eitaa logo
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
499 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
715 ویدیو
51 فایل
🍃❣️←بِسمِ‌رَّبِ‌شُهَدٰا→❣️🍃 امروز #فضیلت زنده نگہ داشتݩ یاد #شهدا کمتر از شهادت نیسٺ . "مقام معظم رهبرے" مُدیرツ:‌🍃 @Hos3ein_79 تبادلツ:‌🍃 @gomnam2086
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (پارت ۸۵) 🌷🌷🌷 مهرانم
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... (پارت ۸۶) 🌷🌷🌷 سید با خنده امد طرف ما و رو به من گفت : * جانا ... ندیده مجنون گشتم .. طاقتی ده .. که نظری افکنم بر روی تو ... * چی شده امیر جان بچه ها کلافت کردن .. ؟، 😄 _ چی بگم سید من الان حال خودمم نمیدونم ... ! حق داری اخوی .. برو خداحافظی کن با دوستان که راه در پیش داریم ... به امید خدا تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنیم ... لبخندی روی لبم نقش بست .. ‌چشم سید ... سید اومد بره که گفتم : _سید علی ؟!؟ * جانم امیرجان .. ؟! من شما رو پیدا نمیکردم چه میکردم ... ؟! سید لبخندی زد و گفت : بنده دیگری وسیله میشد ... اما حضرت دوست افتخارش نصیب ما کرد ... بعد یه نفس عمیق گفت : برو بچه ها منتظرن ... _ چشم رفتم .. حرکت کردم سمت بچه ها و گفتم .: رو به مهران گفتم : بابا اذیت نکن دیگه ... کم اذیت کردی این چند ساله بزار حداقل چند روز از دستت اسایش داشته باشم ... + به داش امیر من اذیت کردم مگه فرشته ها اذیت میکنن من فقط بلا نازل میکنم 😁😁 _ اون‌که صد البته ... دستمو گذاشتم روی شونه اش گفتم .. خب داداش خوبی بدی دیدی ببخش دیگه .. بابت این مسائل اخیرم واقعا شرمندم الانم هنوز با خودم درگیرم نمیخواستم شما هم درگیر من بشید ... + امیر این حرف و نزن خودت میدونی ما با هم دوست نیستیم مثل برادریم ... شعار بچگیمون فراموش کردی ..‌ باهم برای هم ... _اره واقعا ... خلاصه خیلی مخلصم داداش مهران .. + عزیزی ... خلاصه از همه بچه ها که نمیتونستن بیان خداحافظی کردیم همه سوار شدن ... نفرات اخر من و محمد بودیم ... پامو گذاشتم روی پله اول که ...!! ؛ امیر ...؟؟ برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم ... بابا و سهیلا بودن ... نگاهی به محمد کردم که با باز و بسته کردن چشمهاش و لبخندی تاییدم کرد .. بعد گفت : یکم منتظر میمونیم .. برو ... برگشتم و به سمت بابا رفتم ... محمدم سوار شد و شروع کرد حاضر و غایب مسافران .. تا نزدیک بابا رسیدم بابا بغلم کرد ... چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ... _ سلام بابا ... سلام پسرم .. خیلی خوشحالم امیر بهت افتخار میکنم ... معذرت میخوام بابا به خاطر همه ی این سالها .. عزیزمی پاره تنمی این چه حرفیه میزنی ... از بغل بابا بیرون اومدم و سرم انداختم پایین رو به سهیلا کردم و گفتم : معذرت میخوام خیلی اذیتتون کردم .. سهیلا بعد یه هق هق ریز گفت نه امیر جان چه حرفیه کلافه دستی به گردنم کشیدم تصمیم گرفتم جو بینمون رو یکم تغییر بدم رو کردم به بابا و گفتم : من نمیدونم این زنها اینقدر اشک از کجا می ارن دم به دقیقه فقط گریه میکنند ..‌ بابا خندید و گفت نگو پسر ... کلافه ام خوب شد زن نداری وگرنه الان باید اونم تحمل میکردیم ... و اشاره ای به سهیلا کرد ... سهیلا هم حرصی شد .. بله بله اقا این حرفها چیه میزنی جلو پسرت شیر شدی به من حرف میزنی .. بابا دستاشو برد بالا و گفت : نه خانم من کی باشم تسلیم اصلا وزیر جنگ شمایید بفرمایید 😁😁 ؟! خب امیر جان نمیزارن که ... چی میخواستم بگم .. اهان مواظب خودت باش .. غذا خوب بخور ... حواست به خودت باشه ها .. کاری داشتی تماس بگیر ..‌‌ خلاصه یک تومار چید جلوم 😅😅😅 دیگه خدا محمد رسوند و منو نجات داد .. دوباره بابا و بغل و گرفتم و از سهیلا هم خداحافظی کردم . و سوار شدم .... حرکت کردیم به سمت کربلا ... خیلی منقلب بودم مخصوصا مداح همراهمون همون اول راه شروع کرد به مداحی ... ... ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃🌺 ‍ ❤️ هیچ وقتــ مناسبتــ ها و اعیاد ائمه اطهار رو یادش نمیرفتـ و سعی داشتــ در این مناسبتـ ـھا با یڪ شاخه گل بیاد خونہ تا چراغ معرفتــ اهل بیت توی خونه ما خاموش نشه.😍 عادتــ همیشگیش بود وقتے از در میومد تو، گل رو پشتش قایم میڪرد و اول مناسبتــ رو تبریڪ میگفت بعد گل رو... ☺️🌹 تقریبا تموم گلهایے ڪه میاورد رو نگه میداشتم... 💞 ✨ خاطره از همسر ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺تفحص پیکر شهداء🌺 سلام بر فرزندان گمنام زهرا.... سلام بر شهیدان... آنان که جان و هستی خود را برای پاسداری از این #خاک عاشقانه در سبد اخلاص گذاشتند رفتند تا بمانیم... 🦋شهـــــــــداء شرمنــــــــــده ایم🦋 🌷🇮🇷🌷 🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و تو ای خواهر عزیزم، تویی که همواره حجابت سنگر بود برای حفظ انقلاب، از قول من به تمامی مادران و خواهران بگو : ای خواهران عزیز، حجاب خود را حفظ کنید؛ چرا که رواج بی حجابی از حیله های دشمنان این نهضت است تا بتواند افکار جوانان این مرز و بوم را از مسائل مهم سیاسی و مذهبی به مسائل حیوانی و جنبی سوق دهد. کتاب وصیتنامه شهدا جلد دوم 🌷🇮🇷🌷 🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
🔰خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ 🔰شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی‌جنگیم، ما برای اسلام می‌جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. 🌷🇮🇷🌷 🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (پارت ۸۶) 🌷🌷🌷 سید با خند
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... ( پارت ۸۷ ) 🌷🌷🌷 بین راه حواسم به خاله و علی هم بود خاله که خیلی خوشحال بود .. مدام دعا میکرد و گریه ... میگفت امیر ان شاالله عاقبت بخیر بشی .. منو به ارزوم رسوندی خدا بهترین بهت بده ... در کنارش به محمد و سید و بچه هاهم کاری داشتن کمک میکردم ... خلاصه حال و هوایی بود ... تا قبل از رد شدن از مرز یکم دلهره و نگرانی داشتم .. یعنی میشه تا اینحا اومدم کارام درست نشده باشه ... مشکل به وجود نیاد ... خدا کنه ناامید بر نگردم ... زمانی که از مرز بدون مشکلی گذشتیم دیگه همه توی حال خودشون بودن ... . زیارت اولی ها فقط من و علی بودیم ... مسافرهایی که قبلا بودن درک موقعیت داشتن و منقلب بودن ... علی هم که از زمانی میشناختمش عشق امام و کربلا رو داشت توی حال و هوای خودش بود و اشک میریخت ... اما من ..‌ مبهوت و شک زده ... درک زمان و موقعیت از دستم رفته بود نه باور داشتم .... نه ... واقعا گیج بودم .... به سمت هتل رفتیم و بعد از گذاشتن وسایل دیدم بچه ها خیلی شوق دارن و دارن خیلی به خودشون میرسن اصلا یه اشتیاق عجیب داشتن ... درسته خودم منقلب بودم اما حال بچه رو هم درک نمیکردم انگار فقط میخواستن برن خیلی بیقرار بودن ... رفتم پیش محمد و گفتم : چرا بچه ها این همه شوق و اشتیاق دارن ..؟؟ محمد دستشو گذاشت روی شونم و گفت : برو امادشو وقتشه دیگه ... وقت چیه ...؟! تو اماده شو .. ببینی بهتره تا من بگم ... سری تکون دادم و حرکت کردم و بعد از اماده شدن با بچه ها راهی شدم ... بعضی ها اشک میریختن ... بعضی زیر لب زمزمه داشتن ... بعضی زیارت میخوندن ... حال بچه ها برام عجیب بود ..‌ تا اینکه ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
عازم جبهه بودم . یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه بہ جبهه می اومد .😍😃 مادرش برای بدرقه ی او اومده بود 😌. خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم بہ دشمن نالہ و نفرین می ڪرد . 😅 بهش گفتم : « مادر شما دیگہ برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم . دعای مادر زود مستجاب میشہ .»😌 در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر ، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونی !🙄 الهی ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو بہ ڪشتن می ده !» 😐😁😂 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄