eitaa logo
راه عروج فرشته ها
26 دنبال‌کننده
7 عکس
0 ویدیو
0 فایل
ما یقین داریم!☝️🏻 پشت هر شهـیدی ، یڪ شهیـده ایستاده است!✌️🏻❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
زمانی که من باردار بودم به من گفت : خوابی دیدم و مطمئن هستم که به زودی شهید می شوم و در ضمن خداوند به ما دختری عطا خواهد کرد . نام او را یکی از القاب فاطمه بگذار اتفاقا چیزی نگذشت که او به شهادت رسید و بعد از مراسم چهلم شهادتش ، خداوند به من دختری بخشید و نام او را حدیثه گذاشتم . ۴۱_ثار_الله @raheorooj
راه عروج فرشته ها
اصلا وقت شناس نیست.! ناگهان سر و کله اش پیدا میشود.‌. و به هم می ریزد همه برنامهٔ ها را مثلا همین حالا.! یادت را می گویم . . . @raheorooj
راه عروج فرشته ها
وقتی زمان ازدواجمان به او بله گفتم در واقع به تمام اهداف و آرمان‌هایش بله گفتم. اهداف ما در زندگی مشترک از هم جدا نبود و طبق عادت اهدافمان را باهم دنبال  می‌کردیم بنابراین راضی به رفتنش شدم. از آنجایی‌که پدر ایشان و پدر من از رزمنده‌های دفاع مقدس بودند با اصل موضوع آشنایی داشتند و در کل مخالفتی نبود. @raheorooj
بانو علی پرست بابیان این مطلب که اگر می‌دانستم شهید می‌شود باز هم  مخالفتی نمی‌کردم و به رفتنش راضی می‌شدم گفت: وقتی این سؤال را بارها و بارها از خودم پرسیدم به نتیجه‌ای جز نتیجه به‌دست‌آمده نرسیدم آری وقتی درخواست آقا سجاد را برای رفتن به سوریه و پر کشیدن روحش از جسمش را می‌دیدم چگونه می‌توانستم جسمش را برای خود کنم در این صورت این مسئله اوج غرورم را می‌رساند این در حالی بود که در تمام سال‌های زندگی‌ام با آقا سجاد تنها دل‌خوشی‌ام رضایت و خوشحالی او بود که این رضایت و دل‌خوشی برایم در این دنیا از هر چیزی باارزش‌تر بود حتی بارها خودم را و نیازهایم را ندیدم تا او دیده شود و به خواسته قلبیش برسد مثل رضایت به اعزامش...   @raheorooj
راه عروج فرشته ها
تولد یک سالگی محمدهادی نزدیک بود. دوست داشتم تولدش را بگیرم ولی استرس نبود آقا مهدی بی قرارم می کرد. چاره ای نبود، زندگی جریان داشت و من باید بدون آقا مهدی تنها زندگی را می گذراندم. روز تولد محمد هادی یک کیک بزرگ سفارش دادم. عکس آقا مهدی را روی کیک زدم. با همه خواهرها و برادرها و فامیل رفتیم سر مزار آقا مهدی . ادامه دارد @raheorooj
راه عروج فرشته ها
تولد یک سالگی محمدهادی نزدیک بود. دوست داشتم تولدش را بگیرم ولی استرس نبود آقا مهدی بی قرارم می کرد.
میزبان، آقا مهدی بود. محمدهادی را بغل کردم و نشستم کنار مزار آقا مهدی. در گوش محمد هادی گفتم: «ببین پدرت هم هست، می بیننتت و مواظبت هست» بعد رو کردم به آقا مهدی گفتم: «پسرت یک ساله شده آمده تا بهت لبیک بگه که راهت رو ادامه می ده» آن روز بیشتر از اینکه از یک ساله شدن محمدهادی خوشحال باشم از نبود مهدی در کنارم ناراحت بودم. همه ناراحت بودند و گریه می کردند... ادامه دارد◀️ @raheorooj
سلام دوستان! امیدوارم حالتون خوب باشه خبرای خوب دارم براتون🌸 ان شاالله به ۱۵۰نفر که رسیدیم یه داستان و شروع می کنیم🎉📔
بدون شرح.... 😢