eitaa logo
راه روشن
3هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
18 ویدیو
2 فایل
کانالی برای بالارفتن آگاهی مذهبی نگاه به مسایل مختلف با رویکرد مذهبی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مادر بهلول و نماز اول وقت🌷 💠 ما با کاروان و کجاوه به «گناباد» می رفتیم. وقت شد. مادرم کاروان دار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگه دار، می خواهم اول وقت نماز بخوانم. کاروان دار گفت: بی بی! دو ساعت دیگر به فلان روستا می رسیم، آن جا نگه می دارم تا نماز بخوانید. مادرم گفت که: نه! می خواهم نماز بخوانم. کاروان دار گفت: نه مادر، الآن نگه نمی دارم. مادرم گفت: نگه دار. او گفت: اگر پیاده شوید، شما را می گذارم و می روم. مادرم گفت: بگذار و برو! می خواهم نمازم را اول وقت بخوانم. من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی کاروان دور شد، رعب و وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟! من هستم و مادرم! دیگر کاروانی نیست! شب دارد فرا می رسد و ممکن است حیوانات حمله کنند؛ ولی مادرم با خیال راحت، با کوزه ی آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند. لحظه به لحظه رعب و وحشت، در دل من شش هفت ساله افزون می شد. 🔹در همین فکر بودم که صدای سم اسبی را شنیدم و دیدم یک درشکه خیلی مجلل پشت سرمان می آید. کنار جاده ایستاد و گفت: بی بی کجا می روی؟ مادرم گفت: گناباد. او گفت: ما هم به گناباد می رویم، بیا سوار شو. یک نفس راحتی کشیدم. گفتم: خدایا شکر! مادرم نگاهی کرد و دید که یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده است. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نمی نشینم. سورچی گفت: خانم! فرماندار گناباد است، بیا بالا ماندن شما این جا خطر دارد! کسی نیست که شما را ببرد. مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی نشینم. در دلم می گفتم: مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است؛ ولی مادرم راحت، رو به قبله نشسته بود و تسبیح می گفت! آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست، گفت: مادر! بیا بالا. اینجا دیگر کسی ننشسته است. مادرم بالای درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم. (خاطره ای از مرحوم شیخ محمدتقى در بیان شدت تقید در رعایت ) @raheraoshan