❁ـ﷽ـ❁
🔰دستهای کبودش را پشتش پنهان کرد.
آمد پیش مادر و از او خواست که فردا به مدرسه بیاد.
🧕مادر هم با عصبانیت او را فرستاد پیش پدر و گفت:
«این دفعه با پدرت برو!
❓چقدر من بیام ضمانتت رو بکنم؟»
🧔♂پدر دستهای قرمز مهدی را تو دستش گرفت و گفت:🔻🔻
❓«دوباره به معلمات گیر دادی؟
⚠️مگه نگفتم کاری به کارشون نداشته باش،
بیحجابند که باشند، تو دَرسَت رو بخون.
ببین چطوری کتکت زدند.»
👦مهدی که هشت سال بیشتر نداشت گفت:🔻🔻
« برای چی باید چیزی نگم!
✅ مگه اونها مسلمان نیستند؟
مگه تو قرآن نیومده باید حجاب داشته باشند!؟»
🌷خاطره شهید #محمدمهدی_کازرونی
📚 روزهای نبرد سخت، ص ۱۵
#انتقال_تجربه
#جهاد_تبیین
ble.ir/dostaneha1401_08