🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
🔷چند روایت از سردار شهید #حاج_احمد_امیـنی
📌 #شاگرد_مولا
✨بچه که بود میرفت مکتب خانه پدر بزرگش "مولا علی" و قرآن یاد می گرفت . تقوا و درستکاری مولا علی، زبانزد مردم روستای محمد آباد بود. از هفت سالگی شروع کرد به نماز خواندن و روزه گرفتن. هر روز صبح با صدای پدر بیدار میشد و به نماز میایستاد. پدرش به نماز خواندن بچهها اهمیت میداد. جایزه تعیین میکرد و نخودچی کشمش توی جیبشان میریخت تا نمازشان راسر وقت بخوانند. احمد هر شب قبل از خواب، میرفت پیش پدرش و میگفت: «صبح، من را زودتر از بقیه بیدار کن برای نماز. نمازم را که خواندم، خودم بقیه را بیدار میکنم».
📌#بزرگ_اما_کوچک
✨جثّهاش ریز بود، رفت پایگاه بسیج و قرص و محکم گفت: «میخواهم بروم جبهه» قد و قوارهاش را که دیدند، بهش خندیدند.یکی گفت: "بچه جان! برو برّهات را بچران".خیلی ناراحت شد، اما کوتاه نیامد. گفت: «پدر من یک کشاورز است. من همیشه کمکش میکنم. اگر لازم باشد توی جبهه گوسفند هم میچرانم و شیرشان را میدوشم».وقتی دیدند دستبردار نیست، فرستادند درختهای انار پایگاه را هرس کرد. کار هرس که تمام شد، گفت:« من عُرضه هر کاری را دارم و تا جبهه نروم، دستبردار نیستم».
📌#عارف_خط_شکن
✨جلسه گذاشته بودند برای انتخاب فرمانده گردان 410، پیشنهاد اول و آخرشان "احمد امینی" بود. همه از انتخاب حاجی از ته دل راضی و خوشحال بودند. جلسه پر شوری بود. یکی از شجاعت و بیباکی حاجی میگفت. دیگری از سرعت عمل و دلسوزیاش؛ آن یکی از قدرت مدیریت و فرماندهیاش. وقتی نوبت به قائممقام لشکر رسید، گفت: "امیـنی، با ایمان و معنویتش میجنگد، نه از راه نظامی و تفکّر و تاکتیکِ جنگی. امینی با ایمانش خط را میشکند؛ کلاش و آر. پی. جی و تفنگ برایش بهانه است».
📌#سنگ_صبور
✨با نیروهاش رفیق بود. با کلامش بچهها را نوازش میداد. با وجود حاجی، هیچکس احساس تنهایی و غربت نمیکرد. مدام به سنگرها و چادرهای گردان سرکشی میکرد. همراه رزمنده ها غذا میخورد. با تکتکشان نشست و برخاست داشت. با بچهها درد دل میکرد و حرفهایشان را میشنید. بین هیچ کدام از نیروهای گردان فرق نمیگذاشت. به همه به طور یکسان احترام میکرد. حتی در تقسیم امکانات این یکساننگری را رعایت میکرد. هیچگاه به نیروهای تحــت امرش جسارت نمیکرد، بهترین امکانات را برای آنها تهیه میکرد. وقتی تمرینات سخت میشد، مدام میگفت: «بچه ها از دست من که ناراحت نیستید؟ اگر شما را اذیت میکنم مرا ببخشید... مجبوریم که این آموزشها را بگذرانیم».
📌#وجعلنا_بخوانید
✨گیر کرده بودند پشت خاکریزِ عراقیها. قایق گشتی هر لحظه داشت نزدیکتر میشد. بچهها کم مانده بود از ترس، قالب تهی کنند. بد اوضاعی بود. سوال کردند: "حاجی به نظرت چه کار کنیم بهتره؟"حاجی با آرامش همیشگی گفت: «هیچی! "وجعلنا" بخوانید! »زمزمه غریبانه بچهها شروع شد. حاجی هم زیر لب آهسته میخواند "وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اغشیناهم فهم لا یبصرون" قایق عراقی هر لحظه نزدیکتر میشد. به قدری نزدیک شد که لبه پلاستیکیاش گرفت به دست حاجی! لحظه سختی بود. حاجی همچنان داشت "وجعلنا" میخواند. بعداز چند لحظه قایق راهش را کشید و دور شد.
📌#لیلی_و_مجنون
✨با «مهدی جعفربیگی» خیلی صمیمی و رفیق بود. انگار لیلی و مجنون بودند. یک روح بودند در دو جسم. وقتی مهدی شهید شد هر چه تلاش کردند نشد جنازهاش را عقب بیاورند. حاجی بدون مهدی دست و دلش برای هیچ کاری نمیرفت . خیلی تنها شده بود. شبها عکس مهدی را جلوی صورتش میگرفت و زار زار گریه میکرد. "نیمهشبها که میرفتم توی اتاقش تا دور از چشم مادر زخمهایش را پانسمان کنم، میدیدم عکس مهدی را گذاشته روی سجّاده نمازش و دارد اشک میریزد." بدجوری دلتنگ مهدی بود.
📌#سبقت_مجاز
✨«حسین» برادر بزرگش بود. در عملیات والفجر یک زرنگی کرد و از حاجی سبقت گرفت و دروازه شهادت را گشود. حتی جنازهاش هم به عقب برنگشت. بعد از شهادت حسین، مادرش گفت: «حالا که حسین شهید شده و جنازهاش برنگشته، وقتی میآیی مرخّصی، چند ماه در خانه بمان، بعد برو جبهه". اما حاجی زیر بار نرفت و گفت: «خدا آدم را بر اساس اعمال خودش مؤاخذه میکند. اگر حسین رفته و شهید شده، خودش سعادتمند شده و به خودش مربوط است. من نمیتوانم از قافلهی آنها عقب بمانم. هرکس جوابگوی اعمال خودش است».