eitaa logo
•┈••✾ راهِ خُدا ✾••┈•
381 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
11هزار ویدیو
88 فایل
فرهنگی ، مذهبی ، اجتماعی 👈انتشار مطالب کانال حتی بدون آیدی کانال بلامانع است...😊ولی اگه مارو هم تبلیغ کنین خوشحال میشیم😅 تماس با مدیر ،انتقادات و پیشنهادات: @Amiratfmahdi تبادل : @Amiratfmahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
4.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹حجت الاسلام والمسلمین عالی: 🔅امتحان ورودی بهشت استاد ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ ⚫@RAHEKHODA 🏴
2.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 قدرشو بدون تا دیر نشده 👤حجت‌الاسلام والمسلمین ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ ⚫@RAHEKHODA 🏴
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 حجت‌الاسلام والمسلمین مجتهدی تهرانی: تنها دروغی که جایز است، دروغ گفتن به زن است...👌😁 فقط بگو چشم!!😅😅 👤 حجت‌الاسلام والمسلمین ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ ⚫@RAHEKHODA 🏴
اونایی که به حاج قاسم و شهدای کرمان توهین کرده بودن یکی یکی دارن صفحه هاشونو حذف میکنن که تحت تعقیب قرار نگیرن! دیره بچه زرنگ ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ ⚫@RAHEKHODA 🏴
🔰پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. ✍️ خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. 📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ ⚫@RAHEKHODA 🏴
10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥به پایان سلام کنید 💥این جنگ را شما شروع می کنید اما پایانش را ما ترسیم می کنیم ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ ⚫@RAHEKHODA 🏴
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️شگفتانه محسن چاوشی در وصف حاج قاسم سلیمانی 🔘 موسیقی ، متن و تشبیه ها و تصویر سازی از سردار فوق العاده زیباست آه از غمی که تازه شود با غمی دگر💔 حتی از زائرانت هم هراس دارند ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ ⚫@RAHEKHODA 🏴
11.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی در یک جمع نورانی یک عملیات تروریستی رخ میده، برای شهدا چه اتفاقی میفته!؟ ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ ⚫@RAHEKHODA 🏴
3.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 بسیجی از مسجد به جبهه آوردن هنر نیست ... از کوچه و خیابان به جبهه آوردن هنر است ... 🌹شهید مرتضی زارع فرمانده گردان لوتی ها (اخراجی ها) ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ ⚫@RAHEKHODA 🏴
800.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♻️ اولین تصاویر از لحظۀ انفجار دوم تروریستی در کرمان🤯🤯😔😔 ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ ⚫@RAHEKHODA 🏴