eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
377 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
119 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ . . . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕 . راستیتش خیلی نگران شده بودم😯 . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔 . کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕 . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐 صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕 اخه من که چیزی نگفته بودم 😔 اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕 انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن . . وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته . تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😢 . -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐 . یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢 . -چی شده زهرا؟!😯 . -ریحانه 😢...ریحانه 😢 . -چی شده؟؟😯 . -کجایی تو دختر؟!😢 . -چی شده مگه حالا؟!😕 . -سید...😢 . -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯 . -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔 . میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 . میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔 . -الان مگه نیستن؟!😯 . -این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی⚘ . -کجا رفتن مگه؟؟😯 . -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. . بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢 . این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢 . یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢 . -هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 . -گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢 . -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده . داداش محمد ؟!😯 . اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔 . -چیا رو مثلا؟!😢 . -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... . از شدت گریه هیچی نمیدیم😢 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢 فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 . صدای لا اله الا الله گفتناش 😢 . . ... ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ . . . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕 . راستیتش خیلی نگران شده بودم😯 . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔 . کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕 . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐 صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕 اخه من که چیزی نگفته بودم 😔 اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕 انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن . . وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته . تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😢 . -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐 . یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢 . -چی شده زهرا؟!😯 . -ریحانه 😢...ریحانه 😢 . -چی شده؟؟😯 . -کجایی تو دختر؟!😢 . -چی شده مگه حالا؟!😕 . -سید...😢 . -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯 . -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔 . میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 . میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔 . -الان مگه نیستن؟!😯 . -این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی⚘ . -کجا رفتن مگه؟؟😯 . -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. . بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢 . این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢 . یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢 . -هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 . -گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢 . -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده . داداش محمد ؟!😯 . اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔 . -چیا رو مثلا؟!😢 . -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... . از شدت گریه هیچی نمیدیم😢 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢 فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 . صدای لا اله الا الله گفتناش 😢 . . ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 💊💊💊 --ساعت ۲ نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....🏩😷 اتاق ۱۱۰ تخت شماره ۸ خالیه... برو پسر جان... برو کمی استراحت کن... فردا ممکنه کار زیادی داشته باشی... +چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش --آخه تحت مراقبته پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون...😷 --خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل... 💉💊 تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم... صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود... با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد... بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم... گریه امانم نداد...😭😭 از خیسی، دستش کمی جمع شد... سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد😭... با صدای من بیدار شد... با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم...😭 +یا ... زهرا... یا... زهرا..🎅 -+-باباجون! ... 😭خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار...😭 +تنها ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو .. شهر ..امام ..رضا.. غریب.. نیست..🎅 پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن😭😭 -+-یا امام رضا...😭 یا امام رضا😭... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم...😭 خواهش میکنم... یا امام رضا...😭 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 --ساعت ۸ شده پسرم... 🎅فقط این تخت مونده تمیز نکرده... 🎅باید شیفت رو تحویل بدم... 💥صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد... دلم خالی شد... اما ... چفیه رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...😔 🍂با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون اتاق ۱۱۰ رو ترک کردم... 🍂🍂🍃🍃🍂🍂 کلافه و دل نگران.... مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...🌪🌪 🍃💥ناگهان دلم به یه طرف میل کرد... این غبار داشت جذب گنبد میشد..😭 با حالتی پریشان و غصه دار... با غربت تمام به سمت حرم رفتم... یاد گذشته هام افتادم... از خودم به شدت متنفر شدم.... فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم... پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن... 💥💥💥 بهشون حق میدادم... چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون... 🍃🍃 پیاده خیلی راه بود... اما... گنبد رو نشونه گرفته بودم که گم نشم... فقط و فقط تند میرفتم... بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...😭 صدای بوق ماشینها رو گنگ میشنیدم... نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم...🚕 اصلا تو حال خودم نبودم.... فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد... 🎅 یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه «هی پسر داری کجا میری؟» سریع حرف های باباجون درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن...🎅 🍃شوق رسیدن به حرم... فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد 🍃🍃🍃🍃 نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود... پاهام سست شد... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟.. پس تا حالا کجا بودی.؟.. تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!.. 🍂🍂🍂🍂🍂 بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد... نشستم جلو در ورودی حیاط... تکیه دادم به یه ستون، چفیه رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...😭😭 از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...😭😭😭.... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 بعد از برگشتن از سفر معنوی و پربرکت کربلا, آقای محمدی, باهام تماس گرفت و قرار حضوری گذاشتیم. آقای محمدی گفت: روز عاشورا به محل اجتماع مسترها حمله میکنند, تعدادی فرار و تعدادی به دام میافتند, بیژن سلمانی هم جز دستگیرشدگان بوده, مثل اینکه از مسترهای اصلی این حلقه می‌باشد و فریبهای برنامه ریزی شده را که برای انجمن‌شان مهم قلمداد می‌شده ,توسط این آدم ابلیس صفت صورت می‌گرفته, و کارهای, ساده‌تر را مسترهای نوپا انجام می‌دادند. آقای محمدی گفت: هر چه درباره‌ی سر رشته‌ی انجمن‌شان سوال می‌کردیم , جواب نمی‌دادند, جلسه‌ی دوم بازجویی که قرار بود بازپرس زبده‌ی پلیس از سلمانی بازجویی کند, متأسفانه قبل از بازجویی خودش را حلقه آویز می‌کند و به درک واصل میشه و این نشان دهنده‌ی این است که سلمانی اطلاعات مهمی داشته که برای, لو نرفتن آن دست به خودکشی زده... آقای محمدی به من تاکید کرد: چون شما از طرف انجمن‌شان انتخاب شدید احتمالاً دوباره به سراغتان خواهند آمد و سفارش کرد به محض اینکه احساس کردی کسی مشکوک است به ما اطلاع دهید. تا الآن که هیچ برخورد مشکوکی با کسی نداشتم, امیدوارم بعد از این هم نداشته باشم. امروز دو تا فرمول جدید که بوسیله‌ی آن می‌شود دو تا داروی شیمیایی و مورد نیاز بیماران را تولید کرد, تمام نمودم, مدتها بود روی این دو فرمول کار می‌کردم ,امروز می‌خواهم به یکی از اساتید به نام ابراهیمی , ارائه دهم... دل تو دلم نیست ,امیدوارم زحمت‌هام مثمر ثمر باشد.... فرمولها را بردم اتاق استاد ابراهیمی, سلام استاد... وااای خدای من این کیه دیگه؟استاد ابراهیمی نبود در همین حین از پشت سرم صدای استاد آمد سلام خانم سعادت ,بفرمایید گفتم: استاد این فرمول‌ها خیلی روشون زحمت کشیدم ,استاد یک نگاهی به من و یک نگاه به برگه کرد و گفت: خانم سعادت ,احسنتم نشان دادی که از تبار ابن سینایی😊 و ادامه داد: من اینا را بررسی می‌کنم ,(به طرف اون اقاهه که داخل اتاقش بود اشاره کرد) در ضمن آقای معینی تازه از خارج تشریف آوردند و در اینجور موارد مهارت خاصی دارند. نگاهم افتاد سمت آقای معینی وااای بلابه دور, تو چشماش آتیش دیدم, درست مثل دو سال پیش زمانی که سلمانی را دیدم, ناخوداگاه زیر لبم شروع کردم به خواندن آیه الکرسی... چهره‌ی معینی در هم و درهم میشد... آمد نزدیکم و گفت: علیک سلام خانم سعادت!!! من سلام نکرده بودم ,سرم را انداختم پایین و گفتم: ببخشید یه کم هل شدم, سلام استاد... معینی آمد نزدیکتر و گفت: امیدوارم کشفیاتتان مثل خودتون دافعه نداشته باشه. خدااای من یعنی واقعاً اینم حس کرده قرآن خوندن من را... دیگه مطمئن شدم ,اینم یه جورایی به شیطان پرستان ربط دارد. ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
24.mp3
2.65M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 به زحمت حلما را به سوله رساندم، با کمک دیگر زنان خواباندیمش و به لیلا گفتم آب گرم بیاور و از زنان دیگر خواستم اگر کسی از پرستاری و طبابت حتی مامایی سررشته‌ای دارد بیاید و چاقو را در آورد، اما همه مات و مبهوت بودند. زیر لب بسم الله گفتم، می‌خواستم با احتیاط چاقو را بیرون بکشم که یک مرد داعشی داخل آمد: چه خبر شده؟ بروید کنار... کم کم دیگر مردان داعشی هم آمدند و تا بدن غرق در خون حلما را دیدند همه نظرشان این بود که کسی که نخواهد به داعش، خدمت کند باید زجرکش شود، گویا حلما مسیحی بود، می‌خواستند او را مانند عیسی مسیح به صلیب بکشند تا بیشتر زجر بکشد... خدای من... این‌ها تقصیر من است... قصدم نجاتش بود نه اینکه.... عذاب وجدانم گرفته بود که ناگاه همان داعشی که دیشب حلما را به خوابگاهش برده بود آمد و گفت: نه.... دست نگهدارید این دخترک زیبا دیشب خدمت ارزنده‌ای به من کرد... گرچه به زور بود و با اجبار و کتک و دست بسته، اما شبم را خوش کرد و قهقه‌ای شیطانی سرداد و ادامه داد، برای خدمتی که کرده مستحق چنین مرگی نیست... اسلحه‌اش را کشید و تیر خلاص را برپیشانی اش نشاند...😭😭😭 با تمام وجود به این مطلب، ایمان آوردم که اینان حیوانات پست و وحشی هستند، خونخوارانی که هوا و هوس‌های درونی‌شان را با کشت و کشتار و تجاوز و جنایت و غارت، التیام می‌دهند و همه جا هم امضای خدا و پیامبر صلی‌الله علیه وآله را بر جنایاتشان جعل میکنند.... به خدا، خدا غریب است.... محمد صلی‌الله علیه وآله غریب است در این دین نوظهور... ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─