eitaa logo
•┈••✾ راهِ خُدا ✾••┈•
380 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
11هزار ویدیو
88 فایل
فرهنگی ، مذهبی ، اجتماعی 👈انتشار مطالب کانال حتی بدون آیدی کانال بلامانع است...😊ولی اگه مارو هم تبلیغ کنین خوشحال میشیم😅 تماس با مدیر ،انتقادات و پیشنهادات: @Amiratfmahdi تبادل : @Amiratfmahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌‌ 📜 🌀↠❥❥🔹❥❥↞🌀 🌹حکایت عمیق بودن محل قبر مرحوم شیخ نخودکی اصفهانی رحمت‌الله علیه:🌹 ♻️پرونده وحی با ارتحال آخرین رسول خدا (ص) بسته شد ولی ارتباط با عالم غیب از طریق الهام باقی ماند که ائمه اطهار (ع) در درجه اعلی صاحب این مقام بودند ولی الهام اختصاصی به این بزرگوران ندارد و اولیاء خدا هم از این پدیده بهره‌مندند. ✴️یکی از اساتید تعریف می‌کرد:  «روزی توفیقی بزرگی نصیبم شد. برای تدریس به مشهد رفته بودم و از طرف آستان قدس رضوی دعوت شدم تا به جای فوق‌العاده‌ای بروم. مرا به سردابی بردند و به من عین مضجع شریف حضرت علی بن موسی الرضا (ع) را نشان دادند. (می‌دانید که ضریح کنونی، بالای مضجع شریف حضرت قرار دارد.) پس از یک زیارت مفصل در هنگام خروج، در سرداب قبری را نشانم دادند و گفتند این قبر مرحوم نخودکی است. 💠تعجب کردم و گفتم: تا الان ما ایشان را در صحن اصلی حرم زیارت می‌کردیم. خدام به من گفتند: ✨«مرحوم نخودکی وصیت کردند که ایشان را زیر پای زائران امام رضا (ع) و ده متر پایین‌تر از سطح زمین دفن کنند. چند سال قبل به خاطر ساخت و ساز، فضای زیر صحن خاکبرداری شد و بسیاری از قبور از بین رفت به جز قبر مرحوم نخودکی (ره) که بعد از خاکبرداری باز هم دو متر از سطح سرداب پایین‌تر است. آن روز علت این وصیت را نمی‌دانستند ولی امروز دانسته شد.» 🔰مرحوم نخودکی (ره) در عالم رؤیا یا مکاشفه مشاهده کرده بود که وجود مقدس حضرت امام رضا (ع) روی چهارپایه‌ای در آستانه ورودی یکی از صحن‌های حرم نشسته و بر سر همه زائران، دست عطوفت می‌کشد. وصیت کرد که او را همان مکانی دفن کنند که محل جلوس آن امام همام بود. . راه خدا💕 @rahekhoda •┈••✾🍃🍁🍃✾••┈•
❣✦قصد کشتن شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی❣✦ 🌻❃✪❃✪❃🌻 🐚یکی از آشنایان به نام سرهنگ عباسعلی میرزایی می‌گفت: سفری به مشهد مقدس رفته بودم و برای خرید کلاهی به دکان کلاه‌فروشی رفتم. صحبت از مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی به میان آمد. 🎩کلاه‌فروش گفت: روز فوت مرحوم شیخ در دکان سلمانی بودم و یک نفر در صندلی اصلاح نشسته بود. چون سر و صدای تشییع‌کنندگان برخاست، مشتری پرسید چه خبر است؟ سلمانی گفت: جنازه حاج شیخ حسنعلی اصفهانی را تشییع می‌کنند. به محض شنیدن این خبر، مشتری آنچنان به فغان و ناله افتاد که تصور کردیم از منسوبان شیخ است. چون از او توضیح خواستیم، گفت من با این مرد بزرگ نسبتی ندارم، لیکن حکایتی میان من و او هست که این چنین موجب شوریدگی احوال من شده است. ⚜آنگاه داستان خود را اینگونه تعریف کرد:پدرم در قریه «نخودک» کدخدا بود و من هم در اداره ژاندارمری کار می‌کردم. روزی حاج شیخ به پدرم فرموده بودند: اگر احتیاج نداری، از شغل کدخدایی استعفا کن. پدرم نیز به موجب توصیه حضرت شیخ از کار خود استعفاء کرد و چون من از ماوقع مطلع گشتم، بغضی از مرحوم شیخ در دلم پدید آمد و دیگران هم مرا به این دشمنی، تحریک و تشویق می‌کردند تا آنکه مصمم شدم ایشان را به قتل برسانم و چون گاهی از اوقات نیمه‌شب‌ها که از ماموریت خود باز می‌گشتم مرحوم شیخ را دیده بودم که تنها از ده خارج می‌شوند، بر آن شدم که در یکی از این شب‌ها ایشان را هدف گلوله سازم. اتفاقا، در یکی از شب‌های تاریک زمستانی که به طرف آبادی می‌آمدم، حضرت شیخ را دیدم که عبا بر سر کشیده و می‌خواهند از ده خارج شوند. با خود اندیشیدم که وقت مناسب فرا رسیده، اما بهتر است اندکی صبر کنم تا از ده دور شوند و صدای شلیک من کسی را آگاه نکند. ♨️باری، مسافتی در عقب ایشان آهسته رفتم تا آنکه کاملاً از ده بیرون رفتند. در آن حال که خواستم تفنگ خود را به قصد شلیک از دوش بردارم، ناگهان حضرت شیخ روی به طرف من گردانیدند و فرمودند: حبیب کجا می‌آیی؟! بی‌اختیار گفتم: خدمت شما می‌آمدم و سخت از کار خود به وحشت افتادم. فرمودند: بیا تا با هم به زیارت اهل قبور برویم. بی‌درنگ پذیرفتم و به قبرستان ده که مسافتی فاصله داشت، رفتیم و فاتحه خواندیم. آنگاه حضرت شیخ فرمود: دوست داری که به شهر رویم و حضرت رضا علیه‌السلام را زیارت کنیم؟ عرض کردم: آری. فرمودند:‌دنبال من بیا. چند قدمی نرفته بودیم که دیدم پشت در صحن مطهر رسیدیم و چون درها بسته بود، اشارتی کردند و در باز شد،‌ ولی کسی را ندیدم که در را گشوده باشد، دستور دادند تا وضو بگیریم با آب جوی وضو ساختم و به سوی حرم مطهر روانه شدیم. در اینجا نیز درهای بسته با اشاره حضرت شیخ باز شدند و داخل حرم شدیم و زیارت کردیم و در هنگام بازگشت،‌درها یک به یک پشت سر ما بسته شد. 🕌چون از صحن خارج شدیم، فرمودند: دوست می‌داری که امیرالمؤمنین علیه‌السلام را هم زیارت کنی؟ عرض کردم: آری و هنوز چند قدمی به دنبال ایشان نرفته بودم که در برابر صحن و حرم رسیدیم،‌ ولی من چون تا آن وقت به زیارت امیرالمؤمنین(ع) نرفته بودم، ابتدا آنجا را نشناختم،‌باری، درهای بسته صحن و حرم حضرت امیر(ع) هم به اشاره حضرت شیخ باز شد. زیارت کردیم و خارج شدیم، در این هنگام حضرت شیخ فرمودند: حبیب، شب گذشته است و تو هم خسته‌ای بهتر است که به «نخودک»‌ باز گردیم. عرضه داشتم: آقا، هر چه صلاح می‌دانید، انجام دهید. باز پس از چند قدمی،‌ ناگهان خود را در همان جای ملاقات نخستین یافتم. پس از آن به من فرمودند: حبیب، مبادا که تا من زنده‌ام از سرّ این شب با کسی چیزی در میان گذاری که موجب کوری چشمان تو خواهد شد و دیگر اینکه هیچ وقت نزد من نیا و هرگاه که مرا دیدی از دور سلامی بکن و والسلام. آیا این کراماتی که من از ایشان دیده‌ام جای آن نیست که چنین در ماتم این بزرگوار شیون و فغان کنم؟! ‌‌ @rahekhoda
✨🔅✨🔅✨🔅 ✨🔅✨🔅✨ ✨🔅✨🔅 ✨🔅✨ ✨🔅 ✨ 🍃داستان دوم طی الارض حاج آقا نخودکی اصفهانی(ره)🍃 ⚜رهایی از دام قوش آبادی، در یک لحظه! 💥درباره ی یک نمونه از کرامات ایشان از مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل شده است که وی فرموده است: 🔰«روزی در خدمت حاج شیخ حسنعلی به کوه (معجونی) از کوهپایه های مشهد رفته بودیم. در آن هنگام مردی یاغی به نام محمد قوش آبادی که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنید، کشته خواهید شد! ❇️در این بین مرحوم حاج شیخ به من فرمودند: وضو داری؟ عرض کردم: آری.آن گاه دست مرا گرفتند و گفتند: چشم خود را ببند، پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم فرمودند: چشمانت را باز کن؛ و چون چشم گشودم، دیدم که که نزدیک دروازه ی شهر می باشیم! 💠بعدازظهر آن روز، خدمت ایشان رفتم و فرمودند: قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟گفتم: خیر. ⭕️سپس ایشان فرمودند: تو باید زبانت را در اختیار داشته باشی و بدان که تا من زنده ام، از این ماجرا نزد کسی سخنی نگویی. @rahekhoda
☘🍥☘🍥☘🍥 ☘🍥☘🍥☘ ☘🍥☘🍥 ☘🍥☘ ☘🍥 💥من ميهمان شيخم ! ♻️مرحوم حاج سيد ابوالفضل خاتون آبادي نقل کرد که : 🕌از اصفهان، به قصد زيارت به مشهد مشرف شدم . شبي در خانه حاج شيخ حسنعلي نخوکی(ره) ميهمان بودم . 🍲پس از صرف غذا به محل سکونت خود، مدرسه « حاجي حسن»، مراجعت کردم. اما نيمه هاي شب، عطش شديدي بر من عارض شد ⚱چون در حجره آبي نبود، اجباراً کوزه اي به آب انبار مقابل مدرسه بردم و بسختي از پلکان تاريک آن پائين رفته و کوزه را از آب پر کردم. اما چند پله اي بالا نيامده بودم که گويي يکي، کوزه را از دست من گرفت و آنرا خالي کرد . دو مرتبه، پائين رفتم و کوزه را پر از آب کردم. بار ديگر همچنان آب آنرا خالي کردند. چند بار اين کار تکرار شد . 📢به ناچار بانگ زدم: من ميهمان حاج شيخ حسنعلي اصفهانيم و اگر آزارم دهيد، شکايتتان را به ايشان خواهم برد. پس از آن، ديگر مزاحم من نشدند . 🍃فردا عصر که به خدمت شيخ رفتم، پيش از آنکه از ماجرا سخني بگويم، فرمودند : اگر ديشب نام مرا نبرده بودي، نمي گذاشتند آب برداري. @rahekhoda
🔴عاقبت شوم ارتباط با زنان متاهل!😱😱😱 مرحوم میرزا محمد چهل ستونی تعریف می کرد: شخصی بود در مدرسه خیرات خان که مغازه اسلحه فروشی⚔ داشت و یک غده بسیار بزرگی در سر و گردن او پیدا شده بود. روزی به همراه حضرت به نخودک می رفتیم این مرد نیز از شهر پشت سر حضرت شیخ می آمد و مرتب می گفت: یا شیخ مرا شفا دهید یا بکشیدم...😩 ایشان جوابی نمی دادند تا به اواسط راه که رسیدیم حضرت شیخ برگشته خم شدند و در گوش او آهسته سخنی گفتند. مرد بلند گفت قبول دارم و تعهد می کنم.🤝🙏 سپس فرمودند: پس تو را خواهم کشت😵🤯 عرض کرد بکشید🥺 از مرکبی که سوار بودند پیاده شدند به مرد دستور دادند تا کنار جاده لب گودالی بنشیند‼️ آنگاه چاقوئی از جیبشان درآورده و.... ادامه👇👇👇👇 @rahekhoda