eitaa logo
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
499 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
715 ویدیو
51 فایل
🍃❣️←بِسمِ‌رَّبِ‌شُهَدٰا→❣️🍃 امروز #فضیلت زنده نگہ داشتݩ یاد #شهدا کمتر از شهادت نیسٺ . "مقام معظم رهبرے" مُدیرツ:‌🍃 @Hos3ein_79 تبادلツ:‌🍃 @gomnam2086
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... ‌ ( پارت ۱۰۹) ‌‌ 🌷🌷🌷 ... نگ
بسم الله الرحمن الرحیم ... (پارت ۱۱۰ ) 🌷🌷🌷 میدونی چه اتفاقی براش افتاد؟ ببین عزیز دلم حتما توی مدرسه در مورد کربلا و عاشورا و شهادت امام حسین علیه‏السلام داستان های زیادی شنیدی ... ببینم، تا حالا درباره بچه هایی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدی و اونا رو میشناسی.؟ نه دایی نمیدونم .. ؟! خب گوش کن عزیزم .. یکی از اون بچه ها رقیه دختر امام حسین علیه‏السلام که در کربلا بود . گلم ! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین ع بود که به همراه باباش امام حسین ع و بقیه خواهر برادراش به کربلا اومده بود تا در کنار پدر و خانوادش باشه. اون پدرش امام حسین رو خیلی خیلی دوست داشت...‌ اما روز عاشورا .. امام حسین و یارانش با دشمن وارد جنگ شدند .. ولی امام حسین .. به دست دشمن شهید شد ... بعد از شهادت امام حسین و یارانش دشمن اون تمام کسایی رو که زنده مونده بودن اسیر کرد. میون این اسرا، حضرت رقیه س دختر امام حسین علیه السلام هم بود که بعد از شهادت پدرش به همراه عمه‏اش زینب و بقیه اسرای دیگه به طرف شام . سوریه می‏رفتند می‏بینی عزیز دایی حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. اون دشمنا اون قدر بی‏رحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار می‏دادن. .. 💫💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀‌#بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... ( پارت ۱۱۵ ) 🌷🌷🌷 رسیدیم
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... (پارت ۱۱6) ‌ 🌷🌷🌷 خب دیگه یهو دیدیم اون وسط ها یه تیرم اومد اشتباهی خورد به ما به ارزومون رسیدیم ... چشم ندارین ببینین .. واقعا که : محمد .. خیلی خب نمی گم دیگه ... بچه ها دیگه کم کم باید برم ..‌ ببخشید اذیتتون کردم .. حلالم کنین . چه حرفایی میزنی محمد .. فقط میخوای همینحور به اذیت کردنت ادامه بدی بعد حلالیت هم می خوای .. ؟! تو دیگه کی هستی .. محمد خندید و گفت : حالا دیگه .. بعد کمی مکث کرد و بعد نفس عمیقش گفت : مواظب عزیز و فاطمه باشین ‌.. دیگه جز شما کسی ندارم .. پس اول می سپرمشون به خدا بعد هم به شما .. تنهاشون نذارید ....‌ خیالت راحت داداش نمی گفتی هم خودمون حواسمون بود .. خیلی لطف دارین .. بعد نگاهش دوخت به پشت سرش . فعالیت بچه ها رو که دید برگشت و گفت .. باید برم دیگه .. پس سفارش نکنم .. چشمهامو برای اطمینانش گذاشتم روی هم و گفتم .. خیالت راحته راحت .. ممنونم امیر .. خب دیگه من برم .. با رضا رفتیم حلو بعد از در اغوش گرفتن همدیگه محمد ساکشو برداشت و رفت پیش بچه ها .. بعد از چند دقیقه هم داخل فرودگاه شدن . من و رضا هم برگشتیم و سوار ماشین راه افتادیم سمت حسینیه ... 💫💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (پارت ۱۱6) ‌ 🌷🌷🌷 خب دیگه ی
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... (پارت ۱۱7 ) 🌷🌷🌷 روزهای اول نبود محمد خیلی سخت بود مخصوصا برای عزیز و فاطمه .. و البته فاطمه بیشتر .. روزها سپری می شد و کم کم مدتی از نبود محمد گذشت و فاطمه عزیز کمی با این قضیه کنار اومده بودند و کمتر اذیت می شدند .. ما هم با بچه ها هر فرصتی که به دست می اوردیم میرفتیم بهشون سر میزدیم .. من و مهران کم و بیش پیگیر کارهامون بودیم .. ..‌ خدا رو شکر به لطف محمد و بچه هاا ... بعد از سفر کربلا سال قبل داخل بسیح عضو شده بودیم ... یه جورایی ما هم داخل کارهایی که بچه ها انجام میدادن و داخل مراسمات هئیت ها و کارهای بسیج منطقه مشارکت داشتیم .. . و خب من عاشق این کار شده بودم .. به طوری که هر برنامه ای برای بسیج برنامه ریزی میشد من اولین نفر بودم ..‌ امشبم جلسه بود داخل حسینیه . و سید گفته بود بچه ها جمع بشن که کارمون داشت .. با مهران و علی رسیدیم به حسینیه .. ماشین پارک کردم و با بچه ها رفتیم داخل .. دیدم بچه ها یه گوشه نشستن و با هم صحبت می کنن . هنوزم از سید خبری نیست .. رفتیم سمت بچه ها و بعد از سلام احوال پرسی نشستیم .. رضا بغل دستم بود رو کردم بهش و گفتم : میدونی سید برای چی گفته بیایم ... ؟؟ 💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (پارت ۱۱7 ) 🌷🌷🌷 روزهای او
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... (پارت ۱۱۸ ) 🥀🥀🥀 نه والا ما هم بی خبریم .. بعد خندید و گفت : ولی سیده دیگه از این کارهای یهویی خیلی انجام میده ... ما هم عادت داریم .. واقعا ... خوبه اما من دلم می خواد زودتر بفهمم چی شده که سید گفت سریع همه جمع بشین ... حالا الان سید .. همون موقع سید با دو نفر دیگه وارد شدن ... رضا خندید و گفت حلال زاده ان تا اسمشون بردم اومدن .. لبخندی زدم و گفتم اره واقعا ... بعد گفت م راستی اون دو نفر کی هستن که همراه سید هستن ... والا منم خبر ندارم الان میان معرفی می کنن دیگه .‌. همون سید و همراهانش به ما رسیدن و ما هم به احترام بلند شدیم و مشغول احوال پرسی .... احوالپرسی ها که تموم شد صدای بچه ها در اومد که سید چی شده ؟ چرا گفتین بیایم ؟ نگرانمون کردین .. خلاصه سرتون درد نیارم هر کس یه سوالی پرسید ... سید هم گفت خیلی خب بچه ها ساکت همه بشینید که زیاد وقت نداریم و باید بگم که به کمک همه ی شما هم احتیاج هست ...‌ سید زود بگین دیگه .. امون بدین بگم نمیذارین که ... خب گفتم بیاین اینجا که برای مراسم و رزمایش نیرو کم داریم به کمکتون احتیاج داریم .. اقای فلاح و اقای دهقان هر دو مسئول برگزاری رزمایش و هماهنگی جهاد هستند ... 💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (پارت ۱۲۰) 🥀🥀🥀 جالب اینحاست
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۲۱ 🌷🌷🌷 ماشین برداشتم و حرکت کردم ... گفتم اول برم خونه. اما بعد یادم اومد باید روی چند تا پرونده کار کنم پس راهمو به سمت شرکت کج کردم ... همه سر کار خودشون بودن یه جوری شرکت توی سکوت بود ...‌ خانم محمدی پشت میزش نشسته بود ... متوجهم شد و بلند شده .. سلام اقای مهندس .. اتفاقی افتاده اخه قرار نبود امروز بیاین .. ؟! سلام خانم محمدی نه اتفاقی نیافتاده .. کاری برام پیش اومده چند روزی باید برم .. باید روی چند تا پرونده کار کنم اومدم تا هستم بررسی کنم که بعد مشکلی پیش نیاد ..‌ بله ممنون .. اقای مهندس قهوه میخورین بیارم .!؟ اگر زحمت بکشین ممنون میشم .. نه چه زحمتی الان اماده می کنم .. خانم محمدی رفت سمت ابدارخونه .. منم رفتم توی اتاق کتمو در اوردم و بعد از کش و قوسی به بدنم روی صندلی نشستم .. همون لحظه صدای در بلند شد و بعد از چند لحظه خانم محمدی وارد شدن .. بعد از گذاشتن قهوه می خواستن برن بیرون که گفتم .. راستی خانم محمدی از همسرتون چه خبر .. خوبن الحمد الله ؟! بله اقای مهندس به لطف شما و اقای مهراد ... واقعا ممنونم ازتون اگر شما نبودن نمیدونم چی میشد .. ما که کاری نکردیم ... الان وضعیت چطوره راحت هستن درد که ندارن .. ؟! یکم درد داشت اما با جلسات فیزیوتراپی بهتر شده کم کم راه رفتنش داره بهتر میشه دکتر گفته اگر همین منوال ادامه پیدا کنه تا یک ماه دیگه کامل میتونن مثل قبل از اون حادثه فعالیت کنن .. خب خدا روشکر .. دوران نقاهتشون که تموم شد بگین بیان کارشون دارم .. اقای مهندس مشکلی هست .. اگر هست به من بگین .. چی شده ؟! نه مشکلی نیست برای شرکت به نگهبان نیاز داریم .. گفتیم به ایشون بگیم ..‌ خب فعلا تا پایان درمانشون ..‌ عمو حیدر هست .. اما عمو هم می خواد دیگه بره روستا .. 💫💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۲۱ 🌷🌷🌷 ماشین برداشتم و
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۲۲ 🌷🌷🌷 ...‌ ما هم دیدیم نمیشه فرد قابل اعتمادی پیدا کرد که به فکر همسر شما افتادیم ... خاانم محمدی اول با کمی بهت به من نگاه کردن و بعد از چند دقیقه و درک حرفهای من .. کاسه چشم هاشون پر از اشک و گفتن .. ‌ واقعا اقای مهندس نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم .. من و همسرم واقعا زندگی مون مدیون شماییم ‌‌‌.. نمیدونم اگر شما نبودین شرایط ما به چه شکل بود .. شما انسان بزرگ و والایی هستین ..‌.. این چه حرفی که میزنین خانم محمدی اصلا این چنین نیست ما فقط وسیله ایم ... امیدوارم بتونم کاری کنم که دیگران هم بهره ببرند ... نمی خواستم این بحث زیاد کشش بدم ..‌ سرمو انداختم و پایین و خودمو سرگرم پرونده ها کردم .. همین طور که در حال زیر و رو کردنشون بودم گفتم : خانم محمدی لطف کنید .. لیست برنامه یک ماه اینده رو بیارین ... تا من برنامه هامو تنظیم کنم .. شاید مجبور به کنسل کردن بعضی از انها بشم ..‌ اقای مهندس مشکلی هست اخه هیچ زمانی به این صورت برنامه رو در نظر نمی گرفتین .. چه برسه از کنسل کردن صحبت کنید .. ؟! 💫💫💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۲۵ 🌷🌷🌷 چی ؟ درست ش
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... پارت ۱۲۶ 🌷🌷🌷 بعد سیاه و کبود شدن به دست مادر و دمپایی ابری مامانم .. بلاخره همچون پسری گل و بلبل قبول کردم که در این مراسم حضور به هم رسانم که مبادا بی احترامی خدمت خانواده صورت بگیره ... واقعا میگم از تو بعیده نمیدونم خاله و عمو چه طور تورو تحمل میکنند .. ؟ به راحتی و با ضرت دمپایی ابری ..‌ به همین سادگی به همین خوشمزه گی .. اقای ساده و خوشمزه فعلا بهت رحم می کنم که با خیال راحت بری خواستگاری ..‌ بعد کارت دارم که .. مهران .. مهران اماده شدی .. ؟! اوه اوه صدای خاله بود چه عصبی پس فعلا داداش .. وایسا ببینم منو گرفتی به حرف نگذاشتی اماده بشم حالا تا صدای مامانم رو شنیدی میگی فعلا اخه به تو میگن رفیق .. به جای دلداری دادنته .. همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم ...‌ برو منو با خاله رو به رو نکن که خودت میدونی وضعت بدتر می کنم نه قربون دستت فعلا .. مامان مامان جورابم کو ؟! که تلفن قطع شد .. تلفن قطع کردم و با تکون دادن سرم شروع کردم خندیدن ..‌ خدا بخیر کنه این مراسم خواستگاری رو .. چیزی که میل مهران نباشه هزار تا دلیل منطقم بیاری نمیشه که نمیشه حالا امشب چی شده الله اعلم .. فکرمو از مهران ازاد کردم و روندم سمت خونه .. پرونده ها رو برداشتم و بعد قفل ماشین و زدن دزدگیر ..رفتم داخل ..‌ 💫💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۳۵ 🌷🌷🌷 بعد
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۳۶ 🥀🥀🥀 باشه پس پرونده ها رو مرتب کن که بعد از ظهر برای هماهنگی ها باید بریم پیش سید .. ، باشه پس من رفتم .. به سلامت ... با رفتن مهران منم مشغول بقیه کارها شدم و وقتی به خودم اومدم که از زمان ناهارم گذشته بود ... کش و قوسی به بدنم دادم و با نگاه کوتاهی به پرونده ها و بررسی شون ... خب دیگه تموم شدن پس خانم محمدی رو صدا زدم و پرونده ها رو تحویل دادم ... بلند شدم و رفتم اتاق مهران .. دیدم خوابیده .. ما رو بگو رو دیوار چه کسی یادگاری نوشتیم ... سری از روی تاسف تکون دادم و پرونده های روی میز رو برداشتم .. نه این بار کارش خوب انجام داده !! تمام پرونده ها کامل بود .. پس رفتم بیرون و بعد تحویل پرونده ها به خانم محمدی اومدم داخل اتاق مهران تا بیدارش کنم ... مهران .. داداش بلند شو .. مگه شرکت جای خوابه .. مهران با توام هااا .. مثلا یکی از مدیران شرکتی .!! مهرااان ..‌ نه مثل اینکه بیدار نمیشه خب چکار کنم ... نگاهی به دور و برم کردم که لیوان اب روی میز نظرمو جلب کرد .. به سمتش رفتم و برش داشتم .. مهران تا سه ثانیه دیگه بلند نشی اب میریزم بهتاااا ... بعد نگی نگفتی .. نه بابا اصلا نمیگه به کی میگی تو .. باشه اقا مهران خودت خواستی ... ۱ ۲ ۳ لیوان اب رو خالی کردم روی صورتش .. 💫💫💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🎀هر آنچه قبل از ازدواج باید بدانید🎀 💗چه عادت هایی دارد؟💗 آیا شما سحرخیز هستید؟ همسر آینده تان چطور؟ چند ساعت در شبانه روز تلویزیون تماشا می کنید؟ آیا طرف مقابلتان آدم ولخرج، مقتصد یا خسیسی است؟ چقدر کار می کند؟ بهتر است بدانید همسر آینده تان چقدر زمان صرف حمام رفتن، خوابیدن یا کارهای شخصی اش می کند؟ آیا این زمان ها با ساعت طبیعی زندگی شما در تداخل است یا نه؟ 💗زبان ابراز عشق طرف مقابلتان چیست؟💗 وقتی از صمیم قلب به کسی که دوستش دارید، حرف های دلتان را می زنید در او احساس عشق را بیدار می کنید. برخی افراد زمانی که یک هدیه دور از انتظار از طرف مقابل دریافت می کنند به اوج عشق می رسند. روشی که به وسیله آن افراد به عشق می رسند «زبان عشق» آنهاست. این زبان می تواند تماس فیزیکی، سپری کردن اوقات فراغت با یکدیگر یا کلمات عاشقانه و هدیه باشد. مطمئن شوید که زبان عشق یکدیگر را پیدا کرده اید. 💗 نظر طرف مقابل در مورد فرزند چیست؟💗 آیا شما فرزند می خواهید؟ چند تا؟ آیا شما و همسر آینده تان بر سر تعداد فرزندان موافق هستید؟ بسیار مهم است که هر دو موافق یک نوع روش تربیتی خاص باشید. 💗روابط خانوادگی او چگونه است؟💗 خانواده او چگونه هستند؟ افراد خانواده چگونه با یکدیگر رفتار می کنند؟ دانستن این مطالب به این معنا نیست که شما حتما در آینده خانواده ای شبیه خانواده همسرتان خواهید داشت، اما به شما در شناخت بهتر و بیشتر او کمک می کند. بیشتر شخصیت او در همان خانواده شکل گرفته است. همه خانواده ها مشکلاتی دارند، از ابتدا موضع خود را مشخص کنید، آیا دوست دارید با آنها بیش از حد صمیمی شوید یا می خواهید فاصله را با آنها نگه دارید؟ ... ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت ۱۶۱ 🥀🥀🥀🥀 صبح فردا
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... قسمت ۱۶۲ 🥀🥀🥀🥀 ... رفتم سمت میزم و بعد از سفارش قهوه و کیک جلوی مهران نشستم و گفتم : _ خب داداش چه خبر چه کردین ؟! _ خبر که سلامتی .. از کارم هیچی دیگه مدرسه روستا رو تعمیر کردیم یک اتاق هم درست کردیم برای خانه بهداشت روستا .. اخ امیر بچه های روستا رو بگو چقدر خوشحال شدن یعنی عشق کردم باهاشون یک پسر بود .. «مرتضی » یعنی اقا بود این پسر از بس با ادب و کاری بود از مرام و معرفتش که نگم برات تمام این مدت پا به پای بچه ها می اومد با شیرین زبونی هایی هم که می کرد بچه ها بیشتر نیرو میگرفتن .. بهش عادت کرده بودم تو این مدته روز اخری اصلا دلم نمی خواست از مرتضی خداحافظی کنم .‌.. تقه ای به در اتاق خورد و چند لحظه بعد خانم محمدی وارد شد .. مهران سرش رو بالا اورد و بعد از دیدن خانم محمدی گفت : _ سلااام خانم محمدی خسته نباشید .. خوب هستین ..؟ ما رو نمیبینین خوش هستین ؟ _ نه اقامهران این چه حرفیه نبودتون خیلی تو چشمه .. جای خالیتون تو شرکت واقعا حس میشه .. _ عه خوبه پس در نبودم به یادم هستین .. خانم محمدی لبخندی زد و گفت : _ بله همینطوره لبخندمو خوردم و رو کردم سمت خانم محمدی و گفتم : _ راستش خانم محمدی امروز دیگه به کاری نمیرسم تا چند دقیقه دیگه باید برم جایی .. بلند شدم و پرونده های اماده شده برداشتم و گرفتم سمت خانم محمدی و ادامه دادم ..: _ این پروند ها ها رو لطفا طبقه بندی کنید ... و اینکه اگر کارهای امروزتون سنگین نیست میتونید زودتر برید .. _ ممنون اقای مهندس چشم حتما رسیدگی میشه پس اگر اجازه بدین من مرخص بشم .. _ اختیار دارید بفرمایید ... بعد از رفتن خانم محمدی مهران چشم هاشو دوخت به من و گفت : ببینم کجا قراره بری که من بی خبرم ؟! باز تنها تنها داری چکار میکنی ؟! _ کاری نمی کنم که اکر امون بدی بهت میگم نمیذاری که !! _ خب الان بهت وقت میدم بگو ... _ امروز علی باید گچ پاشو باز کنه باید بریم دنبالش بعد از اونطرفم محمد مرخص میشه من باید برم کارهاشو انجام بدم چون کسی خبر نداره ... مهران چشمهاشو از تعجب گرد کرد و گفت : _ یعنی عزیز جون هم خبر نداره ..؟؟!! _ نه عزیز هم خبر نداره ..‌ حالا زود باش کیک و قهوه اتو بخور که زود بریم .. _ باشه .. بعد از چند دقیقه که مهران بلند شد منم کت و سوییچ ماشین برداشتم و با هم از شرکت خارج شدیم .. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• https://eitaa.com/rah_shohadaaa •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• •• 🌿🌸
خودش قبل از شهادت به دوستانش گفته بود که فردا فقط با یک گلوله شهید می‌شوم و حتی ساعت شهادت خودش را به دوستان خود گفته بود. ... 🌷🇮🇷🌷 🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
رسول ترک رو میشناسید💔 کل سال عرق میخورد🥂 دهه محرم هم 9 شبو عرق میخورد🍷 فقط شب عاشورا نمیخورد🙃 اونم میگفت حسین امشب که عرق نمیخورم برای اینه که عرق خونه بستس😓 دروغ میگفتا برای آقا نمیخورد😉 میگفت میخام منت سر آقام نذاشته باشم روز قیامت خودم برم جهنم😢 میون دار هیئت بازدار تهران بود😟 یه سالی شب اول محرم هیئتی های مسجد دور هم نشستن گفتن این که نمیشه که😞 یه هیئت قشنگیش به میون داره میون دار تا ناله میکنه همه به میون دار نگاه میکنن🙂 هیئت مام که میره توی شهر تا صدای این هیئت میاد همه میگن آخ هیئت رسول ترک عرق خور داره میاد💔 آبرو برای هیئتمون نذاشته🖤 گفتن چیکار کنیم😢 امشب که اومد بهش میگیم برو از هیئت بیرون😭 🥀 http://eitaa.com/joinchat/3024355346C46ed16f233 🌹