🌷مادر بهلول و نماز اول وقت🌷
💠 ما با کاروان و کجاوه به «گناباد» می رفتیم. وقت #نماز شد.
مادرم کاروان دار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگه دار، می خواهم اول وقت نماز بخوانم.
کاروان دار گفت: بی بی! دو ساعت دیگر به فلان روستا می رسیم، آن جا نگه می دارم تا نماز بخوانید.
مادرم گفت که: نه! می خواهم #اول_وقت نماز بخوانم.
کاروان دار گفت: نه مادر، الآن نگه نمی دارم. مادرم گفت: نگه دار.
او گفت: اگر پیاده شوید، شما را می گذارم و می روم. مادرم گفت: بگذار و برو!
می خواهم نمازم را اول وقت بخوانم.
من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی کاروان دور شد، رعب و وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟! من هستم و مادرم! دیگر کاروانی نیست! شب دارد فرا می رسد و ممکن است حیوانات حمله کنند؛
ولی مادرم با خیال راحت، با کوزه ی آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد
رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند. لحظه به لحظه رعب و وحشت، در دل من شش هفت ساله افزون می شد.
🔹در همین فکر بودم که صدای سم اسبی را شنیدم و دیدم یک درشکه خیلی مجلل پشت سرمان می آید. کنار جاده ایستاد
و گفت: بی بی کجا می روی؟
مادرم گفت: گناباد.
او گفت: ما هم به گناباد می رویم، بیا سوار شو. یک نفس راحتی کشیدم.
گفتم: خدایا شکر!
مادرم نگاهی کرد و دید که یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده است.
به سورچی گفت:
من پهلوی مرد #نامحرم نمی نشینم.
سورچی گفت: خانم! فرماندار گناباد است،
بیا بالا ماندن شما این جا خطر دارد! کسی نیست که شما را ببرد.
مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی نشینم. در دلم می گفتم: مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است؛
ولی مادرم راحت، رو به قبله نشسته بود و تسبیح می گفت!
آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست، گفت: مادر! بیا بالا. اینجا دیگر کسی ننشسته است.
مادرم بالای درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم.
(خاطره ای از مرحوم شیخ محمدتقى #بهلول در بیان شدت تقید #مادر در رعایت
#نماز_اول_وقت )
@raheraoshan