eitaa logo
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
499 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
715 ویدیو
51 فایل
🍃❣️←بِسمِ‌رَّبِ‌شُهَدٰا→❣️🍃 امروز #فضیلت زنده نگہ داشتݩ یاد #شهدا کمتر از شهادت نیسٺ . "مقام معظم رهبرے" مُدیرツ:‌🍃 @Hos3ein_79 تبادلツ:‌🍃 @gomnam2086
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (پارت ۸۶) 🌷🌷🌷 سید با خند
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... ( پارت ۸۷ ) 🌷🌷🌷 بین راه حواسم به خاله و علی هم بود خاله که خیلی خوشحال بود .. مدام دعا میکرد و گریه ... میگفت امیر ان شاالله عاقبت بخیر بشی .. منو به ارزوم رسوندی خدا بهترین بهت بده ... در کنارش به محمد و سید و بچه هاهم کاری داشتن کمک میکردم ... خلاصه حال و هوایی بود ... تا قبل از رد شدن از مرز یکم دلهره و نگرانی داشتم .. یعنی میشه تا اینحا اومدم کارام درست نشده باشه ... مشکل به وجود نیاد ... خدا کنه ناامید بر نگردم ... زمانی که از مرز بدون مشکلی گذشتیم دیگه همه توی حال خودشون بودن ... . زیارت اولی ها فقط من و علی بودیم ... مسافرهایی که قبلا بودن درک موقعیت داشتن و منقلب بودن ... علی هم که از زمانی میشناختمش عشق امام و کربلا رو داشت توی حال و هوای خودش بود و اشک میریخت ... اما من ..‌ مبهوت و شک زده ... درک زمان و موقعیت از دستم رفته بود نه باور داشتم .... نه ... واقعا گیج بودم .... به سمت هتل رفتیم و بعد از گذاشتن وسایل دیدم بچه ها خیلی شوق دارن و دارن خیلی به خودشون میرسن اصلا یه اشتیاق عجیب داشتن ... درسته خودم منقلب بودم اما حال بچه رو هم درک نمیکردم انگار فقط میخواستن برن خیلی بیقرار بودن ... رفتم پیش محمد و گفتم : چرا بچه ها این همه شوق و اشتیاق دارن ..؟؟ محمد دستشو گذاشت روی شونم و گفت : برو امادشو وقتشه دیگه ... وقت چیه ...؟! تو اماده شو .. ببینی بهتره تا من بگم ... سری تکون دادم و حرکت کردم و بعد از اماده شدن با بچه ها راهی شدم ... بعضی ها اشک میریختن ... بعضی زیر لب زمزمه داشتن ... بعضی زیارت میخوندن ... حال بچه ها برام عجیب بود ..‌ تا اینکه ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
عازم جبهه بودم . یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه بہ جبهه می اومد .😍😃 مادرش برای بدرقه ی او اومده بود 😌. خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم بہ دشمن نالہ و نفرین می ڪرد . 😅 بهش گفتم : « مادر شما دیگہ برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم . دعای مادر زود مستجاب میشہ .»😌 در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر ، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونی !🙄 الهی ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو بہ ڪشتن می ده !» 😐😁😂 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 #شهدای_اربعه_‌حلب طی یک عملیات شهر الحاضر توسط رزمندگان گردان خط شکن حیدرکرار فتح شد و مدافعان مشغول تثبیت مواضع و گشت زنی داخل شهر بودند که خبر رسید باید به شهر العیس بروند.🍃 وقتی به شهر العیس رسیدند نزدیک غروب آفتاب بود، بعد از هماهنگی و طبق دستورات ابلاغ شده وارد شهر العیس شدند. در ورودی شهر وقتی ستون وارد شهر شد در یک درگیری نزدیک و نابرابر چهار نفر از آنها به ترتیب : #شهید #احمد_عطایی #شهید #مسعود_عسگری #شهید #سید_مصطفی‌_موسوی #شهید #محمدرضا_دهقان‌ با اصابت مستقیم توپ ۲۳ در اولین شب ماه صفر۱۴۳۷ قمری به هنگام نماز مغرب با خون خود وضو گرفتند و به دیدار اربابشان حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) شتافتند.🕊 مزار شهید دهقان در امامزاده علی‌اکبر (ع) چیذر و مابقی این شهدای عزیز در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها تهران می‌باشد.✨ #چهارمین‌سالگرد‌عروج #روحشان_شاد_با_ذکر_‌صلوات 🌷🇮🇷🌷 🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
آے‌ شهدا چشمِ دل،بِسویتان چرخاندم پاهایم دستهاے‌ِ دلم را گرفتند و آوردند به محضرتان .... حالادستهاے‌خاکیم را ،به سوے‌ دست هاے ‌افلاکیتان ‌گشوده ام برخیزید و دستم را بگیرید... درقرآن خوانده ام هرگز كسانے‌ را كه در راه خدا كشته شده‌اند،مرده مپندارید بلكه زنده‌اند كه نزد پروردگارشان روزے‌ داده مے‌‌شوند.[آلعمران - 169] پس،برخیزید به چشمهاے‌پراز التماس و دست هاے‌خالیم بنگرید برخیزید و پُر کنید دستانم را اَز مردانگیتان از معرفتتان و‌خلوصتان تشنه ام تشنه نفس کشیدن میانتان... آے‌شهدا خستهے‌راهم رسمِ مهمان نوازے‌را که خوب از بَرید شربتِ شهادتے‌،میهمان ممیکنید ؟ ‌ مناگر شهید نشوم میمیرم برخیزید به خاطر خدا برخیزید... ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
✨ وقتے سنگے رو میندازے داخل دریا مثـل دلـبستن بـہ دنیاست ، ولے وقتے میخواے سنگ رو از تـہ دریا دربیارے مثـل دل ڪندن از دنیاست ؛ _ _ _ بچـہ ها یہ جورے زندگے ڪنید ڪہ دم آخرے بـہ غلط ڪردن نیفتیـد! من توے جبهـہ وقتے شب عملیات تیـر خوردم و از لحظات آخرم رو داشتم مے دیدم ، چنان دست و پا مے زدم ڪہ زمین از جون ڪندن من مثل چالـہ شده بود و اونجا فقط یـہ چیزے بـہ خدا مے گفتم ؛ از تـہ دل فریاد مے زدم ڪـہ خدایـا غلط ڪردم ڪہ گناه ڪردم ...! ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... ( پارت ۸۷ ) 🌷🌷🌷 بین راه حواسم
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... (پارت ۸۸ ) 🌷🌷🌷 با صحنه ای که رو بروم بود ... واقعا ... باور نکردنی .... اشک از چشمهام جاری شد ... بوی بهشت و حس کردم .. اصلا خوده بهشت بود ... دیگه متوجه چیزی و کسی نبودم ... وقتی به خودم اومدم ...‌ وایساده بودم بین دو تا حرم دو تا گنبد طلایی ... به سجده افتادم ... هق هق گریه ام بلند شد ... دیگه هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نبود ...‌ مهم‌نبود مسخره ام کنن حتی دیگه این فکرم نداشتم که در نظر دیگران چطور بیام... فقط گریه میکردم‌و هق میزدم ... بعد از چند دقیقه نیرویی منو به طرف خودش کشید ...‌ بلند شدم ... رفتم سمتی که‌کشیده میشدم ...‌ بین راه به چند نفرم تنه زدم اما بی توجه فقط میرفتم... رسیدم به درب ورودی ... سرمو بلند کردم ... یک مشک اب بالای درب ورودی حرم ..‌ رفتم کنار یک اقای مسنی که اونجا بود . و‌گفتم : ببخشید ..‌ اینجا ‌یعنی این حرم ..‌ پسرم حرم اقا ابوالفضل ...‌ بعد دستش و گذاشت روی شونم و با لبخندی گفت : مثل اینکه اولین بار اومدی اینجا .. فقط سرمو تکون دادم که ادامه داد : التماس دعا جوون حال و هوای خوبی داری .. همیشه این حالتو نگه دار .. التماس دعا .. بعد رفت ...‌. ! رفتم داخل میون اون همه شلوغی ... دستم بی اراده رفت سوی قلبم .. انگار میخواست بزنه بیرون انگار ..‌ خدایا این منم .. خواب نمیبینم .. ضریح اقام ابوالفضل .. 😔😔😔 تیر بر مشک زدند و زجفا خندیدند یک صدا در همه کرب و بلا خندیدند تا بسوزد جگر فاطمه و ام بنین پایکوبان همه با ساز و نوا خندیدند تا که زیبایی چشم قمر از هم پاشید همره حرمله اولاد زنا خندیدند سر او خورد شد از ثقل عمود آهن تا که دیدند سرش گشت دو تا خندیدند تا شنیدند حسین انکسر ظهری گفت: به زمین خوردن شاه شهدا خندیدند ضمن تبریک به هم سوی حرم می‌رفتند قوم محروم زشرم و زحیا خندیدند وقت پاره شدن گوش یتیمان حرم ناکسان بی خبر از قهر خدا خندیدند 😔😔 رفتم سمت ضریح و زیارت ... تمام حرفامو به اقا زدم و بعد از چند دقیقه اومدم عقب ..‌ گردنمو کج کردم .. باز اشکهام جاری شد ...‌ اقا ... اقا جان .. اجازه میدی برم ..‌؟! برم حرم اقام امام حسین (ع) .؟! ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄