eitaa logo
راه عروج فرشته ها
26 دنبال‌کننده
7 عکس
0 ویدیو
0 فایل
ما یقین داریم!☝️🏻 پشت هر شهـیدی ، یڪ شهیـده ایستاده است!✌️🏻❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان ما برگشتیم به تلگرام و همونجا ادامه می‌دیم ان شاالله... دوستانی که می خوان اینجا هم ادامه داشته باشه یا نظر دیگری دارند نظراتشون رو به این ای دی بفرستن @zeynom
مهری یزدانی یکی از زنانی بود که امسال این جایزه را دریافت کرد، برای اینکه او را بیشتر بشناسیم، قرار مصاحبه‌ای را با او هماهنگ کردیم، یک روز عصر تابستان مهمان خانه‌اش شدیم.
راه عروج فرشته ها
مهری یزدانی یکی از زنانی بود که امسال این جایزه را دریافت کرد، برای اینکه او را بیشتر بشناسیم، قرار
پیش از اینکه مصاحبه را شروع کنیم و وقتی می‌خواست برای‌مان شربت خنک بیاورد، ما که در اتاق تنها بودیم، سرگرم کتاب‌خانه و عکس‌های روی میز و روی دیوار شده بودیم. همه‌چیز در نظر ما خاطره‌های یک خانم نیکوکار بود و خودمان هم فکر نمی‌کردیم عکسی که روی دیوار است و در نگاه اول متوجه آن نشده بودیم، صاحب خانه را از کسی که تنها جایزه گوهرشاد گرفته، یک قدم جلوتر ببرد.
آموزش‌هایش که تمام می‌شود، خودش هم فکر نمی‌کرده بتواند به جبهه و مرکز اصلی جنگ برسد، اما به قول خودش وقتی اتفاقی بخواهد بیفتد، حتما می‌افتد! «بعد از اینکه آموزش‌های امدادگری را دیدیم، باید دو ماه در بیمارستان شبانه‌روزی کار می‌کردیم. تمام شدن این دوره همزمان شد با اینکه یکی از دوستان شوهر خواهرم که از جبهه آمده بود و مسیول اعزام استان مازندران به غرب بود که من همان‌جا درباره اینکه امکان رفتن به جبهه وجود دارد یا نه پرسیدم! که به من گفتن در پادگان ابوذر سر پل ذهاب دخترخانم هایی مستقر هستند و امکان آن هست. با اینکه در ابتدا از طرف سپاه مخالفت‌هایی وجود داشت، با این‌حال پیگری‌های زیادی انجام دادیم و در نهایت با شرط اینکه من دو ماهه بدوم و برگردم، قرار شد به پادگان ابوذر بروم. پدرم در ابتدا مخالف بود، اما رضایت را هم از او گرفتم و من در تاریخ ۱۷ خرداد سال ۶۰ با یک کامیون دارو به سر پل ذهاب اعزام شدم.»
یزدانی راهی سر پل ذهاب می‌شود و پادگان می‌شود، دختری که تنها تا تهران را دیده بود، دیگر آنقدر آموزش دیده که در جبهه از خدماتش استفاده کنند.
راه عروج فرشته ها
یزدانی راهی سر پل ذهاب می‌شود و پادگان می‌شود، دختری که تنها تا تهران را دیده بود، دیگر آنقدر آموزش
«برای من که نهایت تا تهران آمده بودم، فضای خارج از استان مازندران خیلی غریب بود و یادم هست بعد از اسلام‌آباد تنها تردد ماشین‌های نظامی بود و برایم خیلی عجیب به نظر می‌رسید. در مسیر یادم هست که به زمین گندمکاری شده‌ای رسیدیم که در آتش می‌سوخت و از هر طرف صدای توپ و خمپاره می‌آمد و من هم اولین بار بود که این صداها را می‌شنیدم. همه‌جای جاده پر از گلوله بود و ترکش بود. جلوتر که رفتیم با تکه‌های هلی‌کوپتر شهید شیرودی هم روبرو شدیم. بعد از آن به شهر پل ذهاب رسیدیم که بیشتر شبیه به ده بود تا شهر. اما از آن هم گذشتیم تا به منطقه و بیمارستان رسیدیم و کارمان را شروع کردیم.»
به جای جذاب خاطرمون رسیدیم😍
می‌خواستم با مجروح جنگ ازدواج کنم هنوز هم ماجرای حضورمان در خانه یکی از اعضای شورای شهر سابق که جانباز است، عجیب به نظر می‌رسد و قبل از اینکه ماجرای آشنایی آن‌ها را بپرسیم، می‌پرسیم که اقای شاکری قبل از ادواج جانباز شدند یا بعد از آن که خانم یزدانی برای‌مان این‌طور تعریف می‌کند «همیشه به این فکر می کردم که چه کاری را می‌توان برای مجروحین انجام داد و به ایده‌های جدید فکر می‌کردم. اما در همین زمان و در مدتی که در پادگان بودیم، تقریبا همه خانم‌هایی که با ما بودند، ازدواج کرده بودند و همسرشان هم دستی در امور داشتند. از طرفی کسانی که ازدواج نکرده بودند، مشخص بودند و من هم همیشه می‌گفتم خیلی مایل به ازدواج نیستم. در همان سال ۶۰ زمانی‌که برای مرخصی به تهران آمده بودند، یکی از دوستانم را دیدم و وقتی درباره ازدواجم از من پرسید، گفتم «من می‌خواهم ازدواج کنم اما نه با یک آدم سالم! من می‌خواهم با یک مجروح جنگی ازدواج کنم!» دوستم با اینکه در ابتدا با دلایل خودش سعی کرد مرا منصرف کند، اما وقتی از تصمیمم مطمئن شد پرسید که چطور مجروحی باشد و من هم گفتم «هرچه بدتر باشد، برای من بهتر است!» دوستم هم درباره یکی از مجروحینی که با همسرش آشنا بود برایم گفت، کسی که دو دست ندارد و از دو چشم هم نابیناست. من همان‌جا قبول کردم. البته با توجه به اینکه در بیمارستان جنگی بودم و صحنه‌های جراحت زیادی دیده بودم، با مجروحین و شرایط‌شان آشنا بودم و تصمیمی که گرفتم هم از روی احساس نبود. این نکته را هم اشاره کنم که آن زمان آقای شاکری اصلا از ماجرا خبر نداشتند و من هم نمی‌شناختمشان!»
🔴با توجه به در خواست شما هم در ایتا وهم در تلگرام فعالیت داریم🔴 ممنون که کمکمون می کنید تا کانال بهتری داشته باشیم😊
یکبار خواب دیدم که شهید شده است و جالب اینجاست همین خواب را دقیقا ایشان هم دیده بود😱 . من به ایشان گفتم: «خوابی دیده‌ام و نگرانم.☹️ گفت: «عیال جان! آن روزی که شما من را انتخاب کردی احتمال بوده هر اتفاقی بیفتد. یعنی شما می بایست خود را از آن روز برای هر اتفاقی آماده می‌کردی. مثل اینکه شما می دانی یک جایی آتش است اما وارد آتش می‌شوی.» 💔 دعای سر عقد من هم این بود که ایشان به شهادت برسد.😢💓 من را به جدش حضرت زهرا(س) قسم داد که: «دعا کن به آنچه می‌خواهم برسم و در واقع شما من را همراهی کن.» 💓 قبل از اینکه برای بار آخر به جبهه اعزام شود یک بار به من گفت: «عیال جان! بیا از هم بگذریم و این دلبستگی‌ها را کم کنیم.» 💔💓 ما خیلی به هم وابسته بودیم.💔 وابستگی‌مان آنقدر بود که من ساعت را نگاه می‌کردم و وقتی متوجه می‌شدم نزدیک است که ایشان از سر کار به خانه برسد، تپش قلبم شروع می‌شد. 💗 وقتی در خانه را می‌زد تپش قلبم بیشتر می‌شد یعنی اشتیاق من برای دیدن ایشان اینقدر زیاد بود.💞😢
زمان ما هم مثل همیشه، رسم و رسوم ازدواج زیاد بود.💍 ریخت و پاش هم بیداد می کرد.😕 ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم؛ 😍 خریدمان یک بلوز ودامن برای من بود و یک کت وشلوار برای مرتضی. ❤️ چیز دیگری را لازم نمی دانستیم. به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم؛ 😳😍 خودمان برای زندگی مان تصمیم می گرفتیم.😍🏠 همین ها بود که زندگی مان را زیباتر می کرد.💞
خواستگارها آمده و نیامده،پرس و جو می کردم که اهل نماز و روزه هستند یا نه؛ باقی مسائل برایم مهم نبود. 😳👏 حمید هم مثل بقیه؛ اصلا برایم مهم نبود که خانه دارد یا نه؛🏠 وضغ زندگیش چطور است؛💵 اینها معیار اصلیم نبود. شکر خدا حمید از نظر دین و ایمان کم نداشت و این خصوصیتش مرا به ازدواج با او دلگرم می کرد.💍😍 حمید هم به گفته خودش حجاب و عفت من را دیده بود و به اعتقادم درباره امام و ولایت فقیه و انقلاب اطمینان پیدا کرده بود،❤️ در تصمیمش برای ازدواج مصمم تر شده بود.💞