eitaa logo
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
500 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
715 ویدیو
51 فایل
🍃❣️←بِسمِ‌رَّبِ‌شُهَدٰا→❣️🍃 امروز #فضیلت زنده نگہ داشتݩ یاد #شهدا کمتر از شهادت نیسٺ . "مقام معظم رهبرے" مُدیرツ:‌🍃 @Hos3ein_79 تبادلツ:‌🍃 @gomnam2086
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺پوتین هاش رو برداشت و زد بیرون از خونه.. زن جوون دنبالش می دوویید و به پیر زن میگفت بگیر اون جوونو... اما عبدالحسین فرار می کرد... پیر زن داد می زد میگفت: نرو... میکشنت... بدبختت میکنن... وایسا خانوم میگه نرو... اما اونجا که یاد خدا نیست قرار نه فرار باید کرد... بعد یک روز آوارگی خودش و رسوند پادگان... آخه اهل روستا بود ،شهر رو بلد نبود. اومد جلو دژبانی تا خودش رو معرفی کرد...بازداشتش کردند... سرباز و آوردن جلو فرمانده... فرمانده هر چی میتونست حرف بارش کرد... عبدالحسین فقط نگاه کرد بهش گفت باید برگردی خونه ، نوکریه خانوم و کنی... خانوم امر بر تو هست... هر چی که خانوم گفت: باید بگی چشم عبدالحسین گفت: نه ، هر چی خدا گفت بگم چشم. من تو اون خونه برنمیگردم... تو اون خونه یه زن نامحرم هست. تو اون خونه یه زنی هست که حجاب و حیا رو رعایت نمیکنه... فرمانده گفت: حالا که نمیری باید صبح تا شب، شب تا صبح دستشویی های پادگان رو بشوری... (دستشوییای پادگان ۱۸تا بود روزی ۶بار هر بار ۴نفر اینا رو میشستند...) شبانه روز عبدالحسین تنهایی دستشوییا رو میشست... بعد ده ، پونزده روز رفتم طرف عبدالحسین ببینم چیکار میکنه. صدای عبدالحسین رو شنیدم... داشت میخوند برا خودش و دستشویی میشست... نزدیک تر رفتم دیدم داره گریه میکنه...گفتم بچه مردم و چی به روزش آوردن داره گریه میکنه... یه چیزیم زیر لب میگه... 👈هی میگفت: دستشویی میشوروم ، کثافتا رو میشوروم، اما " دل آقام و نمیشکونوم... " https://eitaa.com/rah_shohadaaa روایتی از زندگی سردار بزرگ سپاه اسلام ... 🕊
😂😂 🌷خــــــــــواهـرای غــــــــواص🌷 وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به حضرت زینب(س) بروی.🚶 شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب(س) متعلق به است😄 به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد. هنگامی که می‌خواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید😁، من را به گردان علی‌اصغر(ع) بفرستید، گردان علی‌اکبر(ع) گردان امام حسین(ع) این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازم‌الاجرا بود. شهید ملکی در طول راه به این می‌اندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا این‌ها چرا شده‌اند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.”😅 هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد چندقدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه را بست🙈 و شروع به کرد. راننده که از پشت سر شهید ملکی می‌آمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟ شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این …😂😂 راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض می‌کنند. اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!! 🚩راوی : سردار علی فضلی جانشین رئیس سازمان بسیج (س) 😂😂 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾• https://eitaa.com/rah_shohadaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂😂 🌷خــــــــــواهـرای غــــــــواص🌷 وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به حضرت زینب(س) بروی.🚶 شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب(س) متعلق به است😄 به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد. هنگامی که می‌خواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید😁، من را به گردان علی‌اصغر(ع) بفرستید، گردان علی‌اکبر(ع) گردان امام حسین(ع) این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازم‌الاجرا بود. شهید ملکی در طول راه به این می‌اندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا این‌ها چرا شده‌اند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.”😅 هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد چندقدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه را بست🙈 و شروع به کرد. راننده که از پشت سر شهید ملکی می‌آمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟ شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این …😂😂 راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض می‌کنند. اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!! 🚩راوی : سردار علی فضلی جانشین رئیس سازمان بسیج (س) 😂😂 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾• https://eitaa.com/rah_shohadaaa
داستان سنگ قبر شهید https://eitaa.com/rah_shohadaaa
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
داستان سنگ قبر شهید https://eitaa.com/rah_shohadaaa
🔺▫️🔺 🌺ماجرای خواب زیبای حکاک سنگ مزار شهید رسول خلیلی 🌷▫️🌷 🔻 اینو برای کسایی میگم که تا حالا نشنیدن این ماجرا رو... 🔻این قضیه برای اسفند سال 92 ... 🔹این سنگی که میبینید سنگ مزار شهید رسول خلیلی هستش که توسط خراطی حکاکی شده ... 🔸 خراط این سنگ برامون ماجرای عجیبی رو تعریف کرد که هنوز وقتی یادم می افته مو به تنم سیخ میشه و بغض گلوم رو میگیره 🌹✨🌹 🔹صبح روح الله (برادر شهید) اومد دنبالم رفتیم بهشت زهرا منتظر شدیم حکاک اومد... 🔸یه نگاه به ما انداخت گفت ببخشید این سنگ مزار کیه؟ گفتیم چه طور؟ گفت: اصلا نمی دونستم قراره امروز بیام اینجا بنویسم 🌹✨🌹 🔹دیشب خواب دیدم از طرف حرم امام حسین علیه السلام منو خواستن گفتن شما مامور شدی رو ضریح آقا قرآن بنویسی 🔸ما که خشکمون زد... وقتی بهش گفتیم سنگ رو از حرم امام حسین آوردن و قراره برای یه شهیدی نصب بشه حالش منقلب شد... 🔹سنگ مزاری که میتوان گفت هدیه ای از جانب اربابش حسین بود❤️ 📻راوی :  از دوستان شهید 🌷 https://eitaa.com/rah_shohadaaa
💞بسم رب عشق💞. . ...💕 💞 . آدم یک وقت هایی دلش بودن میخواهد که یک پیدا شود و در جواب اصرار های خواهرش برای دیدن دختر بگوید: مهم ایمان است نه ظاهر دختر . و وقتی خواهرش به شوخی بهش گفت که اصلا شاید دختره کچل باشه بخنده و بگه خب اون کچلو رو هم باید یکی بگیره دیگه😊 . آدم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد که وقتی به داماد میگوید میخواد مهریه اش یک جلد قرآن و یک کلت کمری باشد بفهمد داماد هم همین نظر را داشته❤ . که از  فردای عروسی سادگی زندگی بدون تشریفاتشان مهریه..جشن عقد و عروسی...بشود زبونزد همه مردم و منبر علمای شهر.... . . که وقتی برنج چفته شد از همسرش بشنود تو آشپزیت خوبه ها برنجی که من خریدم بد بوده 😒😁 . آدم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد که بعد از ازدواج تمام جهزیه اش بفروشد را بدهد کمک برای جنگ ۰۰ و فقط لوازم ضروری را نگه دارد 😊⚘ . . که چند ماه بعد ازدواجش همسرش به او بگوید "میخوام برم جبهه ... تو هم باهام میای...؟"😔 . ادم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد که وقتی از شدت دلتنگی  و دوری گریه کند  مهدی اش به او بگوید تو همرو ول کردی دلبستی به من ...صفیه !این مثل میمونه نباید بهش دلبست😔 ...💓 . آدم یک وقت هایی دلش صفیه مدرس بودن میخواهد که  وقتی همسرش شد۰۰. بگوید دلم میخواد،تو مسیر تشییع… تو آمبولانس کنارش باشم...💕 ولی با سکوت  مواجه بشه... دلش هرّی بریزه...💔 وپیش خودش بگه.. نکنه مهدی باکری هم... مثه علی و حمید باکری... جنازه‌ای نداره...؟!💔😭 آخرشم... حسرت دیدنش به دلش بمونه...💔 . ؟😭😔 . آدم گاهی دلش از این مهدی باکری ها۰۰ حمید باکری ها۰۰ عباس بابایی ها ۰۰ و ابراهیم همت ها و مهدی زین الدین ها و۰۰ میخواهد که مثل یک آفتاب در زندگی یک دختر طلوع میکنند و پرتوهای ایمانش تا ابد باقی میماند . ...😔 😢! 💌 ۰💓با همین چادر و چفیه شده ای همسفـــرم . تو فقط باش کنـــارم ، شهادت با مــــن... . با همین چــــادر و چفــیه شده ام همســفرت... . ای به قربـــان تو یارم ، شهـــادت با هم... .💓 https://eitaa.com/rah_shohadaaa
ما همه عمار های رهبر آزاده ایم لب گشاید،بهر یاری اش همه جان داده ایم تا قیامت صف به صف لشگر به لشگر جان به کف بهر پشتیبانیش در سنگر این انقلاب آماده ایم #لبیک_یا_خامنه_ای https://eitaa.com/rah_shohadaaa
🌹 ساختـمونموݧ🏨 موش زیاد داشت...😕 شبـا از تـرس😰 موشـا نمیتونسـتم بـرم آشپز خونـہ... یـہ موکـت زدم... اوݧ جایـے کـہ فـکر مـیکـردم محـل رفـت و آمـد موشـاسـت... یـہ شـب که آقامهدے اومد گفت... "خیلـے تشنمـہ... آب خنک خنک میخوام..." گفتم... "پـارچ بغـل دستتـہ..."🙂 گفت... "نـہ...باید برے واسم درست کنی...!" با ترس و لرز رفتم و...😥 آب یـخ درسـت کردم... وقتـے برگشتـم دیـدم داره میخنـده...😅😐 گفـت... "از هموݧ اول کـہ موکتـو اونجا دیـدم... فہمیدم قضیه از چه قراره... میخواستم سر به سرت بذارم...😉" گفـتم... " آره... تو رو خدا مهدے یه کاری بکن... تا از شرّ این موشا راحت شم...☹️" گفت... "یـہ شرط داره...!" من ساده هـم منتظر بودم ببینم چـہ شرطی میذاره... گفت...🙁 "شرطـش اینـہ... که اگـہ موشا رو گرفتم... کبابشون کنـے...😵" "اوݧ شـب دیگه اصلاً نتونستم شام بخورم...!😣💚😅 ●join●⬇️ ❣ https://eitaa.com/rah_shohadaaa •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
🌸🍃حکایت 😳😳 جواني به حکيمي گفت: «وقتي همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوري بود که گويا خداوند مانندش را در دنيا نيافريده👰 است. وقتي نامزد شديم، بسياري را ديدم که مثل او بودند.👰👸 وقتي ازدواج کرديم👫، خيلي‌ها را از او زيباتر يافتم. چند سالي را که را با هم زندگي کرديم، دريافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.»👰👼👸 حکيم گفت: «آيا دوست داري بداني از همه اين‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چيست؟» جوان گفت: «آري.😟» حکيم گفت: «اگر با تمام زن‌هاي دنيا ازدواج کني👫👫، احساس خواهي کرد که سگ‌هاي ولگرد محله شما از آن‌ها زيباترند.»👌👌👌👌👌👌 جوان با تعجب پرسيد: «چرا چنين سخني مي‌گويي؟» حکيم گفت: «چون مشکل در همسر تو نيست.👰 مشکل اينجا است که وقتي انسان قلبي 💗طمع‌کار و چشماني 👀هيز داشته باشد و از شرم خداوند خالي باشد، محال است که چشمانش👀 را به جز خاک گور چيزي ديگر پر کند. آيا دوست داري دوباره همسرت زيباترين زن دنيا باشد؟»🙂 جوان گفت: «آري.»😞 حکيم گفت: «پس مراقب چشمانت باش.» https://eitaa.com/rah_shohadaaa