»فکر کردی من تسلیم میشم؟« و در برابر
نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :»اگه هیچکس برام
نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!«
ولی حتی شنیدن نام امان نامه حالش را به هم ریخته بود
که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی
ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش
نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی
گرفته خدا را گواه گرفت :»والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم
داعش از خاکریزه ا رد بشه.« و دیگر منتظر جواب عمو
نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون
رفت. در را که پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند
شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه
نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، افطار امشب
فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و
پا نمیزند زیرا خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با
حفر چاه به آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود
اما از طعم تلف شدن شیرین تر بود که حداقل یوسف کمتر
ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت. سر
سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم
بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و
میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه
رفتم. پس از یک روز روزه داری تنها چند لقمه نان خورده
بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از دلتنگی برای حیدر
ضعف میرفت. خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام
دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با رؤیای شنیدن
صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
قسمت پنجاه و هشتم🌱 «تنها میان داعش» »فکر کردی من تسلیم میشم؟« و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعی
قسمت پنجاه و نهم🌱
«تنها میان داعش»
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش
درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و
تصویر صورت ماهش میچکید. چند روز از شروع عملیات
میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم صحبتیمان
کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری ام میداد در شرایط
عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت
این تنهایی طولانی را نداشتم. همانطورکه پشتم به
کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم
که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر
پشت خط باشد، دلم را میلرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم
خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که
مشتاقانه جواب دادم :»بله؟« اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :»پسرعموت اینجاس،
میخوای باهاش حرف بزنی؟« صدایی غریبه که
نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از
حیدر بیخبرم! انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم
پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین
فرصت، کار دلم را ساخت :»البته فکر نکنم بتونه حرف
بزنه، بذار ببینم!« لحظهای سکوت، صدای ضربه ای و
ناله ای که از درد فریاد کشید. ناله حیدر قلبم را از هم پاره
کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه تهدید
به جان دلم افتاد :»شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف
بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا
خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!«
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️وقتی همه ی ما گناهکاریم ...!
🎙حتما گوش بدین ...
◇ شخصی از امام سجاد (ع) پرسید:
مرگ چیست؟ حضرت فرمودند:
〽️ مرگ برای مومن
برای مومن، کندن لباس چرکین و پر حشرات است و گشودن بندها و زنجیرهای سنگین و تبدیل آن به فاخرترین لباسها و خوشبوترین عطرها و راهوارترین مرکب ها و مناسب ترین منزلها است.
❗️ مرگ برای کافر
و برای کافر مانند کندن لباسی است فاخر و انتقال از منزلهای مورد علاقه و تبدیل آن به چرک ترین و خشنترین لباسها وحشتناکترین منزلها و بزرگترین عذاب.
📙بحارالانوار، ج۶،
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9