eitaa logo
•┈••✾ راهِ خُدا ✾••┈•
404 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
8.7هزار ویدیو
80 فایل
فرهنگی ، مذهبی ، اجتماعی 👈انتشار مطالب کانال حتی بدون آیدی کانال بلامانع است...😊ولی اگه مارو هم تبلیغ کنین خوشحال میشیم😅 تماس با مدیر ،انتقادات و پیشنهادات: @Amiratfmahdi تبادل : @Amiratfmahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆مجازات دنيوى ساربان بى رحم روايت كننده گويد: مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش كور بود، فرياد مى زد: ربّ نجّنى من النّار: خدايا مرا از آتش ، نجات بده . شخصى به او گفت : از براى تو مجازات باقى نمانده ، در عين حال باز مى گوئى خدايا مرا از آتش نجات بده ؟ گفت : من در كربلا بودم وقتى كه حسين (علیه السلام ) كشته شد، شلوار و بند شلوار گرانقيمتى را در تن آن حضرت ديدم ، با توجه به اين كه همه لباسهايش را غارت كرده بودند فقط همين شلوار مانده بود، دنيا پرستى مرا به آن داشت تا آن بند قيمتى شلوار را در آورم ، به طرف پيكر امام حسين (علیه السلام ) نزديك شدم ، تا خواستم آن بند را بيرون بكشم ، ديدم آن حضرت دست راستش را بلند كرد و روى آن بند نهاد، نتوانستم دستش را رد كنم ، از اين رو دستش را قطع كردم ، و همين كه خواستم آن بند را بيرون آورم ، ديدم آن حضرت دست چپش را بلند كرد و روى آن بند نهاد، هر چه كردم نتوانستم ، دستش ‍ را از روى بند بردارم ، دست چپش را نيز بريدم ، باز تصميم گرفتم كه آن بند را بيرون آورم ، صداى ترس آور زلزله اى را شنيدم ، ترسيدم و كنار رفتم و در همانجا (شب ) كنار بدنهاى پاره پاره شهدا خوابيدم . ناگاه در عالم خواب ديدم كه گويا محمّد (ص ) همراه على (ع ) و فاطمه (س ) آمدند و سر حسين (ع ) را در دست گرفته اند و فاطمه (س ) آن را بوسيد و سپس فرمود: پسرم تو را كشتند، خدا آنان را كه با تو چنين كردند بكشد. شنيدم امام حسين (ع ) در پاسخ فرمود: شمر مرا كشت ، و اين شخص كه در اينجا خوابيده دستهايم را قطع كرد، فاطمه (س ) به من رو كرد و گفت : خداوند دستها و پاهايت را قطع كند و چشمهايت را كور نمايد و تو را داخل آتش نمايد. از خواب بيدار شدم ، دريافتم كه كور شده ام و دستها و پاهايم قطع شده ، سه دعاى فاطمه (س ) به استجابت رسيده و هنوز چهارمى آن (يعنى ورود در آتش ) باقى مانده ، اين است مى گويم : خدايا مرا از آتش نجات بده طبق روايات ديگر اين شخص همان ساربان بوده است . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆اجبار محتكر به فروختن متاع عصر رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) بود، يك سال قحطى و خشكسالى سراسر حجاز را فرا گرفت ، گندم و جو كمياب شد، جمعى از مسلمين به حضور رسول خدا (ص ) آمده و عرض كردند: اى رسول خدا (ص ) غذا ناياب شده و گندم و جو وجود ندارد، فقط در نزد فلان كس مقدارى از گندم و جو يافت مى شود. رسول خدا جمعّيت را جمع كرد و براى آنها سخنرانى نمود. در اين ميان به همان كسى كه گفته شده بود داراى مقدارى جو و گندم است ، خطاب كرده و فرمود: اى فلانى مسلمين مى گويند طعام ناياب شده ، جز مقدارى كه در نزد تو وجود دارد، آن طعام را از محل مخفى خود بيرون بياور و بفروش ، و آن را نزد خود حبس نكن . امام صادق (علیه السلام ) فرمود: احتكار، هنگام فراوانى نعمت به مقدار چهل روز است و به هنگام سختى و كمبود، سه روز است ، زيادتر از آن اگر كسى احتكار نمايد، ملعون است . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆 سر بريده و نحس ابن زياد در قيام مختار كه در سال 66 و 67 هجرى قمرى انجام گرفت ، ابراهيم پسر مالك اشتر فرمانده سپاه مختار شد و با سپاهى كه ابن زياد و حصين بن نُمير و... از سران آن سپاه آن بودند در كنار موصل در گير شد و در اين درگيرى بسيارى از دشمن كشته شدند، از جمله ابن زياد به دست ابراهيم پسر مالك اشتر كشته شد. ابراهيم سرهاى بريده ابن زياد و سران دشمن را براى مختار فرستاد، مختار در آن هنگام غذا مى خورد كه سرهاى بریده دشمنان را كنار مسند مختار به زمين ريختند. مختار گفت : حمد و سپاس خداوند را كه سر مقدس حسين (علیه السلام ) را هنگامى كه ابن زياد غذا مى خورد نزدش آوردند، اكنون سر نحس ابن زياد را اين هنگام كه غذا مى خورم به نزد من آوردند. در اين هنگام ديدند مار🐍 سفيدى در ميان سرها پيدا شد و از سوراخ بينى ابن زياد وارد شد و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و از سوراخ گوش او وارد گرديد و از سوراخ بينى او بيرون آمد، و اين عمل چندين بار تكرار گرديد.🤯 مختار پس از صرف غذا برخاست با كفشى كه در پايش بود به صورت نحس ابن زياد زد، سپس كفشش را نزد غلامش انداخت و گفت : اين كفش ‍ را بشوى كه آن را بر صورت كافر نجس نهادم . مختار سرهاى نحس دشمنان را براى محمّد حنيفه در حجاز فرستاد، محمّد حنيفه سر ابن زياد را نزد امام سجاد فرستاد که در آن وقت ، غذا می خورد، فرمود: روزى سر مقدس پدرم را نزد ابن زياد آورند، او غذا مى خورد، عرض كردم : خدايا مرا نميران تا اينكه سر بريده ابن زياد را در كنار سفره ام كه غذا مى خورم بنگرم ، حمد و سپاس خدا را كه دعايم را اكنون به استجابت رسانيده است . نكته قابل توجّه اينكه : مرحوم حاج شيخ عبّاس محدّث قمّى مى نويسد: آن مار 🐍مكرر از بينى ابن زياد وارد مى شد و از گوش او بيرون مى آمد، و تماشاچيان مى گفتند: قد جائت قد جائت : مار 🐍باز آمد، مار🐍 باز آمد. و مى نويسد: همان هنگام كه زياد در مجلس خود با چوب خيزران مكرر بر لب و دندان امام حسين (ع ) زد، شايد بر اساس تجسّم اعمال ، همان چوب خيزران به صورت مار در آمد و مكرر از بينى او وارد مى شد و از سوراخ گوش او بيرون مى آمد، تا در همين دنيا، مردم مجازات عمل ننگينش را تماشا كنند و عبرت بگيرند آرى : از مكافات عمل غافل مشو گندم از گندم برويد جو ز جو 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆استمداد از خدا در ترك گناه خداوند به حضرت داود (علیه السلام ) وحى كرد، نزد دانيال پيغمبر برو و به او بگو تو يكبار مرا گناه كردى (يعنى ترك اولى كردى ) تو را آمرزيدم ، و اگر براى دوّم گناه كردى ، باز آمرزيدم ، و اگر براى سوّم آمرزيدم ، و اگر براى بار چهارم گناه كنى ، ديگر تو را نمى آمرزم . حضرت داود (علیه السلام ) عرض كرد: پروردگارا، پيامبر تو ماءموريت دارى خود را ابلاغ نمودى . هنگامى كه نيمه هاى شب شد، دانيال به مناجات و راز و نياز با خدا پرداخت و عرض كرد: پروردگارا، پيامبر تو داود (ع ) سخن تو را به من ابلاغ نمود كه اگر بار چهارم گناه كنم ، مرا نمى آمرزى . فو عزتك لئن لم تعصمنى لاعصينك ثمّ لا عصينك ثمّ لا عصينك . :به عزتت سوگند اگر تو مرا نگاه ندارى (وكمك نكنى ) همانا ترا نافرمانى كنم و سپس نيز نافرمانى كنم و باز هم نافرمانى كنم . آرى ترك گناه ، دشوارى است ، بايد از درگاه حق براى توفيق بر آن ، كمك جست ، چنانكه در آيه 32 سوره يوسف مى خوانيم : يوسف به خدا عرض ‍ كرد: و الا تصرف عنى كيدهنّ اصب اليهن واكن من الجاهلين . :🌱خدايا!اگر مكر و حيله اين زنان آلوده👩‍🦰💄👠💅 را از من باز نگردانى ، قلب🩵 من به آنها متمايل مى گردد و از جاهلان خواهيم بود.🌱 و در آيه 24 سوره يوسف مى خوانيم : و لقد همّت به و هم بها لو لا ان راى برهان ربّه . : آن زن (زليخا) قصد يوسف را كرد، و يوسف نيز - اگر برهان پروردگار را نمى ديد - قصد وى را مى نمود. آرى يوسف در كشمكش غريزه جنسى و عقل تا لب پرتگاه كشيده شد و تمام عوامل گناه🔥 ، او را به سوى گناه🔥 مى كشاندند، ولى برهان خدا، يعنى علم و ايمان او، آگاهى او، مقام عصمت و نبوت او، و استمداد او از درگاه الهى ، او را از پرتگاه نجات داد. و طبق روايتى : در آنجا بتى بود كه معبود (زليخا) همسر عزيز مصر بود، ناگهان چشم زليخا به آن بت افتاد و احساس شرم كرد، و لباسى بر روى بت افكند، يوسف با مشاهده اين وضع ، دگرگون شد و گفت : تو از بت فاقد عقل و شعور، شرم مى كنى ، چگونه من از پروردگارم كه همه چيز را مى نگرد حيا نكنم ؟. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين از اميرمؤمنان على (علیه السلام ) نقل شده : هنگامى كه حضرت يونس (ع ) در شكم ماهى بزرگ ، قرار گرفت ، ماهى در درون دريا حركت مى كرد به درياى قلزم رفت و سپس از آنجا به دريا مصر رفت ، سپس از آنجا به درياى طبرستان (درياى خزر) رفت ، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد يونس را به اعماق زمين برد. قارون كه در عصر موسى (ع ) مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمين فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشته اى از سوى خدا ماءمور شده بود كه قارون را هر روز به اندازه طول قامت يك انسان ، در زمين فرو برد، يونس در شكم ماهى ، ذكر خدا مى گفت و استغفار مى كرد، قارون در تحت زمين ، صداى زمزمه يونس (ع ) را شنيد، به فرشته مسلط بر خود گفت : اندكى به من مهلت بده من در اينجا صداى انسانى را مى شنوم . خداوند به آن فرشته وحى كرد به قارون مهلت بده ، او به قارون مهلت بده ، او به قارون مهلت داد قارون به صاحب صدا (يونس ) نزديك شد و گفت : تو كيستى ؟ يونس : انا المذنب الخاطى يونس بن متّى : من گنهكار خطاكار يونس پسر متّى هستم . قارون احوال خويشان خود را از او پرسيد، نخست گفت : از موسى چه خبر؟ يونس : موسى (ع ) مدتى است كه از دنيا رفت . قارون : از هارون برادر موسى (ع ) چه خبر؟ يونس : او نيز از دنيا رفت . قارون : از كلثم (خواهر موسى ) كه نامزد من بود چه خبر؟ يونس : او نيز مرد. قارون ، گريه كرد و اظهار تاءسف نمود (و دلش براى خويشان سوخت و براى آنها گريست ). فشكر اللّه ذلك : همين دلسوزى او (كه يك مرحله از صله رحم است ) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته ماءمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنيا را از قارون بردار (يعنى همانجا توقف كند و ديگر روزى به اندازه قامت انسان در زمين فرو نرود كه عذاب سخت براى او بود). هنگامى كه يونس (ع ) از اين موضوع با خبر شد (و دريافت كه خداوند به بندگانش در صورتى كه كار نيك كنند مهربان است ) در ميان تاريكيها (شب و دريا و شكم ماهى ) فرياد مى زد: لا اله الا انت سبحانك انّى كنت من الظّالمين معبودى جز خداى يكتا نيست ، اى خدا، تو پاك و منزّه هستى و من از ستمگران هستم . خداوند دعاى او را به استجابت رسانيد و به ماهى فرمان داد تا او را ساحل بيندازد، ماهى او را كنار ساحل آورد به بيرون انداخت ، خداوند در همانجا درخت كدو رويانيد، و يونس در سايه آن درخت آرميد و از مواهب الهى بهره مند شد و كم كم سلامت خود را باز يافت . به اين ترتيب مى بينم : عمل نيك مانند صله رحم ، و همچنين دعا و توبه و اقرار به گناه ، موجب نجات خواهد شد. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆فراموشكارى اهرم قوى شيطان👿 هنگامى كه اين آيه (135 سوره آل عمران ) نازل شد: والّذين اذا فعلوا فاحشة و ظلموا انفسهم ذكروا اللّه فاستغفروا لذنوبهم . پرهيزكاران كسانى هستند كه هرگاه مرتكب گناه زشتى شدند، يا به خود ستم كردند، به ياد خدا مى افتند و براى گناهان🔥 خود طلب آمرزش ‍ مى كنند. يعنى توبه مى كنند و توبه آنها پذيرفته درگاه خدا مى شود. ابليس 👿نگران شد و به فراز كوه ثور (كه از كوههاى بلند مكّه است ) رفت و با بلندترين صداى خود فرياد زد: و اعوان و فرزندان خود را نزد خود طلبيد، آنها به دور او اجتماع كردند، و علّت اين دعوت را پرسيدند، گفت : چنين آيه اى نازل شده (آيه توبه ، كه بوسيله توبه تمام زحمات ما به هدر مى رود) كيست كه در برابر آن ، چاره انديشى كند؟ يكى گفت : من با دعوت انسانها به اين گناه و آن گناه ، اثر آيه را خنثى مى كنم ، ابليس پيشنهاد او را رد كرد. ديگرى نيز شبيه آن پيشنهاد را رد كرد، آن نيز رد شد. سوّمى و چهارمى ... پيشنهاداتى كردند، همه رد شد. تا اينكه شيطان كهنه كارى بنام وسواس خنّاس به پيش آمد و گفت : من اين مشكل را حل مى كنم . ابليس گفت : چگونه ؟ خنّاس گفت : اعدهم و امنّيهم حتّى يواقعوا الخطيئة ، فاذا واقعوا الخطيئة ، انسيتهم الاستغفار انسانها را با وعده ها و آرزوها، آلوده به گناه مى كنم ، سپس استغفار و بازگشت به سوى خدا را از ياد مى بردم . يعنى با ايجاد فراموش كارى ، آنها را از فكر توبه بيرون مى برم . ابليس اين پيشنهاد را پذيرفت و به او گفت : انت لها: تو را ماءمور اين كار كردم كه كار بجائى است . و اين ماءموريت را تا پايان دنيا به عهده وسواس خنّاس گذاشت . بايد توجه داشت كه كلمه وسواس به معنى وسوسه گر است ، و خنّاس به معنى گريز و پنهانى است ، چرا كه شيطان از نام خدا مى گريزد و پنهان مى گردد. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆قضاوتى عجيب در ميان بنى اسرائيل امام باقر (علیه السلام ) فرمود: در ميان بنى اسرائيل ثروتمندى عاقل زندگى مى كرد، او دو همسر داشت ، يكى از آنها پاكدامن بود، و از او داراى يك پسر شد و اين پسر شباهت به پدر داشت . ولى همسر ديگرش ، پاكدامن نبود و دو پسر داشت ، هنگامى كه پدر در بستر مرگ قرار گرفت به پسرانش چنين وصيت كرد: ثروت من مال يكى از شما است . وقتى كه او از دنيا رفت ، سه پسر او در تصاحب مال پدر، اختلاف كردند، پسر بزرگ گفت : آن يك نفر، من هستم . پسر ميانه گفت : او من هستم . پسر كوچك گفت : او من هستم . اين سه نفر نزاع خود را نزد قاضى بردند، قاضى گفت : من درباره شما نمى توانم قضاوت كنم ، شما را راهنمائى مى كنم برويد نزد سه برادر از دودمان بنى غنام ، از آنها بخواهيد تا نزاع شما را حل كنند. آنها نخست نزد يكى از آن سه برادر (از بنى غنام ) رفتند ديدند پير فرتوت است و سؤ ال خود را مطرح كردند، او گفت : نزد برادرم كه از نظر سنّ از من بزرگتر است برويد، آنها نزد او رفتند ديدند كه او پيرمرد است ولى فرتوت و افتاده نيست ، و سؤ ال خود را بازگو كردند، او گفت : برويد نزد فلان برادرم كه سنّ او از من بيشتر است ، آنها نزد برادر سوم آمدند ولى چهره او را جوانتر از دو برادر اول يافتند. نخست از برادر سوّم در مورد حال خود آن سه برادر بنى غنام پرسيدند كه چرا تو كه سنّت از همه بيشتر است ، جوانتر از دو برادر ديگر به نظر مى رسى ، ولى آنكه سنّش از همه كوچكتر است ، پيرتر به نظر مى رسد. او در پاسخ گفت : آنر برادرم را كه نخست ديديد، از ما كوچكتر است ولى زن بداخلاقى دارد، و او با زن سازش مى كند و صبر و تحمل مى نمايد از ترس آنكه به بلاى ديگرى كه قابل تحمل نيست گرفتار نگردد، از اين رو پير و شكسته شده است . اما برادر دوّم كه نزدش رفتيد از من كوچكتر است ولى همسرى دارد كه گاهى او را شاد مى كند و گاهى او را ناراحت مى كند، از اين رو در اين ميان مانده است و به نظر شما برادر وسطى جلوه مى كند، ولى من داراى همسر نيكى هستم كه هميشه مرا شاد مى كند از اين رو جوانتر از برادرانم به نظر مى رسم . اما راه حل در مورد وصيت پدرتان اين است كه : كنار قبر او برويد و قبرش را بشكافيد و استخوانهايش را بيرون آوريد و بسوزانيد و سپس نزد قاضى برويد تا قضاوت كند. آن سه برادر از نزد او بيرون آمدند، دو نفر از آنها (كه مادرشان پاكدامن نبود) بيل و كلنگ برداشتند و به طرف قبر پدر حركت كردند تا قبر را بشكافند... ولى پسر سوّم (كه مادرش پاكدامن بود) شمشير پدر را برداشت و كنار قبر آمد و به برادرانش گفت : من سهم خودم از اموال پدرم را به شما بخشيدم ، قبر پدرم را نشكافيد. در اين وقت آن سه برادر نزد قاضى رفته و جريان را گفتند. قاضى گفت : همين مقدار سعى شما براى قضاوت من كافى است ، اموال را به من بدهيد تا به صاحبش برسانم . سپس به برادر كوچك (كه راضى به نبش قبر پدر نشد) گفت : اموال را برگير كه صاحبش تو هستى ، اگر آن دو برادرت پسر پدرت بودند دلشان مانند تو، براى پدر مى سوخت و راضى به شكافتن قبر نمى شدند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆پاسخ على (علیه السلام ) به پرسشهاى قيصر روم در عصر خلاقت ابوبكر، قيصر روم ، سفير خود را براى پاسخ به چند سؤ ال نزد ابوبكر فرستاد، سفير نزد ابوبكر آمد و چنين سؤ ال كرد: مردى است كه : 1- اميد به بهشت ندارد، و از آتش دوزخ نمى ترسد. 2- و از خدا نمى ترسد. 3- و ركوع و سجده نمى كند. 4- و مردار و خون مى خورد. 5- و فتنه را دوست دارد. 6- و چيزى را كه نديده گواهى بر آن مى دهد. 7- و حق را دشمن دارد و آن را نمى پذيرد. عمر بن خطّاب كه در آنجا حضور داشت گفت : كار اين مرد جز اين نيست كه با اين امور بر كفر خود مى افزايد. جريان سؤالات رسول قيصر روم را به على (ع ) خبر دادند، آن حضرت فرمود: آن مردى كه داراى اين صفات است از اولياء خداست : 1و2- او اميد به بهشت ندارد و از آتش دوزخ نمى ترسد، بلكه اميد به خدا دارد و از خدا نمى ترسد، ولى از ظلم خدا نمى ترسد (زيرا خدا ظالم نيست ) بلكه از عدل خدا مى ترسد. 3- در نماز ميت ركوع و سجده بجا نمى آورد. 4- و ملخ و ماهى (كه بدون ذبح حلال هستند) و جگر (كه از خون تشكيل شده ) مى خورد. 5- و مال و فرزندان را دوست دارد كه فتنه (مايه آزمايش ) هستند چنانكه در قرآن (سوره تغابن آيه 15) آمده : انما اولادكم و اموالكم فتنة : همانا فرزندان و اموال شما مايه فتنه (امتحان ) هستند. 6- بهشت و دوزخ را نديده ولى گواهى بر وجود آنها مى دهد. 7- و مرگ را با اينكه حق است دشمن دارد و نمى پذيرد. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆قلدرى رضاخان به يك روحانى برجسته و وارسته آيت اللّه شيخ محمّد تقى بافقى از علماى ربّانى و عارفان وارسته و مجاهد بود، و در عصر مرجعيت آيت اللّه شيخ عبدالكريم حائرى ، از مدرسين معروف حوزه علميه قم بود و بسال 1322 شمسى در تبعيدگاه خود (شهر رى ) رحلت كرد و قبر شريفش در مسجد بالا سر در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه (س ) است . عيد نوروز سال 1306 شمسى (برابر با 27 ماه رمضان 1346 ه‍ ق ) بود زائران بسيارى در حرم حضرت معصومه (س ) حضور داشتند، خانواده رضاخان پهلوى بدون حجاب براى زيارت مرقد مطهّر حضرت معصومه (س ) به قم آمده بودند و مى خواستند با همان وضع وارد حرم شوند، اين گستاخى و بى احترامى خانواده شاه ، موجب خشم مردم مى شود، و يك نفر روحانى به نام سيّد ناظم واعظ، مردم را به امر به معروف و نهى از منكر فرا مى خواند. در اين ميان خبر به آيت اللّه شيخ محمّد تقى بافقى (اعلى اللّه مقامه ) رسيد، ايشان نخست به خانواده رضاخان پيام داد كه اگر مسلمان هستيد نبايد با اين وضع در اين مكان مقدس حضور يابيد، و اگر مسلمان نيستيد باز هم حق نداريد (زيرا كافر نبايد در حرم باشد). خانواده رضاخان به پيام آيت اللّه بافقى ، ترتيب اثر نمى دهند، آنگاه مرحوم آيت اللّه بافقى شخصا به حرم آمده و به خانواده رضاخان شديدا اخطار كرد، و همين حادثه نزديك بود موجب شورش مردم بر ضد حكومت شاه شود. از طريق شهربانى قم به رضاخان اطلاع دادند كه خانواده شما (يعنى همسر و دو دختر شما شمس و اشرف ) به دستور روحانيون در اطاقى محبوس ‍ شده اند، و به آنها اخطار شده كه حق ندارند بدون حجاب وارد حرم گردند. رضاخان شخصا با يك واحد نظامى به قم آمد و خانواده خود را نجات داد، او با چكمه وارد صحن مطهّر شد، آيت اللّه بافقى را مورد ضرب و شتم داد. سپس به اشاره شاه ، شيخ محمّد تقى بافقى را دمر خوابانيدند و شاه با عصاى ضخيم بر پشت او مى نواخت ، و شيخ فرياد مى زد: يا امام زمان به فرياد برس سپس آن عالم ربانى مدتى زندانى بود و پس از زندان تا آخر عمر تحت نظر اداره آگاهى به عبادت اشتغال داشت . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆نتيجه ترحم يكى از صالحان روزگار رفيقى داشت از دنيا رفت ، پس از مدتى او را در خواب ديد، پرسيد: خداوند با تو چه كرد؟ رفيق گفت : مرا در محضر الهى نگه داشتند و بشارت آمرزش به من دادند، به من از جانب خدا خطاب رسيد: آيا دانستى كه براى جه تو را آمرزيدم ؟ گفتم : به خاطر اعمال نيكم ، خطاب رسيد نه . گفتم : به خاطر اخلاصم در بندگى ؛ خطاب رسيد نه . گفتم : به خاطر فلان عمل و فلان عمل ، خطاب رسيد: نه ، به هيچيك از اينها تو را نيامرزيدم . گفتم : پس به چه سبب مرا آمرزيديد، خطاب رسيد آيا به خاطر دارى در كوچه هاى بغداد مى گذشتى گربه كوچكى🐈 را ديدى كه سرما او را عاجز كرده بود و او به سايه ديوار پناه مى برد، پس او را گرفتى و در ميان پوستين خود كه در تن داشتنى جاى دادى و او را از سرما نگه دارى نمودى ؟ گفتم : آرى ، فرمود: چون به آن گربه🐈 ترحم نمودى ما هم بر تو ترحم كرديم . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆سختى مرگ حضرت يحيى پسر زكريا از پيامبران عصر حضرت عيسى (علیه السلام ) بود، با عيسى (ع ) دوستى و انس داشت ، يحيى از دنيا رفت ، پس از مدتى عيسى (ع ) بالاى قبر او آمد، از خدا خواست او را زنده كند، دعايش به استجابت رسيد، و يحيى زنده شد و از ميان قبر بيرون آمد، و به عيسى (ع ) گفت : از من چه مى خواهى ؟ عيسى (ع ) فرمود: مى خواهم با من همانگونه كه در دنيا ماءنوس بودى اكنون نيز ماءنوس باشى و با من انس بگيرى . يحيى گفت : هنوز داغى و تلخى مرگ ، در وجودم از بين نرفته است ، و تو مى خواهى مرا دوباره به دنيا برگردانى و در نتيجه بار ديگر مرا گرفتار تلخى و داغى مرگ كنى ؟ آنگاه او عيسى (ع ) را رها كرد و به قبر خود بازگشت 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆شكايت پير زن از باد💨 خداوند سليمان (علیه السلام ) را بر همه موجودات مسخّر كرده بود، روزى پيرزنى كه بر اثر وزش باد💨 از بام به زمين افتاده بود و دستش شكسته بود نزد سليمان آمد و از باد شكايت كرد. حضرت سليمان (ع ) باد را طلبيد و شكايت پيرزن را به او گفت ، باد گفت : خداوند مرا فرستاد تا فلان كشتى را كه در حال غرق شدن در دريا بود، به حركت درآورم و سرنشينان آن را نجات دهم ، در مسير راه ، به اين پيرزن كه بر پشت بام بود برخوردم ، پاى او لغزيد و از بام به زمين افتاد و دستش ‍ شكست ، (من چنين قصدى نداشتم ، او در مسير راه من بود و چنين اتفاقى افتاد). حضرت سليمان (ع ) از قضاوت در اين مورد، درمانده شد و عرض كرد: خدايا چگونه در مورد باد قضاوت كنم ؟ خداوند به او وحى كرد: به هر اندازه كه به آن پيرزن آسيب رسيده ، به همان اندازه (مزد درمان آن را) از صاحبان آن كشتى كه بوسيله باد از غرق شدن نجات يافته اند بگير و به آن پيرزن بده ، زيرا به هيچكس در پيشگاه من نبايد ستم شود. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆داستانی که نگاه شما را به قیامت عوض خواهد کرد ✅ بعضیها فکر میکنن که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راه‌های نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم، 🔲 این داستان را «ابن جوزی» نقل می‏کند که: در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی علیه السلام) زندگی می‏کرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت. همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم. دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده‏ اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور؟ و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم. در راه پیر مردی را در مغازه‏ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع‏اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است، با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟ لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم. او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید، پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟ سیده می‏گوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه‏اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم. در نیمه‏ های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(صل الله علیه وآله و سلم) بر بالای سرش بلند شد. در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟ پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو می‏رود و پیامبر(ص) از او روی می‏گرداند عرض می‏کند: یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض می‏کنی؟ فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید. پیامبر(ص)فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر از آن آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟ در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود می‏زد و می‏گریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است. شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمی‏گذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: می‏خواهم این هزار دینار را به او بدهم. گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمی‏پذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده‏ای من هم دیده‏ام من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است. سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان ‏شده ‏ایم 📕 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج‏2، ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆زبان حال موسيقى حرام🎹🎸🪗🎷🎺🎻🪕🎼🎵🎶 نقل شده : اميرالمؤمنين على (عليه السلام) ديد مردى ((طنبور))🪕 (كه يك نوع آلت موسيقى داراى دسته دراز و كاسه كوچك است و در مجلس ‍ لهو و عياشى زده مى شود) مى زد، على (عليه السلام) او را از اين كار بازداشت و حتى طنبور او را گرفت و شكست ، سپس او را توبه داد و او توبه كرد. آنگاه على (عليه السلام) به او فرمود: آيا مى دانى طنبور وقت به صدا درآوردنش چه مى گويد؟ او گفت : ((وصى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) داناتر است )). على (عليه السلام) فرمود : طنبور هنگام زدنش (در صداى مخصوصش ‍ مى گويد: ستندم ستندم يا صاحبى ستدخل جهنم يا ضاربى ((بزودى پشيمان مى شوى ، به زودى پشيمان مى شوى اى صاحب من ، و به زودى داخل دوزخ مى گردى اى زننده تار من )). به روايتى از پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در اين زمينه توجه كنيد كه فرمود: صاحب غناء (موسيقى حرام ) در روز قيامت از قبرش ، كر و لال و گنگ محشور مى شود. 📚عاقبت و كيفر گناهكاران، سيد جواد رضوى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆عاقبت نجيب و نانجيب‼️ ابن عباس گويد: در مدينه مردى بود كه درخت خرمايى🌴 در خانه داشت كه شاخه هاى آن به خانه همسايه آويزان شده بود و آن همسايه نيز فقير و عيالمند بود. صاحب درخت خرما، هر گاه وارد خانه خود مى شد، بالاى درخت خرما 🌴مى رفت تا خوشه هاى خرما را بچيند، گهگاهى يكى دو تا خرما به خانه همسايه مى ريخت بچه های فقير همسايه آن خرماها را برداشته و مى خوردند. صاحب درخت پايين مى آمد و خرما را از دست بچه ها مى گرفت ، حتى اگر خرما را در دهان بچه ها مى ديد، انگشتانش را به دهان آنها كرده و خرما را بيرون مى آورد و به اين ترتيب نانجيبى خود را آشكار مى كرد.🤢 مرد فقير به حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آمده و جريان را به عرض رساند و از آن شخص شكايت كرد. پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: برو (من در فكر اين قضيه هستم ). تا اينكه صاحب درخت با پيامبر (صلى الله عليه و آله ) ملاقات نمود. پيامبر (صلى الله عليه و آله ) به او فرمود: درخت خرماى خودت را كه شاخه هايش ‍ به خانه فلانى سرازير است ، به من بده كه در برابر او داراى درخت خرمايى در بهشت شوى .🤩 او گفت : من داراى نخله هاى بسيار هستم ولى هيچ يك از آنها خرمايى بهتر و عالى تر از اين درخت ندارد، اين را گفت و از حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله ) رفت . شخصى نجيب به نام ((ابو دحداح )) فرمايش هاى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) را مى شنيد. به حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله ) آمد و عرض ‍ كرد: آيا من اگر آن درخت را خريدارى كنم و به شما بدهم ، به من نيز درخت خرماى بهشتى مى دهيد. پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: آرى . ابو دحداح ، نزد صاحب درخت رفت و با او درباره خريد آن درخت گفتگو كرد. صاحب درخت گفت : پيامبر اين درخت را خواست با درخت بهشتى عوض كند، ندادم ، ميوه اين درخت بسيار عالى است كه مرا شگفت زده كرده است ، من نخله هاى بسيار دارم ولى خرماى هيچ كدام از آنها به لطافت خرماى اين درخت نمى رسد. ابو دحداح گفت : مى خواهى آن را بفروشى ؟ او گفت : خير، مگر در برابر مال بسيار. ابو دحداح گفت : مثلا چقدر؟ او گفت : در برابر چهل نخله خرما. ابو دحداح گفت : خيلى بالا گفتى و بعد از كمى سكوت گفت : ((باشد من چهل نخله به جاى آن درخت به تو مى دهم )). او گفت : اگر راست مى گويى ، گواه بياور. ابو دحداح رفت چند نفر را به عنوان گواه آورد و همه گواهى دادند كه ابو دحداح فلان درخت را در برابر چهل درخت خريدارى نمود، آنگاه ابو دحداح به حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آمد و عرض كرد: اكنون آن درخت خرما در ملك من است و آن را در اختيار شما گذاشتم ، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نزد آن فقير عيالمند رفت و فرمود: اين درخت مال تو و اهل خانه تو است . از آنجا كه ابو دحداح جوانمردى كرد و در سطح عالى ، راه نجابت را پيمود و به عكس صاحب نخله ، كه نانجيبى كرد و به سخن پيامبر (صلى الله عليه و آله ) و پاداش بهشت اعتنا ننمود سوره ((ليل )) در مدح ابو دحداح و سرزنش صاحب نخله نازل گرديد. كه آيه 5 تا 11 آن چنين است : فاما من اعطى و اتقى ... ((و اما آن كسى كه عطا كرد و پرهيزكارى نمود و سخن نيك را پذيرفت ، آسودگى را براى او آماده سازيم و اما آن كس كه بخل كرد و خود را بى نياز (از بهشت ) شمرد و سخن حق را تكذيب كرد او را براى سختى و دشوارى آماده سازيم و هنگامى كه او به هلاكت رسد، ثروت او به حالش سودى نبخشد. 📚عاقبت و كيفر گناهكاران، سيد جواد رضوى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆كيفر خيانت شيرفروشى ، آب💧 در ميان شير 🥛مى ريخت و به عنوان شير خالص به مردم مى فروخت ، روزى سيل🌧🌊 آمد و همه گوسفندان🐏🐑 او را برد و به هلاكت رساند. شيرفروش از اين پيشامد بسيار ناراحت شد و به گريه افتاد، در حالى كه خودش به گناه خود اقرار كرده ، مى گفت : ((اين آب هاى اندك را در ميان شير ريختم و فروختم و كم كم جمع شد و به صورت سيل درآمد و گوسفندهايم را برد)). شاعر به اين مناسبت گويد: داشت شبان رمه در كوهسار  پير و جوان گشته از او شيرخوار شير كه از بز به سبو ريختى  آب در آن شير بياميختی روزى از آن كوه به صحراى خاك  سيل بيامد رمه را برد پاك خواجه چو با غم شد و آزار،جفت  كارشناسيش در اين باب گفت كاين همه آب تو كه در شير بود  سيل شد و آن رمه را در ربود 📚عاقبت و كيفر گناهكاران، سيد جواد رضوى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆انفاق همسر فرماندار بلخ در روزگاران گذشته اهالى بلخ ، در اثر ندادن ماليات ، مورد غضب خليفه وقت فرار گرفتند و خليفه تصميم گرفت آنان را مجازات نمايد. از اين رو فرماندارى جديد، به شهر بلخ منصوب كرد و دستور داد: هرگونه كه شده از مردم ماليات بستاند و در اين راه از هيچ ظلم و زورى فروگذار نكند. فرماندار جديد به همراه خانواده اش به بلخ رفت و دستور خليفه را براى مردم بيان كرد. مردم كه وضع را چنين ديدند به فكر چاره افتادند و تصميم گرفتند ماجرا را، با همسر فرماندار جديد كه ، زنى نيكوكار و با ايمان بود، در ميان بگذارند. همسر فرماندار بلخ كه ، مردم تهيدست و پابرهنه بلخ را مشاهده كرد و سخنان شان را شنيد، بسيار متاءثر گشت و پيراهن گرانبهايش كه به جواهرات آراسته بود و در برخى عروسى ها مى پوشيد و قيمتش خيلى بيشتر از ماليات مى شد، به شوهرش داد و گفت : اين پيراهن را به جاى ماليات مردم بلخ ، نزد خليفه بفرست . خليفه ، چون پيراهن را مشاهده كرد و ماجرا را شنيد از نيكوكارى زن ، بسيار خوشش آمد. از اين رو پيراهن را به زن برگرداند و دستور داد تا هيچ مالياتى از مردم بلخ گرفته نشود. مدتى بعد، فرماندار، پيراهن را به زن خود برگردانيد، و گفت : كه خليفه خيرخواهى تو را تحسين كرده است . زن از شوهر پرسيد: آيا خليفه پيراهن مرا ديد؟ شوهر پاسخ داد: بلى . زن گفت : چون بر پيراهن من ، نامحرمى نظر كرده است ، ديگر آن را نمى پوشم و بهايش را اختصاص به ساختن يك مسجد مى دهم . پيراهن ، فروخته شد و با دو سوم پولش مسجدى بنا شد. يك سوم پول را هم در يكى از ستونهاى مسجد پنهان كردند تا هر وقت مسجد احتياج داشت آن را به مصرف برسانند. فضيلت زنان ، دكتر رجبعلى مظلومى ، ص 41-40. ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆پاداش احسان عالم بزرگوار، جناب آقاى معين شيرازى فرمودند: كه آقا سيد حسين ورشوجى كه در بازار تهران ، ورشو فروشى دارد، وقتى سرمايه اش از دستش ‍ مى رود و مقدار زيادى بدهكار مى شود. روزى دخترى وارد مغازه اش مى شود و مى گويد: من يهوديه ام و پدر ندارم ، صد و بيست تومان دارم و مى خواهم شوهر كنم ، و شنيده ام تو شخص ‍ درست كارى هستى ، اين مبلغ را بگير و معادل آن اجناسى كه در ورقه نوشته شده است جهت جهيزيه ام بده . قبول كردم آن چه داشتم ، دادم بقيه را از مغازه هاى ديگر تدارك كردم و قيمت مجموع صد و پنجاه تومان شد. دختر گفت : جز آن چه دادم ندارم . گفتم : من هم نمى خواهم . دختر سر بالا كرد و به من دعا كرد و رفت . آن گاه اجناس را در گارى گذاشتم و چون كرايه را نداشت بدهد، از خودم دادم و به خانه اش رفت . روزى با خود گفتم كه به رفيقم حاج على آقا علاقه بند كه از ثروتمندان تهران است ، حالم را بگويم و مقدارى پول بگيرم . صبح زود به شميران رفتم و مقدارى سيب به عنوان هديه خريدم در امامزاده قاسم ، درب باغ او را زدم ، باغبان آمد، سيب را دادم و گفتم : به حاجى بگوئيد: حسين ورشوچى است . چون گرفت و رفت ، به خود آمدم ، و خود را ملامت كردم چرا رو به خانه مخلوقى آوردى و به اميد غير او حركت كردى ؟ فورا پشيمان شده فرار كردم و به صحرا رفتم و در خاك ها به سجده و گريه مشغول شدم و مرتبا توبه و از پروردگار خود طلب آمرزش مى نمودم . چون خواستم به شهر برگردم از راهى كه احتمال نمى رفت گماشتگان حاجى مرا ببينند برگشتم ، و چون مى دانستم دنبال من خواهد فرستاد تا نزديك ظهر به مغازه نرفتم ، وقتى كه مطمئن شدم كه ديگر كسى از گماشتگان حاجى را نمى بينم به مغازه آمدم ، شاگردان گفتند: تاكنون چند مرتبه گماشتگان حاجى على آقا آمدند و تو نبودى . بلافاصله نوكر او آمد و گفت : شما كه صبح آمديد، چرا برگشتيد؟ الحال حاجى منتظر شماست . گفتم : اشتباه شده است ، رفت . پسر حاجى آمد و گفت : پدرم منتظر شما است . گفتم : من با ايشان كارى ندارم ، بالاخره رفت . پس از ساعتى ديدم ، خود حاجى با عصا و حال مرض آمد و گفت : چرا صبح برگشتى ؟ حتما كارى داشتى ؟ بگو ببينم حاجت تو چيست ؟ من سخت منكر شدم و گفتم : اشتباه شده است ؟ خلاصه حاجى با قهر و غيظ برگشت . چند روز بعد هنگام ظهر در خانه بودم و انگور مى خوردم ، يكى از تجار كه با من رفاقت داشت وارد شد و گفت : جنسى دارم كه به كار تو مى خورد و مدتى است انبار منزل را اشغال كرده و آن خشت لعاب ورشو است . گفتم : نمى خواهم . ولى بالاخره به من فروخت و به همان مبلغى كه خريده بود از قرار خشتى 17 تومان نسيه . طرف عصر تمام آن ها كه از هزار متجاوز بود آورد، انبار مغازه ام پر شد، فردا يك خشت را براى نمونه به كارخانه ورشوسازى بردم ، گفتند: از كجا آوردى ؟ مدتى است كه اين جنس ناياب شده ، بالاخره خشتى پنجاه تومان خريدند و من تمام بدهى خود را پرداختم و سرمايه نو كردم و شكر خداى را به جا آوردم . داستانهاى شگفت ، ص 4-162. ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆معامله با خدا سه روز گذشت در خانه على عليه السلام غذايى پيدا نشد، آن حضرت و فاطمه زهرا(سلام الله علیها ) و حسنين عليه السلام گرسنه ماندند، فاطمه (س ) پيراهن خود را به على عليه السلام داد تا بفروشد، آن حضرت پيراهن را به شش ‍ درهم فروخت ، اتفاقا، فقيرى درخواست كرد، حضرت آن شش درهم را به فقير داد. پس از اين جريان ، جبرئيل امين بصورت مردى ناشناس سوار بر شترى در برابر على عليه السلام حاضر شد و عرض كرد: اين شتر را از من خريدارى كن . على عليه السلام فرمود: من پول قيمت اين شتر را ندارم تا خريدارى كنم . مرد ناشناس گفت : حاضرم شترم را بفروشى و پولش به عنوان نسيه بماند. على عليه السلام گفت : قيمت اين شتر چقدر است ؟ مرد ناشنانس گفت : صد درهم مى فروشم . حضرت على عليه السلام شتر را به همين قيمت خريد و افسار آن را گرفت و از مرد ناشناس جدا شد، هنگامى كه على عليه السلام بطرفى رهسپار مى شد با مرد عربى ، روبرو شد، و آن ميكائيل بود، كه به آن صورت درآمده بود. مرد عرب گفت : آيا شتر را حاضرى بفروشى ؟ على عليه السلام گفت : بلى . مرد عرب گفت : قيمت اين شتر چقدر است ؟ على عليه السلام گفت : صد درهم . مرد عرب آن شتر را از او خريد، و مبلغ صد و شصت درهم داد، على عليه السلام پول را گرفت ، و به سوى خانه رهسپار شد، نرسيده به خانه ، با فروشنده ، اولى ، كه جبرئيل به صورت مرد ناشناسى بود، ملاقات كرد. مرد ناشناس گفت : يا على ! شتر را فروختى ؟ على عليه السلام فرمود: بلى . مرد ناشناس گفت : پس حق مرا كه صد درهم بود و شتر را نسيه فروخته بودم عنايت كن . حضرت على عليه السلام صد درهم وى را داد، سپس با داشتن شصت درهم به سوى خانه آمد، و پول ها را به دامن فاطمه (س ) ريخت . فاطمه (س ) فرمود: اين درهم ها از كجا بدست آمده ؟ على عليه السلام فرمود: بوسيله شش درهم با خدا معامله كردم ، عوض آن خداوند شصت درهم به من عنايت فرمود. سپس آن حضرت عليه السلام به حضور مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد و جريان را عوض ‍ كرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: فروشنده جبرئيل بود و مشترى و خريدار ميكائيل بود، شتر نيز مركب فاطمه (س ) در روز قيامت مى باشد، سپس فرمود: على جان ، سه چيز به تو عنايت شده كه ديگران از آن محرومند: از براى تو بانوئى است كه سرور زنان و بانوان اهل بهشت است ، و تو دو پسر دارى كه آقاى جوانان اهل بهشت مى باشند، و تو داماد سالار پيغمبران مى باشى ، خدا را سپاسگزارى كن . 📚برگزيده اى از داستانهاى اسلامى ، حاج عباس احمدى اديب ، ص 96، به نقل از كشكول بهائى . ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆اثر زكات دادن جناب حاج مرادخان حسن شاهى ارسنجانى نقل كردند: در سالى كه بيشتر نواحى فارس به آفت ملخ مبتلا شده بود، به قوام الملك خبر دادند كه مزرعه هاى شما در نواحى فسا، تمام به واسطه ملخ از بين رفته است . قوام گفت : بايد خودم ببينم ، پس به اتفاق ايشان و مرحوم بنان الملك و چند نفر ديگر از شيراز حركت كرديم ، و چون به مزرعه هاى قوام رسيديم . ديديم تماما خوراك ملخ گرديده ، به طورى كه يك خوشه سالم نديديم ، همين طورى كه مى رفتيم و تماشا مى كرديم ، به قطعه زمينى رسيديم كه تقريبا وسط مزرعه بود ديديم محصول آن سالم و يك خوشه اش هم دست نخورده در حالى كه محصول زمين هاى چهار طرف آن به طور كلى از بين رفته بود. قوام پرسيد: اين جا كى بذر پاشيده و متعلق به كيست ؟ گفتند: متعلق به فلان شخصى كه در بازار فسا، پاره ورزى مى كند. گفت : مى خواهم او را ببينم . به من گفتند: او را بياور. رفتم او را ديدم و گفتم : آقاى قوام تو را طلبيده . گفت : من با آقاى قوام كارى ندارم ، اگر او به من كارى دارد، بيايد اين جا. هر طور بود با خواهش و التماس او را به نزد قوام آورديم . قوام از او پرسيد: فلان مزرعه ، بذرش از تو است ؟ و تو كاشته اى ؟ گفت : بله . قوام پرسيد: چه شده كه ملخى همه زراعت ها را خورده جز مال تو را؟ گفت : اولا: من مال كسى را نخورده ام تا ملخ مال مرا بخورد. ديگر آن كه من هميشه زكاة آن را سر خرمن خارج مى كنم و به مستضعفين مى رسانم ، و مابقى را به خانه ام مى برم . 📚داستانهاى شگفت ، ص 19-118 ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆اهتمام به امور فقرا سيد جواد عاملى ، فقيه معروف ، صاحب كتاب ((مفاتيح الكرامة )) شبى مشغول صرف شام بود كه صداى در را شنيد براى وى خبر آوردند كه پيشخدمت استادش سيد مهدى بحرالعلوم دم درب منتظر است ، وى وقتى كه فهميد پيشخدمت استادش منتظر است با عجله به طرف درب دويد. پيشخدمت گفت : استاد، شما را الان احضار كرده است ، شام جلو ايشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما برويد، جاى معطلى نبود، سيد جواد بدون آن كه غذا را به آخر برساند با شتاب تمام به خانه سيد بحرالعلوم رفت . تا چشم استاد به سيد جواد افتاد، با خشم بى سابقه اى گفت : سيد جواد! ايشان غرق در عرق و شگفتى گرديد كه چه شده و چه حادثه اى اتفاق افتاده است تاكنون سابقه نداشته اين چنين مورد عتاب قرار گيرد، هرچه به مغزشان فشار آورد تا علت را بفهمد ممكن نشد، ناچار پرسيد ممكن است حضرت استاد بفرمايند: تقصير اينجانب چيست ؟ فرمودند: علت اين است كه هفت شبانه روز فلان شخص همسايه ات با عائله اش گندم و برنج گيرشان نيامد، در اين مدت از بقال سر كوچه نسيه گرفته و برده اند، امروز رفته است از بقال سركوچه نسيه بگيرد، قبل از آن كه افطار كنند، بقال گفته كه نسيه ها زياد شده ، او هم بعد از شنيدن اين جمله خجالت كشيده كه تقاضاى نسيه كند، دست خالى به خانه اش برگشته و امشب خويش و خانواده اش بى شام مانده اند. سيد جواد گفت : به خدا قسم من از اين جريان بى خبر بودم ، اگر مى دانستم ، به احوالش رسيدگى مى كردم . فرمود: همه داد و فرياد بر اين است كه تو چرا از احوال همسايه بى خبر مانده اى ؟ چرا هفت شبانه روز آن ها به اين وضع بگذرانند و تو متوجه نشوى ؟ و اگر با خبر بودى اقدام نمى كردى كه تو اصلا مسلمان نبودى . مى فرمائيد: چه كنم ؟ پيشخدمت من مجمعه اى از غذا را بر مى دارد و منزل آن مرد برويد دم درب ، پيشخدمت برگردد، تو درب را بزن ، و لذا خواهش كن كه امشب با هم غذا صرف كنيد، اين پول را هم بگير زير فرش يا حصير خانه اش بگذار و برگرد. من اين جا نشسته ام و شام نخواهم خورد تا تو برگردى و خبر آن مرد مؤ من را براى من بياورى . پيشخدمت سينى بزرگ غذا كه انواع غذاى مطبوع در آن بود برداشت ، و به همراه سيد جواد روانه شد، پس از رسيدن به منزل مورد نظر پيشخدمت مراجعت نمود و سيد جواد پس از در زدن و كسب اجازه وارد شد. صاحبخانه پس از شنيدن معذرت خواهى سيد جواد و خواهش او دست به سفره برد لقمه اى از غذا را خورد و غذا را مطبوع يافت ، حس كرد اين غذا دست پخت سيد جواد عرب نمى باشد، فوراً دست كشيد و گفت : اين غذا دست پخت عرب نيست . بنابراين از خانه شما نيامده ، تا نگوئى اين غذا از كجاست ، من دست به آن نخواهم زد، آن مرد درست حدس زده بود، غذا در خانه بحرالعلوم ترتيب داده شده بود، آن ها ايرانى الاصل و اهل بروجرد بودند، و غذا، غذاى عرب نبود. سيد جواد هرچه اصرار كرد كه غذا بخور، تو چه كار دارى كه اين غذا در خانه چه كسى ترتيب داده شده است ؟ آن مرد قبول نكرد و گفت : تا ماجرا را، نگويى دست به غذا دراز نخواهم كرد. سيد جواد چاره اى نديد كه ماجرا را از اول تا به آخر نقل كرد، آن مرد بعد از شنيدن ماجرا غذا را خورد، اما سخت در شگفت مانده بود، مى گفت : من راز خودم را به احدى نگفته ام ، از نزديكترين همسايگانم پنهان داشته ام ، سيد از كجا مطلع شده است ؟ 📚برگزيده اى از داستانهاى اسلامى ، حاج عباس احمدى اديب ، ص 96، به نقل از كشكول بهائى ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆داستان سلطان خرمشاه هندى و جوان تاجر در انوار نعمانيه آمده كه سيد مرحوم قضيه اى را نقل فرمود: كه مرد صالحى در درگاه سلطان خرمشاه هندى بود، و درآمد او در هر سال نزديك به چهارصد هزار تومان مى شد و او همه را در راه خدا انفاق مى كرد، اين عمل او را به سلطان رساندند. او روزى مرد صالح را طلبيد و گفت : اى فلان ، انسان بايد قدر مال خود را بداند و ضايع نكند، من هم چنين شنيده ام كه تو قدر مال خودت را نمى دانى . مرد صالح گفت : اى سلطان ! اما من فكر مى كنم ، كه از خواص تو كسى از من حريص تر نباشد و قدر مال خود را بيشتر از من نداند، براى اين كه من مى خواهم همه مال خود را با خود ببرم و چيزى باقى نگذارم ، ولى مردم مى خواهند كه اموال خود را بعد از خود براى ديگران بگذارند، حال آيا من بر مال خود حريص تر هستم يا آنان ؟ سلطان تصديق كرد و چيزى نگفت . سيماى صدقه ، ص 79. ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆نتيجه صدقه و ترحم به پيرمرد روزى يك نفر يهودى از پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله عبور مى كرد، آن حضرت صلى الله عليه و آله به حاضران فرمود: ((بزودى عقرب سياهى🦂 پشت گردن اين يهودى را مى گزد و او به اين علت كشته مى شود. آن يهودى به بيابان رفت و هيزم بسيار جمع كرد و به شهر (براى فروش ) آورد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: بار هيزم را به زمين بگذار، او آن را به زمين گذاشت ، ناگاه عقرب سياهى در ميان هيزم ديده شد، كه چوبى را به دهان گرفته و آن را مى گزد. پيامبر صلى الله عليه و آله به يهودى گفت : امروز چه كار نيكى انجام داده اى ؟ او عرض كرد: هيزم را جمع كرده و آوردم ، و دو قرص نان كه با شير و شكر و آرد درست شده بود داشتم ، يكى از آن ها را خودم خوردم ، و ديگرى را به فقيرى دادم . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بها دفع الله عنه ، ان الصدقة تدفع ميتة السوء عن الانسان ؛ خداوند به خاطر اين صدقه ، گزند آن گزنده را از اين شخص دور ساخت . البته صدقه مرگ ناگوار را از انسان دور مى سازد. 📚غررالحكم ، ج 1، ص 265. ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆نسوختن انگشت در ديگ حريره اءنس بن مالك حكايت كند: روزى حجّاج بن يوسف ثقفى مرا نزد خويش احضار كرد و درباره جريان به هم زدن و مخلوط كردن غذاى داخل ديگ به وسيله دست ، كه توسّط حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها انجام گرفته بود، سؤ ال كرد. گفتم : روزى عايشه به حضور فاطمه زهراء عليها السلام وارد شد و ديد كه آن حضرت مشغول پختن حريره براى دو فرزندش حسن و حسين عليهما السلام مى باشد. و مقدارى آرد و شير و روغن داخل ديگ ريخته بود و آن را روى اجاقى كه آتش زير آن شعله ور بود قرار داده ؛ و با انگشت خود، حريره داخل ديگ را در حالى كه مى جوشيد و غُل غُل مى كرد، به هم مى زد و مخلوط مى نمود. عايشه با ديدن چنين صحنه اى بُهت زده گشت و با حيرت و تعجّب ، از منزل دختر پيامبر خدا صلّلى اللّه عليه و آله خارج شده و به سوى منزل پدرش ، ابوبكر حركت كرد. و چون به منزل پدرش وارد شد، گفت : اى پدر! هم اكنون جريان عجيبى را از فاطمه زهراء مشاهده كردم ، كه مرا به حيرت و تعجّب واداشته است . او را ديدم در حالى كه ديگ حريره ، روى اجاق آتش🔥 مى جوشيد، با انگشت خويش آن ها را به هم مى زد و مخلوط مى نمود. ابوبكر گفت : اى دخترم ! اين موضوع را مخفى و كتمان دار، مبادا كسى متوجّه شود، كه اين امر بسيار مهمّ و عظيم است . ولى همين كه پيامبر اسلام صلّلى اللّه عليه و آله از اين جريان آگاه شد، بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى ، فرمود: مردم از ديدن صحنه جريان ديگ و آتش تعجّب مى كنند و آن را جريانى عظيم و غير قابل قبول مى پندارند. و سپس افزود: سوگند به آن كسى كه مرا به رسالت مبعوث كرده و به نبوّت خويش بر انگيخته است ، بايد بدانيد كه خداوند متعال آتش و حرارت آن را بر جسد فاطمه و بر خون و مو و تمام اجزاء بدنش حرام گردانيده است . همانا فاطمه و شيعيانش (پيروان واقعى در عمل و گفتار) از حرارت آتش در اءمان خواهند بود، و بلكه آتش و خورشيد و ماه و ستارگان و كوه ها، همه و همه در طاعت فاطمه و نسل او يعنى ؛ اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشند. و همچنين جنّيان در ركاب آخرين فرزندش ، امام زمان عليه السلام با مخالفان و ظالمان مى جنگند. و در آن هنگام ، زمين تمام بركات و گنجينه ها و مخازنش را تسليم مهدى موعود عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف خواهد نمود. پس واى به حال كسى كه در فضائل ومناقب بى شمار فاطمه شكّ كند، خداوند لعنت كند آن كسانى را كه به هر عنوانى ، كينه و دشمنى شوهرش ، علىّ بن ابى طالب را در دل دارند و امامت او و ديگر فرزندانش را نپذيرند و انكار كنند. ودر پايان افزود: بدانيد و آگاه باشيد كه فاطمه عليها السلام در صحراى محشر بيش از ديگران شفاعت مى نمايد و شفاعتش پذيرفته و مقبول درگاه خداوند متعال قرار خواهد گرفت . 📚الثّاقب فى المناقب : ص 293، ح 250. ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆نيكى به مورچه يكى از دوستان ((حاج آقا مجتهدى )) براى ((حاج آقا محمد صافى )) و ايشان هم براى من تعريف كرد؛ حاج آقا مجتهدى يك اربعين در كوه خضر رياضت كشيدند. كوه خضربالاى مسجد جمكران است كه بيشتر اوليا خدا در اين كوه رياضت ميكشند، آقاى مجتهدى هم چند تا رياضت هايش را در آنجا كشيدند و يك مدتى در قم بودند مى گفت : ايشان وقتى اربعينش تمام شد بنا شد به منزل ما بيايد. ما رفتيم ايشان را آورديم . وقتى منزل آمدند، جوراب هايشان را در آوردند كه وضو بگيرند. بعد از وضو دستمال شان را از جيب بيرون آورند كه دست و صورتشان را خشك كنند، يك وقت متوجه يك مورچه🐜 شدند كه توى جيبشان و توى دستمالشان بود. ايشان وقتى اين مورچه را ديد. فرمود: اين حيوان را من از آنجا آورده ام الآن بايد پياده اين حيوان را ببرم تا تنبيه شوم كه ديگر حواسم را جمع كنم و اين حيوان را از زندگيش نيندازم . و پياده تا كوه خضر رفتند و برگشتند و سوار وسيله هم نشدند و گفتند: بايد تنبيه شوم تا حواسم را جمع كنم و حيوانى را سرگردان نكنم . خُب مراعات مى كنند كه خدا اين چيزها را به ايشان مى دهد كه گوشش ‍ همه چيز را مى شنيد و چشمش همه چيز را مى ديد. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA