eitaa logo
شهدای رفسنجان
934 دنبال‌کننده
632 عکس
269 ویدیو
0 فایل
این کانال جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و همچنین زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای شهرستان رفسنجان، تاسیس شده واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/C4WeYtjdydYHanMonDo4YX ‌ ارتباط: @O_Sad213
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ✨جلسه آخر بود. چیزی به شروع عملیات والفجر 8 نمانده بود. حاجی داشت در حضور  فرماندهان قرارگاه، با حرارت وظایف گردانش را تشریح میکرد. سکوت خاصی بر جلسه حکمفرما بود. در باره نحوه عبور از اروند به قدری محکم و قاطع حرف میزد که فرماندهان را شک برداشت. فرمانده قرارگاه سکوت جلسه را شکست و پرسید: "آقای امیـنی، اگر دشمن وسط آب تو را دید، چه کار میکنی؟  وسط آب چه کار میتوانید بکنید؟!"حاج احمد باز با قاطعیت گفت: «معلومه!"وجعلـنا"میخوانیم» بعد از توسّل به حضرت زهرا(س)، امید به خدا و دعای امام گفت و زد زیر گریه! 📌 ✨شب آخر، شب سخت و کشندهای بود. برای حاجی وداع با نیروهای گردان، خیلی سخت بود. آن شب همه را جمع کرد و از همه بیعت گرفت و گفت: «من میخواهم امشب با شما بیعت کنم. شما هم باید با من بیعت کنید. شما انسانهای با تقوی، جنگجو، استوار و محکم هستید. اگر دیدید در حین عملیات زانوهای احمد امیـنی لرزید، توقّعم این است که زیر بازوهایم را بگیرید و حرکتم بدهید. شما بچّه های گردان باید کاری کنید که من سُست نشوم. اما من هم با شما بیعت میکنم. با همهتان پیمان میبندم که در میدان جنگ تنهایتان نگذارم. قول میدهم مردانه در کنارتان بجنگم». 📌 ✨غواصها، مثل یک نگین وسط محوّطه دورهاش کرده بودند. یکی موهایش را شانه میزد؛ آن یکی نوازشش میکرد. یکی دیگر خاک لباسش را میگرفت؛ یکی چشم دوخته بود صورت حاجی و همینطوری بیبهانه اشک میریخت. مثل ماه میدرخشید وسط جمع. معرکهای بود تماشایی. بساط شوخی و خنده به راه بود. یکی از بچّهها پیشانی حاجی را بوسید و پرسید: "حاجی، امشب دوست داری ترکش به کجای بدنت بخوره؟" بیهیچ توضیحی دست گذاشت روی پیشانیاش و گفت: «دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را در راه خدا بدهم. امام حسین(ع) در این راه سر داد، من هم دوست دارم یک قسمت از سرم باشد» وقتی خبر شهادتش  در کنار اروند رود پیچید؛ گفتند ترکش یک قسمت از سر حاجی را برده! 📌 ✨وقتی خبر شهادت احمد به گوش مادرش رسید، یاد خداحافظی آخر احمد افتاد. آن روز احمد ساکش را برداشت و بند پوتین­هایش را محکم بست. مثل دفعههای پیش نبود. گرفته بود و بغض داشت. موقع خداحافظی سربه زیر انداخت و بریده بریده گفت :«مادر یک چیزی می خواهم بگویم. من همه واجباتم را انجام داده ام. حج را هم رفته ام. حالا دیگر مطمئن هستم که شهید میشوم». بعد رو کرد به بقیه و گفت: «توی عملیات لباس غواصی تن من است. اگر جنازهام به دستتان رسید و توانستید مرا بشناسید، از روی این شورت و این زیر پیراهن سبز شناسایی­ام کنید». اشک از گونههای پیرزن سرازیر شد. دستهایش را بلند کرد و گفت: «مادر، خدا تو را رحمت کند. شیرم حلالت؛ رفتی و به آرزویت رسیدی فدای یک تار موی علیاکبر(ع)». 🔹عارف شهید 📍کانال @rafsanjan_shohada ⟩ 🕊 💚🕊 🕊💚🕊 💚🕊💚🕊 🕊💚🕊💚🕊💚🕊