✍ #ڪلام_شـهید
«به خدا راهم را تشخیص داده ام و خدا را دیده ام و هدف و مقصد را شناخته ام. دشمن را نیز به عیان دیده ام، پس چرا بر این مرکب خوشبختی که آگاهی می باشد، به سوی الله به پیش نتازم و قلب دشمنان حق و حقیقت را آماج گلوله هایم قرار ندهم و در این راه به نوشیدن شربت شهادت چون دیگر برادرانم نائل نگردم.»
📎اولین شهید سپاه استان ایلام ؛ معاونعملیات سپاه ایلام
#سردارشهید_روحالله_شنبهای🌷
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من]
سرم گرم گناه است]❌
سرم داد بزن °°°°
#صابرخراسانے
#کلیپ
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... « پارت سی و هفتم» 🌷🌷
°•\ 🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
« پارت سی و هشتم»
🌷🌷🌷
صبح طبق معمول بعد از اماده شدن بدون صبحانه زدم بیرون...
رفتم سر قبر مامان نشستم...
بعد از مدتی صدای محمد منو به خودم اورد...
" سلام داداش امیر باز اینجایی..
_ سلام داداش اره دیگه جایی ندارم برم میام اینجا...
" خب بیا بریم با هم...
_ نه داداش اگه امکانش هست همین جا بشین باهات حرف دارم... !!
" باشه داداش بنده در اختیار شما...
_ همه چیز از مرگ مامانم شروع شد از موقعی که سرطان گرفت..........
از اول هر چه که بود رو برای محمد تعریف کردم هر چه که بود...
حتی حرفهایی که به مهران و علی هم نتونسته بودم بگم برای محمد گفتم...
نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت بگو...
خلاصه همه چی رو ریز به ریز برای محمد تعریف کردم...
سرمو که بلند کردم متوجه نم اشک داخل چشمای محمد شدم...
سرمو انداختم پایین و گفتم : یعنی انقدر ترحم برانگیزم 😔
محمد بلند شد کنارم نشست دستشو روی شونم گذاشت گفت نه داداش ترحم نیست..
من یاد وضعیت فاطمه افتادم...
با هم درستش میکنیم من باهاتم همه چی رو درست میکنی خودت این تغییر رو میخوای ؟؟!!!
گفتم : اره میخوام این روزها خیلی کلافم اما دیروز توی حسینیه اون فضا...
واقعا ارامش گرفتم...
" من میفهمم دنبال چی هستی اما واقعا میخوای تغییر کنی ؟؟!
_ اره میخوام...
بلند شد ایستاد دستشو طرفم دراز کرد و گفت : پس یه یا علی بگو و بلند شو ...
یکم به دستش نگاه کردم..
دستمو تو دستش گذاشتم
و با یه یا علی از جام پاشدم ...
... #ادامه_دارد ...
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
💫💫💫💫💫💫💫
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... « پارت سی و هشتم»
قسـمت سے و هشتم رݦاݩ تقدیـݥ نگاهتـوݩ🌸🍃
شهادت، لباس تک سایز ( خاطره ای از شهید آوینی )
یادم هست یک روزی شهید آوینی، شهید گنجی و بنده در جایی نشسته بودیم.
شهید گنجی جمله ای را ابراز کرد که شهید آوینی در جواب جمله جالبی گفت. من بین این دو شهید بودم.
شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت: «حاج مرتضی! دیگر باب شهادت هم بسته شد».
آوینی در جواب گفت: «نه برادر، شهادت لباس تکسایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز میکنی، مطمئن باش»!
من که میان این دو بودم گفتم: «حاج مرتضی، پس من چی؟ من کی پرواز میکنم؟».
شهید آوینی در جواب گفت: «تو در کولهات چیزهایی داری» و نام چند منطقه جنگی که در آنها مستند ساخته بودم را آورد و بعد ادامه داد: «در کولهات چیزهای دیگری هم هست که نمیدانم چیست، هر وقت کولهات سبک شد، پرواز خواهی کرد».
مدتی پس از این گفتوگو مرتضی آوینی به شهادت رسید و به فاصله یک سال دیگر نیز گنجی شهید شد.
🌷🇮🇷🌷
🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
اگه عاشق شهدایی کانال رو به دوستات معرفی کن
هدایت شده از 🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
صبح لبخند توست !!
بخند
که مشرق نگاهت ،
دل مغربی ام را آب می کند.....
#سلام_صبحتون_شهدایی
#شهید_محمودرضا_بیضائی 🌷
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
🌼🌼🌼
✅ امام حسن عسکری علیه السلام
چه زشت است در مؤمن خواسته اى باشد كه او را به خوارى كشاند. ...
📕 غرر الحكم ، حدیث 3295
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
🔴 #فریب یک دختر از شاگرد لوازم تحریری🔴
💠دختر 15 ساله ای که به همراه پدرش برای شکایت از جوان لوازم تحریر فروش وارد کلانتری شده بود با بیان این که هنوز از شدت وحشت لحظه ای که در دام جوان شیطان صفت افتادم به خود می لرزم، اشک ریزان به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: از ابتدای امسال با چند دختر از همکلاسی هایم دوست شده بودم که افکاری متفاوت تر از من داشتند آن ها دوستی با جنس مخالف را موضوعی عادی و طبیعی جلوه می دادند و مرا که دختری سر به زیر و محجبه بودم عقب افتاده خطاب می کردند.
💠آنها که در فضای مجازی گروه دوستی به راه انداخته بودند مرا دختری بی عرضه می خواندند که نمی توانم زیبایی و جذابیت ظاهری داشته باشم چرا که نمی توانم توجه پسری را به خودم جلب کنم. آن ها آنقدر مرا مسخره می کردند و با نیش و کنایه هایشان آزارم می دادند که تصمیم گرفتم جایگاه خودم را در گروه دوستی آن ها پیدا کنم به همین دلیل چادر را کنار گذاشتم و دوستانم را به منزلمان دعوت کردم تا زیبایی هایم را به رخ آن ها بکشم.
💠اما آن روز وقتی دوستانم از منزل ما رفتند پدر و مادرم با دیدن رفتارها و نوع پوشش آن ها، مرا از دوستی با همکلاسی هایم نهی کردند و به نصیحتم پرداختند که نباید با چنین دخترانی رفت و آمد کنم اما من که تحت تاثیر حرف های دوستانم دچار نوعی لجبازی کودکانه و تقلید کورکورانه شده بودم با بی احترامی پاسخ پدر و مادرم را دادم که می خواهم حداقل در انتخاب دوست آزاد باشم به طوری که چند هفته با پدرم قهر کردم. بعد از آن ماجرا بود که تصمیم گرفتم دوست پسری پیدا کنم تا وقتی همکلاسی هایم از روابط نامتعارفشان با جنس مخالف سخن می گویند من مثل همیشه سکوت نکنم و در برابر آن ها کم نیاورم.
💠در اطراف مدرسه ما فروشگاه لوازم تحریری بود که گاهی برای خرید به آن جا می رفتم و با ابراز محبت های شاگرد فروشنده روبه رو می شدم. این موضوع برایم بسیار خوشایند بود چرا که دیگر می توانستم نزد دوستانم پز بدهم و او را به عنوان دوست پسرم معرفی کنم!
💠با آن که مادرم هر روز بعداز تعطیلی مدرسه به دنبالم می آمد و مرا تا منزل همراهی می کرد ولی آن روز قرار شد خودم به تنهایی بازگردم چرا که مادرم گفته بود می خواهد خواهرم را نزد پزشک ببرد. من هم که خوشحال شده بودم بعد از تعطیلی مدرسه از فرصت سوءاستفاده کردم و برای دیدار «اتابک» به مغازه اش رفتم. او که از دیدنم ابراز شادمانی می کرد از من خواست پشت پیشخوان بروم تا راحت تر درباره آینده با یکدیگر صحبت کنیم.
💠من هم که با تلقین دوستانم این گونه روابط را «مد» می دانستم وارد مغازه شدم و او به بهانه این که کسی مزاحم گفت وگوی مان نشود در مغازه را قفل کرد و سپس با یکی از دوستانش تلفنی تماس گرفت و در حالی که او را به مغازه اش دعوت می کرد، گفت: دختری را به دام انداخته است و او هم می تواند به مغازه بیاید. وقتی فهمیدم در چه مخمصه شومی گیر افتاده ام. جیغ کشیدم و گریه کردم اما او مرا به پستوی مغازه اش هل داد که پایم آسیب دید.
💠در همین گیرودار صدای شکستن شیشه های مغازه بلند شد و اتابک هراسان خودش را به بیرون از مغازه رساند من هم بلافاصله برخاستم و پدرم را دیدم که با دستان خون آلودش با اتابک درگیر شده است، با دیدن او قوت قلب گرفتم و گریه کنان پدرم را به آغوش کشیدم تا مرا به خاطر این اشتباه هولناک ببخشد چرا که پدرم نگرانم شده بود و در آخرین دقایق تعطیلی خودش را به نزدیکی مدرسه رسانده و از دور مرا دیده بود که وارد مغازه شدم و ...
حالا هم در حالی از نگاه کردن به چشمان پدرم شرم دارم که کاش همان روز اول نصیحت هایش را می پذیرفتم. شایان ذکر است، به دستور سروان محمد ولیان (رئیس کلانتری پنجتن) رسیدگی به این پرونده در دستور کار ماموران دایره اطلاعات کلانتری قرار گرفت
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄