10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان واقعی ...
با دیدن این کلیپ به
ایرانی بودنت ببال...😊👌🇮🇷
👌جوان اصیل و باغیرت/
19.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان بسیارجالب اما واقعی👌
تنهامسجدی که به دستورمستقیم امام زمان ساخته شد.
روزگار غریبی است
صاحب الزمان باشی و این همه تنها باشی
ظاهرا همه ی ما عاشقیم ولی عاشقانه
صدایت نمی کنیم آقا...💔
#داستان واقعی...دیدار🥰😢
✅حجتالاسلام شیخ جعفر ناصری:
🌼 انسان در هر تنگنا و مشکلی بیفتد، اگر بتواند «یا صاحب الزمان» را درست بگوید، #امام_زمان علیه السلام به فریاد او میرسد.
🌼یک نفر نقل می کرد:
دو جوان مدت زیادی در مکه،
معتکف شدند که یکی از آنها شیعه و دیگری اهل سنت بود.
آن دو نفر با همدیگر رفیق می شوند. شب ها روی پشت بام میخوابیدند و گاهی برای تهیه غذای سادهای بیرون میرفتند و بقیه اوقاتشان را در مسجد الحرام، مشغول به عبادت خود بودند.
🌼روزی مشغول به طواف بودند که پای جوان شیعه پیچ میخورد و دستش به لباس احرام یکی از عربها اصابت می کند. آن عرب، فریاد میزند: سارق سارق. شرطهها آن جوان را دستگیر می کنند و به حجر اسماعیل می برند تا مسئول آنها بیاید و او را ببرد.
در همین هنگام، اذان مغرب می شود.
آن جوان شیعه با صدای بلند می گوید:
«یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان».
🌼مسئول شرطهها می رسد؛
اما چون نمازگزاران آماده نماز جماعت شده بودند، تصمیم می گیرند
آن جوان را بعد از نماز ببرند.
آنها ناگهان دیدند یک نفر با آرامش و با قدمهای محکم، بدون توجه به اطراف آمد به طوری که نظر همه را جلب کرد.
سپس دست آن جوان را گرفت و او را در پیش چشمان شرطهها از جمعیت بیرون برد.
🌼شرطهها به مسئول خود می گویند:
او کیست⁉️
آن مسئول می گوید: نمیدانم؛
اما یک بار دیگر هم یک قضیهای اتفاق افتاد و من او را دیدم که همین کار را انجام داد؛
ولی ما اصلاً نتوانستیم حرف بزنیم.
#داستان ازدواج یک فوتبالیست مسلمان
🎤مصاحبه جالب همسر زینالدین زیدان بازیکن مسلمان و کاپیتان اسبق تیم ملی فرانسه
✍همسر زیدان که با روزنامه پاریس اسپورت در مورد شوهرش مصاحبه کرد،
چند نکته جالب گفت که ذهن همه را به خود مشغول کرد.
وی گفت که وقتی زیدان از او خوشش آمد، به او گفته :
آیا مسیحی هستی؟
در جواب گفتم، بلی.
زیدان با این کلمه چهرهاش عوض شد و رفت، مدتی گذشت و از زیدان خبری نشد
تا کنجکاو شدم و دنبالش راگرفتم،
وقتی منزل شخصیش را در پاریس پیدا کردم،
با دیدنم تعجب کرد،
من هم علت ناپدید شدنش را پرسیدم. زیدان گفت :
میخواستم با تو ازدواج کنم
🔺ولی تو مسیحی هستی و من مسلمان.
طی چند ملاقات من شیفته دین و رفتار زیدان شدم و تصمیم گرفتم هم مسلمان شوم و هم همسر زیدان.
همسر زیدان میگوید :
زیدان هیچ وقت نمازش را قطع نکرد
و عصبانی نمیشد.
اما نکته جالب این بود که هر وقت حقوق میگرفت یا درآمدی دیگری داشت حسابدارش 10 درصد از آنرا کسر میکرد،
علت را پرسیدم.
زین الدین گفت :
این همان زکات است که برایت توضیح داده بودم،
10 درصد درآمدم مستقیم وارد حساب هزار یتیم الجزایری میشود.
💥همسرش راز حمله با سر زیدان را به بازیکن ایتالیایی در آخرین بازی ملیاش
در فینال جام جهانی را بر ملا ساخت.
او گفت :
زیدان هیچ وقت عصبانی نمیشد
مگر به اسلام توهین شود.
بازیکن ایتالیایی به او گفت :
مسلمان تروریست، زیدان هم کنترلش را از دست داد و با سر به سینه مدافع ایتالیایی ضربه زد.
زیدان در این مورد می گوید،
این ضربه شیرینترین ضربهای بود که زدم
و پانصد هزار یورو جریمهاش از آن شیرینتر بود و برای دینم تمام اموال و حتی جانم را میدهم.
راستی:
ما چقدر به دین اهمیت میدهیم....
7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان کلید و در راه مانده
قدرت و ارزشِ مهربونی بیشتر از قدرتِ پوله... مهربونی به هر چیزی، بهایی میده که با پول به دست نمیاد.
📗#داستان
▫️سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک☺️ قرار گذاشتیم همخونه بشیم.
خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .
می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!😅
گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم
که خیلی عالی بود .😉
فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.
واقعا عجب شرطی
هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.
پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.
خلاصه وسایل خو مونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.
هممون خندیدیم.
شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.
برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته
من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید.
به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.
شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.
واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی.
کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت
برامون جالب بود.
بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند.
واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد.
نماز خون شده بودم😅
اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت.هرسه تامون تغییر کرده بودیم.بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم.
تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم.
چقدر عالی بود.
بعد از چهار سال تازه فهمیدیم
پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده 😉 پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود.
😍خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم
که چنین فردی را سر راهم گذاشتی
#داستان واسطه خیر
نشسته بودم
تو حرم امامزاده علی بن امام باقر علیه السلام ( مشهد اردهال)
یه جوون اومد دنبال شارژر میگشت...
گفتم بیا حاجی از شارژر من استفاده کن😁
گفت دمت گرم حاجی خیلی مرردی✋
یه خورده نشست بعد گفت حاجی برام سرکتاب باز میکنی؟
گفتم سرکتاااب؟😳
گفت آره دیگه همونا که قرآن رو باز میکنن میگن اینکار خوبه یا نه😊
گفتم آها استخاره رو میگی 😅
گفت حالا همون!
گفتم برا چی میخوای؟
استخاره رو وقتی میگیرن که خوب فکر کرده باشن و به نتیجه نرسیده باشن!
گفت زیاد فکر کردم، میخوام زنمو طلاق بدم 😒
اگه خوب بیاد طلاقش میدم✋
خیلی اذیتم میکنه...
یه لحظه ترسیدم...
گفتم نکنه خوب بیاد 😅
تا اومدم باز کنم دیدم خودشم داره شبیه من قرآن رو باز میکنه...
نگاه کردم دیدم این آیه اومده بود براش:
انّی نذرتُ للرحمن صوما...
(همون داستان حضرت مریم وقتی با یه بچه اومد تو شهر و خدا گفت جواب مردم رو نده و بگو روزه سکوت گرفتم)
خدا انداخت تو ذهنم
گفتم آهااا
همینه
خدا میگه روزه سکوت بگیر!
زنت داره غر میزنه ساکت باش😊
چرا میخوای هی جوابشو بدی؟
دعوا رو کش میدی و جدیش میکنی
همینجوری رو هوا گفته بودم
ولی درست دراومده بود...
گفت آخه اعصابمو خرد کرده، آبرومو برده!
گفتم تا حالا شده داره بهت غر میزنه وایسی جلوش بگی ببین دیوونه من خیلی دوستت دارم!😅
گفت نه...
گفتم امتحان کن
دعوا رو هم ادامه نده!
تو باید در مقابل این سختی از خودت صبر نشون بدی✋
و مطمئن باش اگه با این زن نتونی بسازی خدا هم دوباره یکی دیگه رو میزاره کنارت که مجبور بشی صبر کنی
حالا با همسایه یا پدر و مادر یا یه زن دیگه یا رفیق یا...
خدا با چیدن اتفاقات زندگی ما میخواد نقطه ضعفمون رو بهمون نشون بده تا حلش کنیم!
جوونه به فکر فرو رفت و من در افق مشهد اردهال محو شدم...
محو برنامه خدا که شارژر رو بهونه میکنه
تا یکی رو از طلاق منصرف کنی...❤️
16.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان معلولی که مدیرعامل شد
خدابخواد میشه😍
داستان پشتپردهی شامپو برند فیروز!
نتیجه دعای مادر.....🤲😢
#داستان....
روزی امام جواد (ع) در مجلس یکی از خلفای عباسی حضور داشت.
در آن مجلس، یک راهب مسیحی دانشمند نیز حضور داشت که در مباحثه با علمای مسلمان شرکت کرده و آنان را شکست میداد.
خلیفه برای تحقیر امام جواد،از آن راهب خواست
با امام مناظره کند.
ـ امام جواد (ع) با آرامش به راهب نگاه کرد
و فرمود: «سؤال میکنم، پاسخ بده!»
ـ راهب گفت: «بپرس.»
ـ امام فرمود:
«تو را به حق مسیح،
آیا از علمای مسیح شنیدهای که
حضرت عیسی (ع) میگفت:
از پیامبر آخرالزمان که نامش احمد است،
پیروی کنید؟»
ـ راهب مدتی سکوت کرد و سپس گفت:
«آری، شنیدهام.»
ـ امام فرمود:
«پس چرا مسلمان نمیشوی؟»
ـ راهب متحیّر ماند.
سپس امام به او گفت:
«اگر برایت نشانهای بیاورم که
عیسی (ع) پیامبری من را تأیید کرده،
مسلمان میشوی؟»
ـ راهب گفت:
«اگر چنین نشانهای آوردی، آری.»
🔸امام سر به سوی آسمان بلند کرد، دعایی خواند و ناگهان نوری در مجلس پدیدار شد و همگان دیدند که
شخصی در شمائل حضرت عیسی (ع)
در آن نور ظاهر شد و گفت:
«ای راهب!
این همان کسی است که ما در انجیل بشارتش را دادهایم؛
او حجت خداست، پس ایمان بیاور!»
🔹راهب با شگفتی تمام، زانو زد و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله؛ و اشهد ان محمداً رسول الله،
و اشهد انک وصیّه و حجته
#داستان
طلبه ای در یک از شهرها زندگی میکرد
از نظر مادی در فشار بود و از نظر ازدواج
نیز مشکلاتی داشت
یک شب متوسل به امام زمان علیهالسلام
شد چند شبی بعد از این توسل
امام زمان علیهالسلام را در خواب دید
حضرت فرمودند: فلانی! میدانی چرا
دعایت مستجاب نمیشود؟
گفت: چرا؟
فرمودند: طول آمل و آرزو داری
گاهی انسان به در خانه خدا میرود
دعا میکند اما با نقشه میرود
دل به این طرف و آن طرف حرکت میکند
گاهی به خدا یاد میدهد و میگوید:
خدایا در دل فلانی بینداز بیاید مشکل مرا
حل بکند
حضرت فرمودند: شما به خدا یاد ندهید
خدا خودش بلد است
انسان به ائمه معصومین علیهالسلام هم
نباید یاد بدهد
باید بگوید خدایا من این خواست را دارم
و به هیچ کس هم نمیگویم
خودت برایم درستش کن
طلبه گفت: یابن رسول الله من همین طور
هستم که میفرمائید هر کاری میکنم
بهتر از این نمیتوانم باشم
میخواهم خوب باشم اما تا میآیم
دعا کنم فلانی و فلانی در ذهنم میآیند
و این گونه دعا میکنم
حضرت فرمودند: حالا که طول امل
و موانع اجابت داری نایب بگیر
تا حضرت فرمودند نایب بگیر
طلبه میگوید: آقا جان شما نائب میشوید؟
حضرت فرمودند: بله قبول میکنم
میگوید دیدم حضرت نایب شدند
و لبهای حضرت دارد حرکت میکند
از خواب بیدار شدم گفتم:
اگر حاجتم هم برآورده نشود مهم نیست
در عالم رؤیا حجت خدا را یکبار زیارت کردم
بلند شدم وضو بگیرم تا نماز شب و نماز
شوق بجا بیاورم دیدم در مدرسه را میزنند
گفتم: این وقت شب کیست که در مدرسه را
میزند؟
رفتم در مدرسه را باز کردم
دیدم دایی خودم است گفتم:
دایی جان چه شده این وقت شب؟
گفت: با تو کاری دارم
امشب هر کاری کردم دیدم خوابم نمیبرد
فکر و خیالات مرا برداشته بود
یک مرتبه این خیال همه وجودم را فرا گرفت:
یک دختر که بیشتر ندارم فکر کردم
اگر دخترم را به تو بدهم همه اموالم هم
در اختیار توست
#داستان زیبا....
«جوان کافری عاشق دختر عمویش شد،عمویش یکی از رؤسای قبایل عرب بود.
جوان کافر رفت پیش عمو و گفت: عموجان من عاشق دخترت شدهام آمدم برای خواستگاری....
عموگفت:حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است...!
جوان کافر گفت:عموجان هرچه باشد من میپذیرم.
عموگفت:در شهر بدیها (مدینه)
دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو...!!
جوان کافر گفت:عمو جان این دشمن تو اسمش چیست...؟!
عمو گفت :اسم زیاد دارد؛ ولی بیشتر او را به نام علیبن ابیطالب می شناسند...
جوان کافر فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدیها (مدینه) شد...
به بالای تپّهی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است. به نزدیک جوان عرب رفت.
گفت:ای مرد عرب تو علی را میشناسی ...؟!
جوان عرب گفت: تو را با علی چهکار است...؟!
جوان کافر گفت :آمدهام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیلهمان است ببرم چون مهر دخترش کرده است...!
جوان عرب گفت: تو حریف علی نمیشوی ...!!
جوان کافر گفت :مگر علی را میشناسی ...؟!
جوان عرب گفت :بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم..!
جوان کافر گفت : مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او رااز تن جدا کنم...؟!
جوان عرب گفت:قدی دارد به اندازهی قد من هیکلی همهیکل من...!
جوان کافر گفت:خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست...!!
مرد عرب گفت:اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم...!!
خب حالا چی برای شکست علی داری...؟!
جوان کافر گفت:شمشیر و تیر و کمان و سنان...!!
جوان عرب گفت:پس آماده باش..
جوان کافر خندهای بلند کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی ...؟! پس آماده باش..شمشیر را از نیام کشید.
جوان کافر گفت: اسمت چیست...؟!
مرد جوان عرب جواب داد عبدالله...!!
(بندهی خدا) و
پرسید نام تو چیست...؟!
گفت:فتاح ،و با شمشیر به عبدالله حمله کرد...
عبدالله در یک چشم بههم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد وبا خنجر خود جوان کافر خواست تا او را بکشد که دید اشک از چشمهای جوان کافر جاری شد...
جوان عرب گفت: چرا گریه میکنی...؟!
جوان کافر گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم به دست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان کافر را بلند کرد و گفت: بیا با این شمشیر سر مرا ببُر و برای عمویت ببَر...!!
جوان کافر گفت :مگر تو کی هستی ...؟!
جوان عرب گفت منم (( اسدالله الغالب علیبن ابیطالب )) که اگر بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم؛ حاضرم سر من مِهر دخترعمویت شود..!!!
جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت :من میخواهم از امروز غلام تو شوم یاعلی
پس فتاح شد👇👇👇
قنبر غلام علیبن ابیطالب...
▫️یاعلی! تو که برای رسیدن جوانی کافر به آرزویش سر هدیه کردی ...
▫️یا علی! ما دوستداران تو مدتیاست گرفتار انواع مشکلات اقتصادی وبی حیایی وبی بندوباری درجامعه شده ایم تورا به حق همان غلامت قنبر دستهای ما را هم بگیر...
✴️ بر جمال پر نور مولا امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام )صلوات...🍃🤝
حالا این فضیلت مولا علی ع را بخوانید و هم ارسال کنید تا در ثواب نشرش شریک باشید.
افتخار کنید که شیعه علی ع هستید.
#داستان واقعیِ پاپوش😢
🛑چرا #امام_زمان عج به داد شیعیانشون نمیرسن.؟؟؟
✍کلیددار حرم امام حسین که ۸۲ ساله کلید داره نقل میکنه:
🔆خدمت یکی از علما بودیم که یک هندویی آمد.نه #مذهب داشت نه عقیده و اعتقادی..
گفت: میلیاردرم اما برام پآپوش درست کردن #قتل_عمد انداختن گردنم..
وکیل از انگلیس گرفتم کلی پول دادم تنها کاری که برام کرده یک روز فرجه گرفته اعدامم رو عقب انداخته...
✅شنیدم شما شیعیان کسی رو دارید که میتونه بهم کمک کنه...دارید؟
گفتن بله #امام_زمان_عج
گفت چیکار باید بکنم؟من یکروز وقت دارم #مرگ م حتمیه!
.گفتن: میری بازار یک دست لباس پاک،کفش پاک،خودتو میشوری پاک باشی...
#شب_جمعه میری #قبرستان شیعه ها،اونجا صدا میزنی #یابن_الحسن
اونی که فریادرس ما شیعیانه میاد،مشکلتو میگی کمکت میکنه..
🔷️کلیددار میفرماید:فردا یا پس فردا دیدیم هندو اومد با چشمان گریون،گفتیم دیدی؟ چی شد؟
گفت من رفتم قبرستان ۵ ساعت بدون وقفه یکسره گفتم یابن الحسن.. آخر کار گفتم: نکنه منو قبول نداره که جوابمو نمیده؟
🔴دقت کنید! هندو مطمئنه امام زمانی هست وفریادرس شیعه است،
مُنکرِ بودنش نیست!میگه لابد من لیاقت ندارم که جوابمو نمیده...نمیگه کمکم نمیکنه پس وجود نداره،بی ادب و طلبکار نیست...
دوباره صدا زدم یابن الحسن...جلوه هایی از نور دیدم اما کسی رو ندیدم،حتی رد سم اسبها رو هم حس میکردم اما حتی اسبش رو همنمیدیدم..
💐شخصی ازم پرسید: فلانی پسر فلانی چی میخوای؟
گفتم آقایی که اسم من و پدرمو میدونه حتما میدونه برای چی اومدم..
آقا فرمودن: براتپاپوش درست کردن توی فلان جا فلان کشو مدارکش هست و خلاصه...تبرئه شدی، راهشو برات هموار کردیم...
💥میگه حس کردم اسب میخواد حرکت کنه گفتم آقا عرضی داشتم..
فرمود: بفرما.
گفتم: شما که انقدر آقایی ما که #دین نداریم چه برسه به #اسلام..
شیعه های شما انقدر گرفتارن توی فقر و بدبختی و...چرا به دادشون نمیرسید؟
🌹فرمود: کدومشون مثل تو ۵ ساعت اومد صدا زد شک نکرد؟ یا کسی با اعتقادی که تو داشتی اومد صدا زد و ما جوابشو ندادیم؟....
📕پیوست: گیر ما شیعیان توی افکار و اعتقادات سستی هست که بعضا داریم..