eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.9هزار ویدیو
87 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز... روز ِتوست هر ثانیه وُ دقیقه ... بهِ بهانه‌ی نام وُ یادت نان بر سفره‌مان است و دل‌ِمان ... قُرصِ قرص است از این‌که امام زمان داریم! از پدر مهربان‌تَر... از مادر دل‌سوزتَر... و رفیقی شَفیق ؛ خوش ‌بحال ما که |تو| را داریم. ╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
••🍓🌸•• ☕️ ‌‌‌بعضۍ‌وقـت‌ها‌بہ‌چشـم‌هیچکس‌نمیـاۍ‌ امـا‌بہ‌چشـم‌خدا‌میـایۍ✋🏻 بعضی‌وقت‌ها‌بہ‌چشـم‌همہ‌میاۍ‌امـا‌بہ‌ چشـم خدا‌نمیـایۍ💔.. 🌱 ╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رهبری معظم انقلاب: دشمن روی اغتشاشات و آوردن مردم به کف خیابانها حساب باز کرده! اما به آنها میگویم اول انقلاب گفتید ۶ ماه دیگر کار جمهوری اسلامی تمام است الان بیش از ۸۰ ،۶ ماه گذشته و شما مرتب ۶ ماه ,۶ ماه تمدید میکنید اما هیچ غلطی نمیتوانید بکنید چون جمهوری اسلامی درخت تناوری شده که شما حریف آن نخواهید شد بکوری چشم منافقین وسلطنت طلبان وبرندازان وسرطان اصلاحات وشبکه های معاند اسراییلی و یهودیان مخفی ببینید هیچ غلطی نمیتونید کنید" ╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
هفت توصیه حضرت آقا: 🔹نگذارید از انقلاب شما هویت زدایی کنند 🔹یاد امام فراموش نشود 🔹مرتجعین سرکار نیایند(مرتجع = غربزده) 🔹دروغ و جنگ روانی دشمن رو افشا کنید 🔹از سرمایه ایمان مردم برای تولید عمل صالح بهره بگیرید 🔹نگذارید وانمود کنن کشور به بن بست رسیده 🔹قدرشناسی از مسئولین انقلابی ╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
💢مادر شهید علیپور چند روز پس از دیدار با پیکر پاک فرزندش آسمانی شد 🔹 مرحومه حاجیه خانم عصمت صاحب نظر مادر شهید محمد علیپور اصطهباناتی از شهدای تازه تفحص شده دوران دفاع مقدس که بعد از ۳۴ سال چشم انتظاری موفق به دیدار فرزند شهیدش شده بود، روز گذشته به دیدار حق شتافت. 🔹شهید علیپور اصطهباناتی ۲۳ خرداد سال ۱۳۶۷ در تک دشمن در منطقه عمومی شلمچه به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از ۳۴ سال به خاک وطن بازگشت و پس از شناسایی از طریق آزمایش DNA پنجم خردادماه امسال همزمان با سالروز شهادت امام صادق علیه‌السلام در شیراز تشییع و به خاک سپرده شد. ╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
✨ 🍃 😍تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند😍 🔸بخشی از نامه به همسرشان ╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
🍃چقدر خوبه ڪه بعضی آدمای خوب، بدون اینڪه خودت بفهمی... توی زندگیت ظاهر میشن و زندگیت روتغییر میدن... اون وقته ڪه میفهمی خدا، خیلی وقته جواب دعاهات رو، بافرستادن بنده هاش داده...❤️ ❤️ 🌷 رفیق اومدنت به این کانال اتفاقی نیست..🍃👇 ╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدحجابي چهار پيامد ويرانگر دارد: الف) تنزل شأن والاي زن به ابزاري براي خوش گذراني مرد يا تبليغ كالا. ب) به هم خوردن تعادل رواني و فكري قشرهاي گوناگون جامعه. ج) نابساماني، آشوب و حتي جنايت در عرصه هاي زندگي اجتماعي. و) سست شدن پايه هاي استحكام و پيوند خانواده. * هيچ باغباني را سرزنش نمي كنند كه چرا دور باغ خود حصار و پرچين كشيده اي ╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
✅ ۱۰ پیش بینی اول کاملا همان طور که امام خمینی فرمودند تحقق پیدا کرده است. 💫 ان شاء الله بزودی ۴ پیش بینی بعدی هم اتفاق خواهد افتاد. ╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشارت امام خمینی (ره): آقای خامنه ای تا زمانی که انقلاب به اوج خودش (ظهور) برسد تا آخر حاضر خواهد بود. ________ نقض مبانی «عدم مشروعیت» قیام در عصر غیبت: در باب مشروعیت قیام و تشکیل حکومت در عصر غیبت، تاکنون دو دیدگاه وجود داشته است. و اما «دیدگاه سوم»، مورداتفاق موافقین و مخالفین است. ✅ دیدگاه اول و دوم: الف. «مشروعیت» قیام در عصر غیبت ب. «عدم مشروعیت» قیام در عصر غیبت ✅ دیدگاه سوم: ج. مشروعیت قیام و انقلاب «زمینه‌ساز» ظهور به عبارت دیگر: مخالفین انقلاب امام خمینی حتی اگر قائل به دیدگاه دوم باشند، بالاخره طبق احادیث معتبر از جمله در کتاب الغیبة نعمانی، قیامی قبل ظهور شکل خواهد گرفت که آرمان این انقلاب، تقدیم پرچم به امام عصر است 🔸«كأَنِّي بِقَوْمٍ قَدْ خَرَجُوا بِالْمَشْرِقِ ... وَ لَايَدْفَعُونَهَا إِلَّا إِلَى صَاحِبِكُمْ قَتْلَاهُمْ شُهَدَاءُ»: قومی در ارض مشرق، قیام و انقلاب می‌‏کنند ... و پرچم حکومت خویش را به امام عصر(عج) تحویل می‌‏دهند و کشته‌های این انقلاب، شهید محسوب می‌‏شوند 📚(نعمانی، الغیبۀ، ص۲۷۳). حتی قائلین به «دیدگاه اول»، مجبور هستند، قدر متیقن «دیدگاه سوم» را بپذیرنند. زیرا ناگفته پیداست به قرینه «لَايَدْفَعُونَهَا إِلَّا إِلَى صَاحِبِكُم و قَتْلَاهُمْ شُهَدَاء»، تایید و مشروعیت قیام در عصر غیبت با هدف زمینه‌سازی ظهور اثبات می‌‏گردد. 📚 (آگاهی بیشتر: کتاب خاورمیانه عصر ظهور، ص۲۸-۳۱).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 آغاز زعامت علمدار عصر ظهور بر امام زمان (عج) و منتظرانش مبارک باد. ╔━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ❤ღ๑━━━━╝
به مناسبت سالگرد رحلت جانسوز امام خمینی ره سالگرد پدر شهید دفاع مقدس حمید رضا زمانزاده ختم صلوات هدیه به روح بلند ایشان برگزار می گردد. نیت. هدیه به روح امام ره و هدیه به روح تمامی اموات عالم.... عزیزان سهم خود را به آیدی زیر اعلام نمایید. مهلت قرائت تا جمعه. @rogaye_khaton315
*🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین* *✨ به روایت همسرش* *قسمت 7⃣ و 8️⃣* ساعت ده شب رسیدیم پاوه. ابراهیم نبود. گفتند : " رفته مکه." سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار. اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند. مجبور شدند اتاق اداری خود ابراهیم را بدهند به ما. چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی. خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند : " حاج همت." برام مهم نبود، خبر هایی که از عملیات بهم می رسید مهم بود. و این که برم به مدیر مدرسه پیشنهاد کنم به مناسبت روزی که در پیش داشتیم (مناسبتش یادم نیست) از مسئولی دعوت کنیم برای بچه‌ها صحبت کند. قبول کرد، گفت :خیلی هم خوب است. اتفاقا من یکی رو می شناسم که خیلی هم خوب حرف می زند. گفتم : " کی؟ " گفت :" فرمانده سپاه پاوه، برادر همت." گفتم :" نه،نه،او نه. او سرش خیلی شلوغ ست، من خودم خبر دارم، فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهتر ست. " گفت : " چه فرقی می کند؟ " گفتم : " فرق، خب چرا،حتماً دارد." باید برویم سراغ کسی که "نه"نشنویم. من خودم آنجا بودم و دیدم، سرش خیلی کار ریخته. همان فرماندار که گفتم....... گفت : " باشه، هر چی شما بگید. " نفس راحتی کشیدم. برنامه را تنظیم کردیم، با فرماندار هم هماهنگ شد. یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن زدند گفتند : " فرماندار حالشان به شدت بد شده و نمی تواند تشریف بیاورند خدمت شما. معذرت خواستند و گفتند دفعه بعد. " مدیر مان هم زنگ زد به ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید. نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه. رفتم توی کتابخانه مدرسه نشستم، که در زیر زمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید. مدیر مدرسه چند بار فرستاد دنبالم که " الان مهمان مان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشواز شان. " سرایدار مدرسه هم هی می آمد، می گفت : " برادر همت می خواهد بیاید." نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید می گفت : "برادر همت آمده اند. " آن قدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم، آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم، یا اصلا نمی آیم... که دیدم ابراهیم نشسته توی دفتر، با سری از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد. بلند شد و سلام کرد، گفت : " خوش آمدم به خانه خودم پاوه." فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه ی خانم یکی از دوستانش. مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد. چون واسطه اتمام حجت کرد که من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم. 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 8⃣ گفتم : " چی را؟ " گفت :" اینکه خیلی ها سر شهید شدن حاجی قسم خوردند. او کسی نیست که ماندنی باشد. " گفتم : " مگر من هستم؟" گفت : " حالا با این حساب باز هم نمی خواهید با هم حرف بزنید؟ " بر سر دوراهی بودم، که چه بگویم به ابراهیم. نمی دانست خواب دیدم ابراهیم رفته روی قله ی بلندی ایستاده دارد برای من خانه یی سفید می سازد. نمی دانست خواب دیده ام رفته ام توی ساختمانی سه طبقه، رفته ام طبقه سوم، دیدم ابراهیم توی اتاق نشسته. دور تا دور هم خانه هایی چادر مشکی با روبنده نشسته اند. گفتم :" برادر همت! شما اینجا چکار می کنی؟ برگشت گفت :" برادر همت اسم آن دنيای "من است. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زید ست. " این را آن روزها به هیچ کس نگفتم. حتی به خود ابراهیم. بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش اقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمی گفت، گفتم :" ابراهیم شهید شده. خیالتان راحت باشد. شما تعبیر تان را بکنید." گفت :" عبدالحسین شاه زید، یعنی ایشان مثل امام حسین علیه السلام به شهادت می رسند. مقامشان هم مثل زید ست، فرمانده لشکر حضرت رسول... " همینطور هم بود. ابراهیم بی سر بود و آن روز ها، در مجموع،فرمانده لشکر 27حضرت رسول. همین خواب بود که نگران ترم می کرد. برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدیقین برای استخاره. آیه سیزده از سوره کهف آمد با این معنی که : " آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایت شان را بیفزودیم." حاج آقا پایین استخاره نوشته بود که : " بسیار خوب ست، شما مصیبت زیاد می کشید برای این کاری که می خواهید انجام دهید، ولی در نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید. " بعدها که ابراهیم می گذاشت می رفت دیر می آمد، بهش می گفتم : " ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد، تو نیستی و ما هی باید فراق تو را تحمل کنیم، سختی بکشیم، دلتنگ بشویم. اخرش ولی انگار باید.... " می خندیدم، یک جور خاصی نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت. او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند
ماهه داشتم و فکر می کردم بالاخره کنار هم زندگی می کنیم. مانده بودم چکار کنم، خسته هم شده بودم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم. نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم. با خود گفتم : " بعداز چهل شب، هر کس که آمد خواستگاری، جواب نه نمی شنود. " درست شب سی و نهم یا چهلم بود که باز ابراهیم آمد خواستگاری. جواب استخاره را هم می دانست. آمده بود بشنود آره. شنید. ولی این تازه اول راه بود.
*🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین* *✨ به روایت همسر* *قسمت 9⃣ و 🔟* گفتم : " حالا تعارف را می گذاریم کنار، می رویم سر اصل مطلب." مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دختر هایشان را به سپاهی یا رزمنده بدهند، و بخصوص خانواده من. گفتم :" خانواده من تیپ خاص خودشان را دارند، به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند. اول باید راضی شان کنید،بعد هم این که باید بدانند من اصلاً مهریه نمی خواهم. " گفت :"منطقه وقت این جور کارها را ندارم. " عصبانی شدم، بلند شدم سریع از اتاق بروم بیرون، که برگشت گفت : " وقت ندارم ولی نگفتم که توکل ندارم، شما نگذاشتید من حرفم تمام شود . " ازم خواهش کرد بگیرم بشینم. نشستم. گفت : ، خطبه عقد من و شما خیلی وقت ست که جاری شده. " نفهمیدم. گذاشتم باز به حساب بی احترامی. گفت :" توی سفر حجم، در تمام لحظه هایی که دور خانه خدا طواف می کردم، فقط شما را کنارم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم. به خودم می گفتم این نفس پلید من ست، نفس اماره ی من ست، که نمی گذارد من به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم پاوه دیدم تان به خودم گفتم این قسمتم بوده که....... " گفتم : "من سر حرف خودم هستم، در هر حال، هستم. راضی کردن خانواده ام با شما. حرف آخر. " یک ماه بعد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچه‌های اصفهان در آن شهید شده بودند. با آمبولانس آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود،رفته بود پاوه. به ابراهیم گفته بودند : " این دختر خواستگار زیاد داشته." گفته بوده :" شاید این بار با دفعه های قبل فرق داشته باشد." گفته بودند: " نیستش الان. " گفته بوده : " بزرگ ترش که هستند. رضایت شما هم برای من شرط ست. " گفته بودند :" ولی اصل ماجرا اوست، نه ما که بیاییم مثلا چیزی بگوییم. " گفته بوده :" خدای او هم بزرگ ست. همین طور که خدای من. " مادرم میگفت :" نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بد قلقی نکردیم، یا جواب رد ندادیم. من اصلاً آماده شده بودم بگم، شرط اول مان این است که داماد سپاهی نباشد،ولی نمی دونم چرا این طور شد. شاید قسمت بوده. " فکر کنم یک روز قبل از عقد بود، ابراهیم ازم پرسید :" اگر اسیر شدم یا مجروح بازم حاضرید کنارم زندگی کنید؟" گفتم : " این روزها فقط فهمیدم که آرم سپاه را باید خونین ببینم. " ما اصلاً مراسم نگرفتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هایمان. با لباس سپاهی آمده بود سر عقد، آن هم مال خودش کهنه شده بود و لباس برادرش را قرض گرفته بود، رفتیم خانه آقای روحانی، که بعد امام جمعه اصفهان شده بود، برای خواندن خطبه عقد. من اصرار داشتم اگر می شود برویم خدمت امام. گفت :" هر کاری، هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم، فقط خواهشم این است که نخواهید لحظه ای عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سر پل صراط جواب این قصورم را بدهم. " پدرم روی مهریه اصرار داشت. کوتاه نمی آمد. به ابراهیم گفتم :" مگر قرار نبود شما با هم صحبت کنید؟ " گفت :" آخر زشت نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من می‌خواهم دخترتان را بدون مهریه، عقد کنم!؟" به پدرم گفت : " من جفت خود را پیدا کردم، بخاطر پول و مادیات از دستش نمی دهم، هر چی شما تعیین کنید من قبول دارم و پاش امضاء می کنم. این حرف را با تمام وجودم گفتم، مطمئن باشید. " پدرم گفت :" هر طور خودتان صلاح می دانید، من دیگر اصرار به چیزی نمی کنم. " خطبه عقد را خواندند. آن شب ابراهیم چه حالی داشت، همه اش نوحه می خواند، گریه می کرد، همان " کربلا یا کربلا " را می خواند. قرآن هم می خواند، فقط سوره یاسین را. سوره را با سوز عجیبی می خواند. طوری که بهش حسودی می کردم. عادتم شد بهش حسودی کنم. عادتم شد شوهر خودم ندانمش. عادتم شد رقیب خودم بدانمش که در مسابقه یی با هم رقابت میکنیم. آخرش هم او جلو زد. 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 0⃣1⃣ نزدیکی های صبح بود که شروع کرد به خواندن : " تشنه ی آب فراتم، ای عجل مهلت بده." هیچ کس نمی دانست و نمی توانست حدس بزند که ابراهیم سال ها بعد، توی جزیره مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند. بگذریم. رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الان خودش دفن است، کنار خاک یکی از دوستانش، . گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند. بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید. راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه خودمان. شب بود.باران می آمد، ابراهیم در تمام مسیر کرمانشاه تا پاوه، هر جا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باهاشون حرف می زد، به حرف شان گوش می داد. آنها هم که انگار پدرشان را دیده باشند، از نبودن چند روزه ا
و می گفتند و از سنگرهاشان که آب رفته بود و اذیتی که شده بودند و گلایه ها. وقتی آمد نشست توی ماشین دیدم آرام و قرار ندارد، حتی گفت :تندتر برویم بهتر است. تا پایمان رسید پاوه، مرا گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچه‌ها داشتند در آن سنگرها می کشیدند. فردا ظهر آمد گفت :امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران. اجازه می دهی؟ رفت. ده روز بعد آمد. ما آنجا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم. فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم. و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون ابراهیم را آدم خشن می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بهم ثابت شد که ابراهیم چقدر با آن برادر همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم، فرق دارد. یعنی حتی با تمام آدم هایی که می شناختم فرق دارد. ابراهیم که با چشم بسته راهنمای می کرد و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم، کارش به جایی کشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا