eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
954 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
(بسم رب مهدی الزهرا) داستان 8 قسمتی از خانم عربی نویسنده محترمی که عضو کانالمون هستند، تقدیم شما🌺 موضوع: حیا کاش می دانست وقتی نگاه سنگینش را که به من زل زده حس میکنم چقدر حس بدی میگیرم.... و بیشتر به بیکار بودن و بی عقل بودن اون آدم پی میبرم... ده دقیقه ای بود که زل زده بود به من و من هم طوری رفتار کردم که انگار نه انگار.... نمیدونم شیطان در فکرش چی نقاشی میکرد. ولی قطعا با کارد و چنگال داشت مغزشو میتراشید تا خودشو بندازه تو باتلاق..... ازپنجره نگاه کردم دیدم اتوبوس داره به ایستگاه نزدیک میشه بلند شدم و چادرمو محکم تو دستم گرفتم و با غرور منتظر شدم تا اتوبوس بایسته. اتوبوس ایستاد و من پیاده شدم اون هم همزمان با من پیاده شد. ولی موقع پیاده شدن پاش به لبه پله اتوبوس گیر کرد و کله پا شد... چند تا پسر دبستانی که وسط راه سوار شده بودن ازین حواس پرتی اون آقا زدن زیر خنده... منم یه نیمچه لبخند زدم و سرم رو بالا گرفتمو به آسمون خدا نگاه کردم... چوب خدای من برای ریحانه های خلقتش بی صدا تر از همیشه میشه... راه خونه رو پیش گرفتم و ذهنم رفت سمت چهارسال پیش... درست مثل یه برگ درخت که باد اونو به رقص در میاره و اونو میندازه تو آب و برگ هم با تمام سرعت شنا میکنه.... چهار سال قبل🙂 :‌مطهره‌عربی 💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
موضوع:حیا زنگ تفریح خورد و معلم که رفت بیرون بچه ها اومدن پیشم و باهام دست دادن و احوال پرسی کردن نهال هم داشت با چند تا از بچه ها صحبت میکرد... یکی از بچه های اکیپ اخراجیا اومد پیشم و گفت: مروارید بیا پیش ما... نمیدونستم دقیقا چیکار کنم... آخه اصلا نگرش و طرز رفتار و اون شخصیتی که من داشتم با اونا هماهنگ نبود اما خب تصمیم گرفتم برم پیششون... رفتم پیششون و بچه ها شروع کردن به احوال پرسی و گپ زدن... گرم صحبت شدن و از رفاقت های مجازی و حضوریشون با پسرا گفتن.... یه حقیقتی رو بگم درسته که تو جامعه آدم خوب و بد هست اما ما خودمون انتخاب میکنیم که راه خوب رو بریم یا راه بد رو. بابا همیشه بهم میگفت:خدا به انسان ها عقل داده و ما اشرف مخلوقاتیم پس باید فکر کنیم و با تفکر درست انتخاب کنیم! البته این هم میگفت که آدم پاک کسیه که سفره گناه جلوش پهن باشه و آلوده نشه مثل حضرت یوسف:) راستیتش من خوشم نیومد از حرفا و رفتارای بچه ها ولی یه چیزی انگار منو هولم میداد .... هی وسوسم میکرد.... زنگ و زدن و باهم رفتیم سر کلاس.... نشستم پیش نهال... با لبخند بهم گفت: چرا یهو غیب شدی... گفتم با اون اکیپ بودم.... با مهربونی ولی غم خاص توش چشماش گفت: سعی کن زیاد باهاشون گرم نگیری... عجیب بود برام ولی گفتم باشه.... مدرسه که تموم شد را افتادم به سمت خونه و تو مسیر خونه دائم داشتم به حرفای مامان و بابا و رفتارای اکیپ اخراجیا فکر میکردم ... انقدر تو فکر بودم که نفهمبدم کی رسیدم به در خونه. وقتی زنگو زدم یاسین با شیطنت همیشگیش گفت آخجوننن فرشته اومد.... منم خندیدم پسره شیطون وو... دیدم مامان با لبخند همیشگیش اومد پیشم وگفت: سلاممم گل قشنگم... امروز مدرسه جدید خوب بود... دوستی پیدا کردی؟ با مامان وارد خونه شدیم براش از نهال گفتمو و گفت حتما میاد که ببینتش اما هیچ صحبتی درباره وجود یه همچین اکیپی با مامانم نکردم... کل روز رو با خوندن درسای جدید و جلد کردن کتابا و برنامه ریزی گذروندم . و اما فردا هم فرا رسید... باز هم رفتم مدرسه.... تو کلاس که نشسته بودم پیش نهال بازم صدا اکیپ اخراجیا میومد و من گوشام انگار دراز شده بودن و قصد شنیدن همه چیو داشتن.... پسر... پسر... پسر..... غرقش شدم.... دخترک درونم صداش دراومد. چت شده مروارید؟ تو کل عمرت مامانت همه چیو بهت یاد داد و سپرد که خودت راه درست و غلط و بری و هم زمان باهاش یادم گرفتی حیا چیه. مبادا زیر پات بزاریش که اونوقت که روحت و قلبتو دود و سیاهی میگیره. انقدر این حرفا و موضوعاتو هر روز میشنیدم که احساس کلافگی میکردم ولی ناخواسته یه حسایی داشتم مثلا وقتی بیرون میرفتم همش نگاه میکردم ببینم پسری به من نگاه میکنه؟ بعد تو مغزم حرف مامان اکو میشد.... خدا وقتی ببینه بندش قانونشو رعایت میکنه و گناه نمیکنه براش جا دیگه جبران میکنه... همیشه هم بهم میگفت تو تمام لحظاتت این ذکر رو بگو... هوالجبار... :مطهره‌عربی 💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
موضوع:حیا بدم میاد ازینکه دنبال این باشم که خودمو به حراج بزارم و راحت خود با ارزشمو بفروشم..... اونم به چی؟ به هوا و هوسی که این شیطون لعنتی انداخته تو وجودم... همش تو فکر این چیزا بودم... از خواب و خوراک افتاده بودم... چه وضعش بود آخه... من همه چیو میدونستم و خودمو انداختم تو تله ای که فقط با ایمان قلبی و یا علی میشد ازش رها شد.... افکارم دست خودم نبود دیگه... شیطون کارش همینه... تو رو پله پله میندازتت تو چاه.. و با هر تکون و قدم اشتباه تر اون چاه هی فرو میریزه و تو هی بیشتر و بیشتر تو چاه فرو میری... همش میرفتم تو گوگل و راجب بازیگرا و فوتبالیست های مرد میگشتم ببینم کدوم خوشگل تره و به قول بچه ها کراش بزنم روش.... بعضی وقتا این افکار انقدر کلافم میکرد که میرفتم صورتمو با آب یخ میشستم و تو آینه که نگاه میکردم همش به خودم میگفتم: مواظب باش حیا و پاکیتو زیر پات نزاری.... مامان همیشه میگفت: خییلی چیزا رو نمیشه با پول و قولدوری خرید... مثل شخصیت... ادب... حیا... عفت.. یه پنج هفته ای گذشته بود و با بابا و مامانم رفتیم بیرون حالا این من بودم که دوست داشتم نگاهم کننن.... بازم یه حس غلط و اشتباه.... تو راه یاسینو گذاشتیم خونه مادر جون....وقتی داشتیم میفرتیم یه بنر بزرگ عکس یه پسری گه حدودا 22 یا 23 سالش بود وسط شهر بود نظر منو جلب کرد... تا موقعی که ماشین میدون رو دور میزدچشمم رو اون بنر بود... چقدر خوشگل بود... چه عینک قشنگی داشت... این بازیگر بود چی بود آخه.... اسمش چیه اصن.... همش تو فکرش بوذم.... اصلا یه دقیقه هم از فکرم بیرون نمیرفت و جالب ترش وقتی بیرون میرفتم اونو با بقیه پسرا مقایسه میکردم.... و دلم میخواست کاری کنم که جلب توجه کنم... رسیدیم به ماه آبان و من تو فکر پسر کت شلوار پوش و خوشتیپ که عکسش رو بنر بود غرق شده بودم. :مطهره‌عربی 💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
موضوع:حیا تاریخ 27 آبان رو هیچوقت هیچوقت فراموش نمیکنم🙂 بابام بهمون گفت که تو بهشت زهرا یادواره شهدا گرفتن ماهم شرکت میکنیم .... صبح زود که بلند شدیم و حاضر شدیم که بریم مراسم... چادرمو رو سرم گذاشتم و سوار ماشین شدیم... یاسین هم مثل پیرمردا هی غر میزد... منم یه حس شرمندگی تو وجودم در حال جوش اومدن بود که نمیدونستم چرا این حس تو وجودم هست و دلیلش چی هست... تا بهشت زهرا بابام از شهدا گفت و رسیدیم به ورودی و بابام رفت سمت قطعه شهدا.... همون موقع بنر عکس همون پسر خوشتیپ هم اونجا بود با ذوق بهش نگاه کردم.. گفتم چه آدم معروفیه ولی چرا عکسش اینجاس؟ اصلا دلیلش چیه؟ راستی این پسر کیه؟ بابا ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم. یاسین پرواز میکرد به سمت جمعیت که نشسته بودن رو صندلی.... رفتیم و نشستیم رو صندلی ها.... ازمون پذیرایی میکردن و من انقدر غرق افکارم بودم به اطرافم هیچ توجهی نکردم...به همه دخترای نوجووون یه پکای قشنگی هدیه میدادن... یه ساک خوشگل که توش عکس و ساق دست و یه نامه بود.... درشو باز کردم... نمیدونم چرا دستم شروع کرد به لرزیدن... دستمو بردم داخل کیسه.... دونه دونه وسایلای داخلشو بیرون اوردم ووو یهوووو.... عکس پسر خوشتیپو دیدم.... فرو ریختم.... اونننن... باورمم نمیشد.... زبونم غفل شده بود... من چیکار کرده بودم؟ اونی که من همش بش فکر میکردم شهید بود؛ اون به خاطر خدا از زیباییش و قشنگیاش گذشت اونوقت من:) باختی مروارید... باختی... اشکام شروع کردن به باریدن.... چشماش تو عکس یه طوری نگاه میکردن که دلم میخواست از خجالت اب بشم برو تو زمین پسرک خوشتیپ خیالاتم.... بردت مبارککک داداش. پایین تصویر عکس نوشته بود: شهید مدافح حرم بابک نوری حریص. اشکام باریدنش دست خودم نبود.... قلبم تو سینم مثل یویو خودشو میکوبید به در و دیوار.... اشکامو با دستام پاک کردم و وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم رو استندایی که تو مراسم نصب کردن عکسشو زدن اسمش هم پایین استند ها بود منتها من انقدر تو خیالاتم بودم که پایین استند ها رو نخونده بودم که اسم پسر خیالاتم رو ببینم.... ولی خوشحال هم بودم چون که خدا بهم نشون داد که بندش قشنگیشو خرج خودش کرده.... خدا بهم نشون داد یکی مثل شهید نوری با وجود چهره زیباش حاضر نشد قانون خداوحیا و عفتش رو زیر پاهاش بزاره و همین گذشتن از مادیات و زیبایی هاش باعث شد که پرواز کنه و بره پیش خالقش. :مطهره‌عربی 💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
موضوع:حیا اون عکس و تاریخ 27 آبان و مراسم یادبود شد درس بزرگ زندگی من.... بعد از اون موقع توبه کردم و تصمیم گرفتم زیبایی هامو به هیچ عنوان به حراج نزارم وحیام رو نفروشم وقتی توی خیابون راه میرم به هیچ جنس مذکری نگاه نکنم که طوری بشه که بخوام جلب توجه کنم... آخه من مروارید توی صدف هستم و هرکسی لایق دیدن زیبایی های من نیست.. بعد از اون ندای اسمانی قشنگ. من حتی موقع رفتن به مدرسه هم چادر میپوشیدم و شهید نوری شد رفیق آسمونیم... قشنگ ترین حیا، حیا کردن در برابر خداوند هست. خدا همه جاست و همیشه منو میبینه. ولی هنوزم حس شرمندگی هست.... یه جا یه متن قشنگ خوندم: نوشته بود توی اون دنیا چهره حضرت یوسف و حضرت ابوالفضل رو نشون میدن و میگن که اولیا خدا هم زیبا بودن ولی زیباییشون رو خرج خدا نکردن؟ خدای مهربون و دانا ما رو پاک به این دنیا فرستاده و حب علی و فاطمه و تو قلبامون گذاشته... پس ماهم وقتی قراره ازین دنیا بریم باید خودمونو پاک تحویل خالقمون بدیم. :مطهره‌عربی 💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
موضوع:حیا به حضرت علی گفتن که چیشد که امیرالممونین شدی؟ گفتن که نگهبان دلم بودم.. دل های قشنگ و زیباتون رو خرج خدایی کنید که برا بودن باهاش هیچ زمان و ساعتی رو تعیین نکرده. نگاهم را دوختم به کفش هایم و قدم هایم آهسته تر شد....! دلم نمیخواست از نگاه کردن مروارید هایم ناپاک شوند...! ناگهان پایم به موزاییک گیر کرد و افتادم بر روی زمین🥺 بغض راه گلویم را بست اما دستانم را بر زمین گذاشتم و با یاعلی از جان و دلم برخواستم نگاهم را به آسمان دوختم و گفتم در راه عشق زمین ها باید خورد حقا که من نگهدار دل و قلب معبودم هستم🥺😍 :مطهره‌عربی 💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin