#قاب_دلتنگی❤️
#قسمت_اول
"چند باری دیده بودمش. پیر زن خوش مشرب و متینی بود، آرام و ساکت...با چهره ای آرامش بخش، اما امان از چشمان همیشه نگرانش!
آرامش در چهرهاش با آن چشمان خمار و پر آشوب تضادی عجیب داشت، گویی آن چشم ها حس درونش را فریاد میزدند.
نمیدانم چطور برایت بگویم باید با چشمان خودت می دیدی! "
****
مادر است دیگر...
روزی صد بار قاب عکس فرزندش را دستمال می کشد، خب دلش تنگ است!
باید مادر باشی تا بفهمی دلتنگی یعنی چه؟! تنها کاری ک برای آرام کردن دل آشوبش از دستش بر می آید، همین دستمال کشیدن به ظاهر ساده است.
دست به کمر می گیرد و میایستد، بوسهای بر چشمان شبگون پسرش میزند و قاب عکس را روی طاقچه میگذارد...همان جای همیشگی!
چادر نماز گلدار را از گنجه بیرون می کشد و قامت میبندد.
نماز خواندنش هم حال عجیبی دارد! چین های ریز دور لبانش آرام تکان می خورد... شمرده...شمرده... با معبود سخن می گوید... فارغ از این دنیا و آدمهایش... تنها زمانی که حتی پسرش را هم به یاد نمی آورد!
دست به زانو میشود و مینشیند..
_ السلام علیک ایهاالنبی ورحمة الله وبرکاته...
السلام علینا وعلی عباد الله الصالحین...
السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته...
الله اکبر..الله اکبر..الله اکبر!
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.
تمام شد!
از حالا به بعد بازهم درخت بیثمر دلتنگی برتن ظریف و نحیفش سایه میافکند. تسبیح فیروزه رنگ در بین انگشتانش میلغزد... همان تسبیحی که چندین سال پیش پسرش از مشهد برایش سوغات آورده بود! و امروز هم مثل دیروز... مثل تک تک روز های این چند سال...در چنین ساعتی... خاطرات آن روز در خیالش به تصویر کشیده میشود.
و اینکه در میان دانههای ذکرش، رها شود از زمین و زمان و مکان، مسئلهای سخت و عجیب نیست! مگر میشود ظهر امروز برخلاف هر روز سنتشکنی کند و چهرهی پسر را پشت پلکهای بستهی پیرزن مجسم نکند؟!
_ اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
مجتبی..
مجتبی..
مجتبی..
مژه بر مژه میساید و تازه درمییابد که بازهم یک تسبیح مجتبی...مجتبی.. گفته!
باید مادر باشی تا بفهمی انتظار یعنی چه؟!
چهارده سال است که درب خانه، سیبل هدف مردمکهایش قرار گرفته... همه میگویند چهارده سال اما برای مادر یعنی همه ی عمر!
زیر بار همین انتظار شانه هایش افتاده شده بود... تک تک این روز ها یک چین به چهره ی چون گل مریمش افزوده و قامتِ استوار چون سروَش را کمان کرده بود!
پر چادر در دست ظریف و چروک خوردهاش، روی چشمانش مینشیند و مرواریدها را سُر میدهد...
_ پسرم! مادر قربونت بره... میگند شهید شدی... ولی باور نمی کنم! هنوز کورسوی امیدی تو دلم روشنه... منتظرم که برگردی.. تو رو به جون نَنِه برگرد!... تو که طاقت نداشتی ناراحتیِ من رو ببینی، برگرد!... چهارده ساله که چشم به راهتم... بالام قُربون...درس عشق رو از کربلاء خوب یاد گرفتی... حالا که...
" بیـ...ـب!!! "
صدای اِف اِف قدیمی خانه رشتهی کلامش را از هم میدَرَد...
ادامه دارد...
🖋#دریای_سرخ
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
#غلامِحسین_بود❤️
#قسمت_اول
همهی فرزندانش از دست میرفتند، یا دیده به جهان نگشوده راه آمده را باز میگشتند و یا در همان یکی_دو سال اول زندگی، بیماری بیرحمانه جانشان را به بازی میگرفت و خیلی زود تسلیمشان میکرد.
مریم کنج اتاق زانوی غم بغل گرفته و در غم پارهی تن چندماههاش که تنها چند روز از مرگش میگذشت، آستین به دهان گرفته و اشک رها میکرد.
مردهزایی و مرگ پارههای تنش ماجرایی بود که اغلب با آن دستو پنجه نرم میکرد.
عادی شده بود برای در و همسایه!
در گوش هم پچ پچ میکردند و گاهی حرفهایشان به گوش مریم هم میرسید..
_این بچشم مرده.
_چقدرم که قشنگ بود. خیلی شبیه به مادرش!
_چرا بچههای مریم نمیمونند؟
_طفلی. اگر بچه اولش زنده میموند الآن همسن و سال عباسِ من بود.
_باید دعا بگیره.
مریماما هیچگاه به این غصهها عادت نمیکرد. حتی اگر قلبی از جنس فولاد هم داشت مرگ فرزند ذوبش میکرد، چه رسد به قلب نازک و لطیف او...
شنیده بود در شهر قزوین سید قافلهباشی نامی زندگی میکند که مستجابالدعوه است و شاید بتواند مشکل او را حل کند.
آخر هفته که محمدصادق همسرش، از سفر به خانه بازگشت مسئله را با او در میان گذاشت.
ادامه دارد...
#دریای_سرخ
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄