#امام_خمینی_ره
خیلی با بچه ها مهربان بودند
امام خميني داشت كتاب مي خواند كه علي كوچولو به اتاقش آمد.
امام كتابش را بست و با مهرباني علي كوچولو را در آغوش گرفت. علي روي زانوهاي پدربزرگش نشست.
نگاهي به او كرد و پرسيد:
«آقا جان! ساعتت را به من مي دهي؟» آقا جان پاسخ داد:
«بابا جان! نمي شود، زنجيرش به چشمت مي خورد و چشمت اذيت مي شود، آخر چشم تو مثل گل ظريف است.»
علي كوچولو فكري كرد و گفت:
«پس عينك را به من بدهيد.»
پدربزرگ خيلي جدي پاسخ داد: «نه! دسته اش را مي شكني و آن وقت ديگر من عينك ندارم.
بچه كه نبايد به اين چيزها دست بزند.»
علي از روي پاهاي امام پايين آمد و از اتاق بيرون رفت.
چند دقيقه بعد، علي كوچولو دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت:
«آقا جان! بيا بازي كنيم. تو بشو بچه و من هم بشوم آقا جان!» امام قبول كرد.
علي لبخندي زد و گفت:
«پس از اين جا بلند شويد. بچه كه جاي آقا نمي نشيند.»
امام با مهرباني بلند شد. علي كوچولو با شيطنت گفت:
«عينك و ساعت را هم به من بدهيد، آخر بچه كه به اين چيزها دست نمي زند.»
پدربزرگ خنديد. دستي بر سر علي كوچولو كشيد، او را بوسيد و گفت:
«بيا اين ها را بگير كه تو بردي.»
علي كوچولو ساعت و عينك را با شادماني گرفت.