🌷حرف از دهان آقا خارج نشده بهدنبال انجامش بود
🔻آقا و امامخمینی(رحمهالله) را خیلی قبول داشت. قسم جلاله میخورد که امام خامنهای در هیچ جای جهان نمونه ندارد. اعتقاد داشت آقا به بالا وصل است. میگفت من این را درک کردهام. مرید خاص آقا بود. در ولایتمداری واقعا در خط حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) فدایی ولایت بود. حرف از دهان آقا خارج نشده، بهدنبال انجامش بود و به محض اینکه آقا میگفت فلان کار بشود، حاجقاسم تمام وجودش را برای تحقق همان حرف آقا میگذاشت.
👤راویتی از نصرالله جهانشاهی؛ راننده و یار همراه سردار رشید اسلام سپهبد#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
💥✨⚜️ـــــــــــ𖦹.🌸.𖦹ــــــــــــــ⚜️
✍️مسیری برای وحدت و به هم رسیدن اندیشه ها
ⓙⓞⓘⓝ↯🕊|→❥•
▫http://splus.ir/raheamin
🔸https://eitaa.com/raheamin
🔹https://rubika.ir/basiratraheamin
🔸https://raheamin.blog.ir
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🇮🇷
📝#یادداشت_کوتاه | راز #محبوبیت #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی براساس گزارههای دینی
❄️🌹❄️
🔻 از نگاه اسلام، انسانهای بزرگ (متخصص و متعهد) که مخلصانه خدمات ارزشمندی به جامعه ارائه میکنند، همیشه در دلها جای دارند. شهید سپهبد قاسم سلیمانی یکی از این بزرگمردان تاریخ است.
🔸در گزارههای اسلامی، چنین افرادی ویژگیهایی دارند که چند مورد را میشماریم:
1️⃣ ایمان و عمل صالح (مریم/۹۶): از نگاه قرآن، خداوند متعال، محبتِ انسانهای پارسا را در دلهای مردم میافکند. امام علی(ع) در خطبه ۱۹۳ نهجالبلاغه، بیش از ۱۱۰ ویژگی برای انسان متقی فهرست نمودهاند.
2️⃣ اطاعت از ولی امر (نساء/۵۹): این مقوله بهاندازهای مهم است که در قرآن حدود ۱۹ بار، مؤمنین، را به اطاعت از خدا و پیامبر(ص) و ولی امر فرامیخواند.
3⃣ ایثار و فداکاری(حشر/۹): زندهیاد سردار سلیمانی، بیخوابی و رنج ۳۰ سالهاش را برای تأمین امنیت مردم به دخترش گزارش میکند.
4⃣ #صبر و استقامت در سختیهای نبرد و... (بقره/۱۷۷): مولای متقیان، مالک اشترش را در بردباری و استواری مقاومتر از کوهها و سنگها توصیف میکند. (نهجالبلاغه، حکمت ۴۴۳).
5️⃣ #بصیرت: قرآن کریم، بصیرت را از ویژگیهای مهمِ پیامبر اسلام و پیروانِ آن حضرت میشمارد. (یوسف/۱۰۸).
6️⃣ #اخلاص (نساء/۱۴۷ و...): در منطق ِقرآن کریم، راه رستگاری فقط اخلاص است.
7️⃣ و...
🔺سردار دلها، شهید سپهبد قاسم #سلیمانی، جامع همه صفات جمال و جلال انسانی بود.
✍علی اکبر صیدی
🆔 @meyarfars
روحت شاد بزرگ مرد تاریخ سردار دلها
✨﷽✨
🌼پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
╭┅──────────┅╮
🔻نشانی ما در پیامرسانهای سروش، آیگپ، ایتا،بله،روبیکا
🆘@raheamin
https://eitaa.com/raheamin
🔴ڪانال_مارا_بہ_اشتراڪ_بذارید🖕✅ اخبار_فوری_مهم_ جدید👇
https://eitaa.com/raheamin
📣 اخبارریزُدرشتِ فرهنگی🖕 سیاسی
⭕️به پویش بصیرت و سواد رسانه بپیوندید
════════════
https://eitaa.com/raheamin
╰┅──────────┅╯
🇮🇷 https://virasty.com/raheamin/1684781484089928797
🖼 عکسی که شوخی شوخی جدی شد 😔
🍃🌹🍃
🔻زمانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی نزد رزمندگان لشکر فاطمیون رفت، زمانی که فرماندهان خواستند یک عکس یادگاری با حاج قاسم بگیرند، ابوحامد (علیرضا توسلی) به شوخی گفت: شهدا به ترتیب.
‼️ ولی این شوخی نبود، بلکه خیلی جدی به واقعیت تبدیل شد.
🔺در این تصویر عکس شهیدان علی سلطان مرادی (۲۲ بهمنماه سال ۱۳۹۳)، عباس عبداللهی (۲۲ بهمنماه سال ۱۳۹۳)، علیرضا توسلی (نهم اسفندماه سال ۱۳۹۳)، حسین بادپا (۳۱ فروردینماه۱۳۹۴)، مصطفی صدرزاده(اول آبانماه سال ۱۳۹۴) و حاج قاسم سلیمانی (۱۳ دیماه سال ۱۳۹۸) دیده میشود.
📲 همرسان ما باشید و ما را در فضای مجازی دنبال کنید.
👇«ویراستی» 👇
⭕️ https://virasty.com/raheamin/1684669506938159371
🆔 https://ble.ir/raheaamin
🆔https://eitaa.com/raheamin
🆔 https://splus.ir/raheamin