eitaa logo
کیمیا
1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
258 ویدیو
1 فایل
قراره با کیمیا والدگری آگاه رو تمرین کنیم. 👨‍👩‍👦 اگر تو این مسیر به کمک احتیاج داشتی، اینجا برای شما والدین مشاوره داریم‼️⬇️ ارتباط با ادمین کانال: @f_sh_1995 بات مشاوره کیمیا: https://ble.ir/kimiya_bot
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی که ۹ ساله شدم خیلی ریزه میزه بودم، هرکی از راه می رسید می گفت: وای تو چه جوری می خوای روزه بگیری آخه؟😦 و من قشنگ حرص خوردنم از این حرف ها رو یادمه و چقدر لجم می گرفت. البته عزمم جزم تر می شد برای روزه گرفتن!💪🏻 مامانم برنامه ی مفصلی برای تقویت من داشت! تقریبا فاصله ی افطار تا سحر که اون سال ها زیاد هم بود، مرتب در حال آماده کردن چیزی بود تا من موقع روزه کم نیارم. چیزهایی رو هم که نمی خوردم یا نصف شب بیدارم می کرد بهم می داد که چیزی یادم نمونه و یا قاطی چیزهای دیگه می کرد.😅 مثلا زرده تخم مرغ می رفت لای پلو سحر یا شیر عسل و شیر تخم مرغ می شد میان وعده ی نصف شب.🥚🥛🍴 خداروشکر اون سال با تلاش های شبانه روزی مادرم و البته لطف خدا تونستم روزه هام رو بگیرم! 🤲🏻 @rahche
تا قبل از به دنیا اومدن علی شب های ماه مبارک و شب های قدر سراغ هیئت ها و محفل های نسبتا شلوغ و معروف می‌رفتیم. علی یک ساله بود که یکی دو مرتبه یه هیئت بزرگ رفتیم، با این که تجهیزات کامل همراهم برده بودم بازم بچه کلافه شد و قبل از تموم شدن برنامه اومدیم بیرون.🤦🏻‍♀️ ظاهرا باید بیخیال هیئت های این مدلی می‌شدیم. یه گروه از دوستامون که اکثرا بچه دار بودن برای شب های قدر برنامه داشتند. سعی می کردند برنامه تو فضایی باشه که بچه ها اذیت نشند مثلاً حتما حیاط داشته باشه یا فضای کافی برای نشستن و... خلاصه همه جوره هوای بچه ها و مامان بابا های بچه دار رو داشتند. علی کم کم بزرگ میشد و هرسال مشتاق تر و با کوله بار بزرگ تر همراهیمون می کرد...😊 **** ‌رضا تو اوج روزهای کرونا به دنیا اومد. روزهای زندگی مجازی... امسال قراره برای اولین بار شب های قدر همراهمون باشه.😊 داشتیم فکر می کردیم کجا بریم که یاد مسجد داخل خیابونمون افتادیم.🕌 یه مسجد خیلی بزرگِ حیاط دار و از همه مهم تر برنامه مختصر و مفید که بچه ها از طولانی شدنش کلافه نشند. چندباری هم قبلاً همراه داداش بزرگه و بابا رفته و با محیط آشناست. حواسمون باشه تو مهمونی بزرگ ماه مبارک حال همه ی اعضای خانواده خوب باشه. @rahche
هنوزم که هنوزه وقتی اسم احیا میاد، تصویر کتابخونه ی مدرسه شهید مطهری میاد جلوی چشمام.🕌 یک کیسه پر از چیپس و پفک و خوراکی. یه کیف با دفتر و خودکار و وسایل نقاشی و چندتا اسباب بازی. و من هفت هشت ساله و خواهر و دختر عمه ام که از چند روز قبل برنامه ریزی می کردیم تا احیا چی با خودمون ببریم، چه بازی هایی کنیم. و رقابت سر اینکه کی دیر تر خوابش میبره.😏💤 احیا و شب قدر تو ذهن من پر از حس خوبه.📿😊 پارسال هم قسمت شد با برادر زاده ها و خواهر زاده هام رفتیم احیا. ۶ تا بچه از ۲ ساله گرفته تا ۸ ساله.🙄 وسط های سخنرانی بود که علی خوابش برد و من خوشحال از اینکه می تونم با آرامش قرآن سر بگیرم.🤲🏻 ولی خب زهی خیال باطل چون ۴ تا بچه ی دیگه بهم زل زده بودن و انتظار داشتن باهاشون بازی کنم.🙄 دلتون نخواد با قرآن سرگرفتن، اونو هم بازی کردم! @rahche
امسال هم مثل هر شروع نویی یه سری تصمیم ها گرفتم💪🏻 ولی چون دوست داشتم بهشون پایند باشم سعی کردم یکی یکی اجراشون کنم. ✍🏻 اولیش صبوری بود، اینکه قبل از هر عصبانیت اول ۳۰ ثانیه فکر کنم🧠 سه چهار هفته ای از شروع سال جدید گذشته و خداروشکر من پای تصمیم هام هستم بودم اما امروز فهمیدم علتش این بوده که چالش خاصی سر راهم قرار نگرفته بوده... 🤦🏻‍♀️ برای افطار مهمان داشتم، خاکشیر ها رو برای شربت شستم و رفتم کمی استراحت کنم، وقتی برگشتم چشمتون روز بد نبینه😯 پرده، دیوار آشپزخانه، روی اپن و... کلی خاکشیر چسبیده بود. خدا کمک کرد و سر قرارِ صبوری موندم💪🏻 ماجرا تموم نشد، اون روز حسنا خانم یه تنه قابلیت اینو پیدا کرده بود قرارم رو بشکنم و هر واکنشی نشون بدم🤦🏻‍♀️😅 سفره رو چیده بودم و منتظر مهمان ها بودیم که گفت آش می خوام 🥣 قبول نکرد براش از قابلمه بکشم و اصرار داشت از سر سفره بکشم😐 قطعا دلم نمی خواست قبل از اومدن مهمان ها این اتفاق بیفته ولی خوب ایشون کوتاه نیومدن و ما از سر سفره براشون آش کشیدیم. اماااااا اگر شما از اون آش میل کردید، ایشون هم خورد😯 یه وقتا آزادی دادن به بچه ها خیلی سخت تر از اون چیزیه که به نظر میاد. از اون سخت تر، پذیرفتن عواقب این آزادی و صبور و همراه موندنه...
تا چهار پنج سالگی علی، یکی از روزهای ماه شعبان پارکینگ خونمون رو فرش می‌کردیم و هیئت به پا میشد، با وسواس لیست همه ی کارها رو می‌نوشتم، از یخ داخل شربت تا گل طبیعی و ...😍 یادم نیست چی شد که کم کم چراغ اون هیئت خاموش شد، چند مرتبه نیت کردیم و نشد. 🤦🏻‍♀️ تا رسیدیم به خونه ی جدید و پیشنهادی که برای علی و دوستای هم کلاسیش داده شده بود. هیئت خونگی پدر و پسری👨‍👦‍👦 بی درنگ اولین داوطلب شدم. 🤚🏻😊 بدون فکر کردن به جزئیات همیشگی. بیخیال خونه ی تازه اسباب کشی شده شدم. یه سفره رو چیدم و خونه رو تحویل تیم پدر و پسرها دادم. 🙂 پ ن :مامان دو پسر بودن اینجور وقت ها خیلی جذاب میشه، وقتی جمع مردونه میشه و چندساعت مغزت نفس میکشه 😉 @rahche
روز قدس جالبی داشتیم. 😉 شب قبل تا دیروقت احیا بودیم. 📿🤲🏻 برای افطار هم مهمان داشتیم. 😅 دو دل که نه ولی فکر کردم راهپیمایی رو بریم ولی نماز رو نمونیم تا برای افطار و کارهاش زنده بمونیم. 🤦🏻‍♀️ سر چهارراه وصال تصمیم عوض شد. دلم نیومد. چیزی که دلم رو قرص کرد حضور همین آقای پیرمرد مهربون بود که حتی به سختی راه می رفت. 🥹 پسرک ما رو صدا زد. دست کرد جیبش و یه شکلات شبیه تافی های قدیمی 🍬 گذاشت کف دست مصطفی و بهش گفت: همیشه بیا.💪🏻✊🏻 بعد پشیمون شد. دو تای دیگه هم بهش داد و گفت: اینم برای مامان و بابات که آوردنت.😁 چند قدم جلوتر دوباره بچه ی بعدی رو صدا کرد و دست به جیب شد...🍬 کاش به اندازه ی این آقا؛ تاثیرگذار باشیم.🌱 @rahche
چه قدر زود بزرگ شد ...🙂 دخترک خونه ما کم کم داره به دوران نوجوونی میرسه و ما خیلی وقت ها در حال دست و پنجه نرم کردن با چالش های کوچک و بزرگ این سن هستیم.💪🏻 افطار خونه دوستم دعوت بودیم و من خوشحال بودم از حضور هم بازی های قد و نیم قد برای بچه ها و دغدغه ای نداشتم☺️که دختر بزرگ خونه گفت من نمیام، حوصلم سر میره😯 دوست داشتم همراهمون باشه، پیشنهاد دادم میتونه وسایلی که اصولا باهاشون سرگرم میشه و یک کتاب (کتاب خوندن از کارهای مورد علاقشه) بیاره. امتحان کنه و اگر اذیت شد، چندتا مهمانی بعدی همراهمون نیاد. دو دل شده بود و قبول کرد. چیزی از افطار نگذشته بود که مثل همیشه بچه ها حین بازی به چالش خوردن و نیاز به یه بزرگتر داشتن که قضایارو رفع و رجوع کنه🤔 اون روز نوجوون خونه ما به طور خودجوش اون مسئولیت رو به عهده گرفت. ما مامان ها مشغول صحبت بودیم که دیدم کاملا بچه ها رو مدیریت کرده و بازی های مختلفی باهاشون انجام میده، قصه میخونه و ... بعععله اون بزرگواری که دوست نداشت به مهمانی بیاد،😏 حس غرور بزرگی و کارآمدی رو چشیده بود و خوشحال بود از اینکه کار مورد علاقه اش یعنی مربیگری مهد رو تجربه و تمرین کرده😍 ایشون مهمانی های بعد مشتاقانه ما رو همراهی کرد و حتی برای مشغول کردن بچه ها ایده پردازی میکرد😉 پ.ن: تعداد بچه ها از آنچه در تصویر میبینید بسیار بیشتر بود😅 @rahche
شب عید فطر اولین سالی که روزه گرفتم، یکی از بهترین عیدی های عمرم رو از بابام گرفتم.☺️ چی بود عیدی؟ اینکه باهم رفتیم سوپر مارکتی نزدیک خونمون و من اجازه داشتم هر خوراکی که دوست داشتم رو بگیرم. 🤩 حتی خواهرم اگه چیزی می خواست هم باید به من می گفت تا براش بگیرم😄 منم با یه منت خاصی قبول کردم. ماه رمضون ۹ سالگی یکی از بهترین ماه رمضون های زندگیم شد.🙂 عیدتون مبارک🌱 پ.ن : راستی حواستون هست عید ها رو خاطره انگیز کنید؟ @rahche
دیشب چهارتایی خونه رو مرتب کردیم.💥 بند و بساط افطار تا سحرمون رو یه گوشه ی دنج خونه چیدم. قرآن و مفاتیح و تسبیح ها و جانمازهامون، چندتا خوراکی مقوی هم گذاشتم که دم دست پسر بزرگه و بقیه ی اهل خونه باشه باشه. 📿 @rahche
امااااااا چجوریه که تا وقتی وسایل درهم و نامرتب وسط اتاقه، کسی نگاشون نمیکنه. و به محض اینکه مرتب میچینیمشون سر جاش در طرفة العینی همه هوس میکنن باهاشون بازی کنن😭 بگید که خونه شمام اینجوریه؟ @rahche
ما اینجوری به استقبال ماه رمضون رفتیم. با علی رفتیم خرید و چندتا ابزار خام خریدیم و بهش گفتم قراره چون ماه رمضون شده هر روز کارهای جالب کنیم. 😍 (البته هدف اصلی سرگرم کردن کودک و ایجاد زمانی برای دراز کشیدن مادر است) @rahche