eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
371 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ 🌸سه دقیقه در قیامت( #قسمت_بیستم) 🔷گفتند همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم، پس من
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ 🌸سه دقیقه در قیامت( ) ✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود. ☘گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی. 🔅 به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده.. 🍂 در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد ♻️تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت می‌کرد ترس از حضور در قبرستان بود. 💥من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود. 🌴اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد. 🌼اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا،میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. ⚡️ به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقت‌های اضافه هستم. 🔰اما به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جز عمر شما حساب نمی‌شود 🔆 یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. اما در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم... 💠به همین خاطر چنین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکاران مرا میدیدم یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم. 💥احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا میرفت میدیدم. ❄️ اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟؟ 🌾 چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند. 💐 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را می‌کردم همگی ثبت‌نام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم. ✨ مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم 🍃 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. 🌱 کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر می‌کردم باید جبران کنم انجام دادم. 🍀 آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد... ادامه دارد... ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🦋 "راه روشن" 🦋
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ #به_نام_خدای_مهدی . #قسمت_بیستم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . یه نیم ساعت گذشت و م
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ . . . . . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕 . با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 . . من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕 باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞 ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره😕 ای کاش پسر بودم😔 اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔 ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞 ای کاش...ای کاش😔 . ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞 . . . -امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه . زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره.. . -منو کار داره؟!😯 . -آره گفته که بعد امتحان بری دفترش . -مطمئنی؟!😯 . آره بابا...خودم شنیدم . بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد . -ریحانه خانم . -بازم شما؟! 😯😡 . -اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕 . -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه😐لطفا این رو به خانوادتون هم بگید . -میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😯 . -خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐 . -این حرف آخرتونه؟!😕 . -حرف اول و آخرم بود و هست 😑 . وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊 . . -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. . منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐 . (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑 . -ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😯 . -بله بله . (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡 . -خوبمثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒 . -نه نه..بفرمایید الان میگم .راستیتش چه جوری بگم؟!😞 لا اله الا الله... میخواستم بگم که...😟 . -چی؟!😯 . -اینکه .... . ... ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸سه دقیقه در قیامت( #قسمت_بیستم ) 🔷گفتند همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم، پس من
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸سه دقیقه در قیامت( ) ✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود. ☘گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی. 🔅 به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده.. 🍂 در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد ♻️تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت می‌کرد ترس از حضور در قبرستان بود. 💥من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود. 🌴اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد. 🌼اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا،میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. ⚡️ به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقت‌های اضافه هستم. 🔰اما به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جز عمر شما حساب نمی‌شود 🔆 یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. اما در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم... 💠به همین خاطر چنین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکاران مرا میدیدم یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم. 💥احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا میرفت میدیدم. ❄️ اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟؟ 🌾 چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند. 💐 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را می‌کردم همگی ثبت‌نام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم. ✨ مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم 🍃 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. 🌱 کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر می‌کردم باید جبران کنم انجام دادم. 🍀 آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد... ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #به_نام_خدای_مهدی . #قسمت_بیستم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . یه نیم ساعت گذشت و من
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ . . . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕 . با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 . . من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕 باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞 ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره😕 ای کاش پسر بودم😔 اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔 ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞 ای کاش...ای کاش😔 . ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞 . . -امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه . زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره.. . -منو کار داره؟!😯 . -آره گفته که بعد امتحان بری دفترش . -مطمئنی؟!😯 . آره بابا...خودم شنیدم . بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد . -ریحانه خانم . -بازم شما؟! 😯😡 . -اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕 . -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه😐لطفا این رو به خانوادتون هم بگید . -میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😯 . -خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐 . -این حرف آخرتونه؟!😕 . -حرف اول و آخرم بود و هست 😑 . وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊 . . -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. . منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐 . (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑 . -ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😯 . -بله بله . (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡 . -خوبمثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒 . -نه نه..بفرمایید الان میگم .راستیتش چه جوری بگم؟!😞 لا اله الا الله... میخواستم بگم که...😟 . -چی؟!😯 . -اینکه .... . ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_بیستم 🍂 #خنده‌های_پدربزرگ 🎅🎅 💥💥 -به خدا توکل کن پسرجون!! 🍃🍂 خدا!!!!؟
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 🖋🖋🖋✒️✒️✒️ ⚡️صدای جیر جیر قلمش تو گوشم زنگ میزد +بیدارت کردم باباجون🎅 -نه...دیگه خیلی خوابم نمیومد...آخه شب زود خوابیده بودم.... الان هم الکی داشتم تو جا وول میخوردم...😊 -باباجون... همه این تابلوها رو خودت خطاطی کردی؟...خوب حوصله ای داری ها... +نه پسر گلم همشون که نه... اما خوب .... بعضی وقت ها دست به قلم میشم... خطاطی روح آدم رو جلا میده🎅 🖋✒️ اون تابلو قدیمیه کار عمو حسینه اونم خطاطی میکرد🎅 _انگار خیلی مهمه براتون... خیلی تزیینش کردی... روش چی نوشته؟ + آره عزیزم هم آیه قرآنه هم یادگاریه 🎅. 🍀أَلَم‌ْ یَأْن‌ِ لِلَّذِین‌َ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَع‌َ قُلُوبُهُم‌ْ لِذِکْرِ اللَّه‌ِ 🍀 _ یعنی چی؟ + یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه!🎅 _چه کلمات سنگینی....خاشع....متواضع...! چرا این آیه رو براتون نوشت؟... یعنی چی اونوقت؟ + حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم بیتابی میکرد.🎅 بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم آروم بشه. اون هم این آیه رو نوشت.🎅 بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم ... ای دل غافل... چرا باباجان! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم..🎅 .یعنی...یعنی تسلیم قدرت خدا 🎅 🍃🍃🍃🍃 با تکون شدید آمبولانس رشته افکارم پاره شد... 🚑🚑🚑 -آقای راننده میشه کمی دست انداز ها رو یواش تر بری...باباجونم داره اذیت میشه... +آخ....اوهْهْهو...اوهْهْهو... باباجون...آب دم دستته...🎅 -باباجون.....به هوش اومدی؟....خدایا شکرت... یه جوریم شد... 🍃🍃 ...نمیدونستم گریه هم صورت زشتم رو اذیت میکنه....💎 شوری رو با پوست بی احساس صورتم احساس میکردم 🍃چفیه رو از رو صورتش برداشتم... -چشم باباجون.... +چقدر چشمات قشنگ شده...ما کجا میریم باباجون...اوهْهْهو🎅 -داریم میریم درمانگاه... مشهد... +مشهد... یا امام رضا!... اوهْهْهو. بالاخره ما رو طلبیدی؟...🎅 +سلام بر حسین...اوهْهْهو...اوهْهْهو ...دستت درد نکنه... -آره باباجون بریم شیمی درمانی کنی و برگردیم 🍂خجالت کشیدم که بگم از شیمیایی شدنش چیزی نمیدونستم -فقط باید سر موقع میومدی... نباید میزاشتی دیر بشه😙 +سر موقعه باباجون!...اوهْهْهو... تو غصه نخور.... هرموقع که سر موقعش باشه خودش میطلبه!...🎅 -من که سر در نمیارم... اما ... اما ... بزار ماسک اکسیژن رو بزنم اینقدر سرفه نکنی... +باباجون... جواز مشهد من تو بودی... اوهْهْهو🎅 تو رو از تهرون آورده پیش من که باهم بریم پابوسش....اوهْهْهو🎅 ماسک رو براش گذاشتم... 🍃🍃🍃🍃🍃 مشهد.... امام رضا....همیشه دوست داشتم یه سری برم ببینم چه طوریه ... اما ... تا حالا که نرفتم... حالا بااین شرایط بمید برم؟... با بهوش اومدن باباجون حالم بهتر شده بود... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_بیستم 🎬 از همون اول واقعه که آتیش تو چشمهای سلمانی دیدم تا آخرش
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 نزدیک اربعین بود, درونم ولوله‌ای برپااست. یک نیرویی به من میگفت به زیارت بروم و مطمئن بودم این نیرو, از سمت شیاطین و اجنه نیست چون, یکی از اعتقادات عرفان‌های کاذب این است که زیارت رفتن یک امر ناپسند و مطرود می باشد. برای بابا نوشتم, دلم هوای حرم کرده..بابا صورتم را بوسید اشک در چشماش حلقه زدو گفت: اگر آقا سعادت حضور بدهند من چکاره ام... و از خانه بیرون رفت. بابا دیرکرده بود ,من و مامان نگران شده بودیم, حتی گوشیش هم نبرده بود.i مدام ذکر میگفتم که طوریش نشده باشه, از پنجره بیرون را نگاه کردم اون شیطان خبیث هنوز همونجا خیره به من بود اما چیز جالبی که شاهدش بودم اینه که هر روز کوچک و کوچک تر میشد ,وانگار میفهمید من ازش نمیترسم, برخی اوقات که نماز میخوندم صداش را میشنیدم که فحشهای رکیکی میده. شب شد و بالاخره بابا خسته و کوفته از راه رسید وگفت: بیایین اینجا کارتون دارم, از صبح تاحالا صدتا دفترکاروان زیارتی راسرزدم, بالاخره اسممون را جز یکی از کاروانها نوشتم. برین آماده بشین دو روز دیگه به سمت نجف پرواز داریم😭 بابا گفت, از همون روز عاشورا که این اتفاق افتاد نیت کردم برای شفای هما بریم کربلا و پیگیر کارها بودم تااینکه امروز با چیزی که هما برام نوشت ,فهمیدم الان وقتشه.. باورم نمیشد,من......حرم ارباب....اربعین..... در آغوش مادرم بی صدا گریه کردم وبه اینهمه مهربانی ارباب افتخار....😭 ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_بیستم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیر
21.mp3
زمان: حجم: 4.07M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_بیستم 🎬 با ترس و لرز به نزد ابواسحاق رفتیم، ابواس
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 ابواسحاق که رفت، انگار امنیتی به ما حواله شد، لیلا که چشم از صورت من بر نمی‌داشت با انگشتان لرزانش، پیشانی‌ام را لمس کرد و گفت: خووون.... خشک شده... و ناگاه خودش را در آغوشم انداخت، تازه یادمان افتاده بود که پدر و مادری نداریم که عماد را بردند، که به اسیری آمدیم... گریه‌هایمان هر دم بیشتر و بیشتر می‌شد و انگار این جمع زنان اسیر مثل باروتی بود که منتظر شعله‌ای کوچک برای انفجار است و گریه‌ی ما همان شعله بود و ناگاه این باروت منفجر شد... از هر طرف صدای گریه و شیون زنان و دخترانی می‌آمد که در کمتر از یک نیمروز هرچه داشتند و نداشتند را‌ از دست داده بودند، هرکس با به یاد آوردن ظلمی که این حیوانات پست فطرت برسرشان آورده بودند، اشک می‌ریخت و روی می‌خراشید، گویا اجساد بی سر و به خون غلتیده‌ی عزیزانمان در جلوی چشمانمان هستند. با صدای گریه و زاری زنان، داعشی‌هایی که جلوی در ورودی بودند، به داخل حمله‌ور شدند و به جان ما افتادند... می‌زدند و ناسزا میگفتند، می‌زدند و می‌زدند و می‌زدند ... ناگاه صدای اذان بلند شد و داعشی‌ها دست، از زدن برداشتند، درست است که اذیت و آزار کافران را مستحب و ثواب می‌دانستند اما خواندن نماز را در وقتش امری واجب می‌خواندند، گویا این حربه‌شان بود که مردم دنیا، نماز را همراه این اعمال خشونت آمیز ببینند تا برایشان باور شود که اسلام یعنی همین...که اسلام یعنی خشونت، ناسزا، سربریدن، هتک حرمت کردن,غارت نمودن.... وای من که اسلام چه غریب شده.... به خدا قسم در اینجا... خدا هم غریب شده... داعشی‌ها دوباره ما را به صف کردند تا... ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_بیستم تو قسمتای اول کوه کلی میگفتیم و میخندیدیم ام
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ ‍ ناهار که تموم شد،کارن گفت:غذای خوشمزه ای بود تاحالا انقدر غذای خوبی تو ایران نخورده بودم. جمله بندی هاش هنوز یکم مشکل داشت اما لهجه قشنگش و صدای مردونه اش دل هر شنونده ای رو میبرد. مادرجون لبخندی زد وگفت:نوش جونت مادر. آناهید خودشیرینی کرد وگفت:غداهای ایران محشره آقاکارن. کارن بایک نگاه گذرا به آناهید،حرفش رو بدون جواب گذاشت.چنان ذوقی کردم که خدامیدونه. بالاخره همه بلندشدیم و حرکت کردیم سمت پایین کوه.به زهرا زنگ زدم و گفت من تا ده دقیقه دیگه میرسم. تاموقعی که زهرابیاد ماهم رسیدیم پایین.اوف این دختر دست از سر چادرش برنمیداره همه جا میپوشه آبرو مارو میبره‌‌. اومد جلو و به هممون سلام کرد و بعدم همه سوار ماشینا شدیم راه افتادیم سمت قهوه خونه قدیمی اقاجون. اونجا تقریبا نزدیک دربند بود.نمای چوبی قشنگی داشت با آب نمای خوشگلی که به فضای قهوه خونه زیبایی منحصر به فردی بخشیده بود‌. تخت های بزرگ و کوچیکی،قهوه خونه رو پر کرده بودند و صدای موسیقی سنتی روحتو تازه میکرد.البته اینا توضیحات ادبیه من به شخصه از موسیقی سنتی متنفرم. رو یکدمیز بزرگ نشستیم و آقاجون مرد جوونی رو صدا زد که لباس سنتی قشنگی پوشیده بود. اومد جلو و گفت:خوش اومدین خان سالار.چی بیارم براتون؟ _۱۳تا چای دبش برامون بیار با خرما و پولکی. مردجوون تعظیم کوتاهی کرد و رفت.نه تنها اینجا بلکه همه مردم تهران،آقاجون رو میشناختن و عذت و احترام سرش میزاشتن. مشغول گوش دادن به صحبتای بقیه شدم. بابا به کارن گفت:خب دایی جان چیکار کردی تو این مدت؟ _راستش خیلی دنبال خونه بودم اما متاسفانه تو ایران به پسر مجرد خونه نمیدن. عموگفت:چرا مجرد کارن؟مگه شیرین باهات نمیاد؟ کارن شانه بالا انداخت و حرفی نزد. عمو رو کرد به عمه و گفت:آره شیرین؟نمیری باهاش مگه؟قرارن جداشین؟ _چی بگم والا داداش خودسر برای خودش تصمیم میگیره و منم دیگه کاری به کارش ندارم.من بعد مدتها برگشتم دوست دارم پیش مامان بابام زندگی کنم.نمیخوام ازشون دور بشم. همگی ساکت شدند تا چای ها رو آوردند. زهرا ذوق زده ظرف پولکی ها رو برداشت وگفت:وای عاشق پولکیم. دم گوشش گفتم:ادای نخورده ها رو درنیار زشته. بااخم نگاهم کرد وگفت:دختری که شور و ذوقشو نشون نده دختر نیست شلغمه آجی. باتعجب نگاهش کردم و متوجه نگاه بی پروا کارن هم شدم.انگاری بعید میدونست همچین حرفیو از یک دختر چادری. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_بیستم صدای گوشی کتایون بحث رو خاتمه داد. جواب داد و با کسی چ
♥️   ولی چندین سال بعد تکذیب شد گفتن یه پزشک شیطنت کرده جمجمه انسان و بدن میمون رو کنار هم قرار داده مثل همیشه هم اولی به شدت رسانه ای میشه اما دومی یه گوشه بی سر و صدا اعلام میشه که رفع تکلیف شده باشه... و نکته دوم اینکه  پل زدن بین این دو گونه ممکن نیست چون به یکباره حجم مغز ۳ برابر شده که شگفت انگیزه توی مسیر سیر تکاملی هیچ جا حتی نصف این جهش ناگهانی هم دیده نمیشه جالبه حتی یکی از دانشمندا میگه انگار انسان از بیرون به داخل زمین آمده! پس به مرور نبوده چون نه بازه زمانی مورد نیاز این حجم از تغییر با همون الگوی سرعت تکاملی موجودات همخونی داره و نه حلقه واسطی هست جهش ژنتیکی مستقیم میمون به انسان به طور طبیعی هم نبوده چون اگر بود حداقل یک نمونه دیگه قبل و بعدش باید مشاهده میشد... _پس چی بود؟ _نمیدونم یعنی هیچ کس نمیدونه ولی حدسهایی پیرامونش هست مثل همون جمله ی اون دانشمند که ممکنه این جهش ژنتیکی بیرون زمین و در شرایط خاص صورت گرفته باشه یعنی همون خلقتی که خدا در عرش بهش اشاره میکنه مثلا سلول زایشی یا ملکول های حیاتی از زمین به صورت همون گل مرطوب گرفته بشه جهش درش ایجاد بشه بعد در شرایط خاص رشد کنه و بشه یه انسان کامل _اصلا شدنیه این؟ _چرا نشه موسسات باروری امروز دارن اینکار رو انجام میدن اونوقت از خدا برنمیاد؟ آخرین نکته ی جالب دیگه ای که توی این حوزه میخوام بهتون بگم و بعدش دیگه بریم شام که خیلی دیر شده اینکه، یه نظریه اثبات شده در ژنتیک داریم به نام نظریه حوا... که میگه از بازگشت همه سلول های انسانی به مرجع ژنتیکی شون میشه فهمید که کل ابناء بشری یک مادر داشتن. یعنی اولین والد یک زنه برای کل انسانها روی کره زمین درحالی که اگر تکامل صدق کنه میتونست اشتقاق و چند شاخگی در نیای اولیه وجود داشته باشه و احتمالش خیلی بالاتر از این حالت تک نیایی بود یعنی مثلاً همزمان در روی کره زمین هم در آفریقا هم در آسیا هم در اروپا هم در امریکا یه سری میمون نسل بعدیشون آدم بشن چون شرایط محیطی جهش فراهم شده دیگه یا لااقل تو همون یه زیست بوم چند مورد آخه فقط یه دونه؟! اونم دقیقا یه مرد و یه زن؟ این داروینیستا تمام ماهیتشون به احتمالات اپسیلونی گره خورده بلند شدم تا چای دم کشیده رو فنجون کنم و با گز و پولکی بیارم در همون حال پرسیدم: _گرسنه تونه نه؟! کتایون کش و قوسی به تنش داد: نه اون چیزی که صبحونه دادی خوردیم خیلی گرمم کرد چیز به درد بخوری بود...از کجا می آری اینا رو؟ _از ایران برام میفرستن سینی رو روی میز گذاشتم و نشستم _آهان.. به هر حال ممنون خندید: خنده داره ولی من هنوز اسمتو نمیدونم راحت گفتم: من ضحی م و دست دراز کردم کمی با تعجب به دستم خیره شد ولی ظاهرا چاره ی دیگه ای نداشت! دست داد. دستش رو رها کردم و گفتم: دستت چقدر سرده! کمخونی؟ _نه.. همیشه دست و پاهام سرده _خب پس فشارت پایینه لبخندی زد: کوتاه بیا دکتر! _هنوز مونده _چی؟ _دکتری! _راستی رشته ت چیه؟ _پاتولوژی _لیسانس و ارشدش چی میشه یعنی؟ _راهای مختلفی داره از پزشکی هم میشه اومد من از میکروبیولوژی اومدم _کجا خوندی ایران؟ _کارشناسی رو ایران. ارشد رو آلمان _چرا؟ _خب درخواست دادم قبول شد رفتم دیگه. _خب چی شد که برای دکتری اومدی امریکا؟ _این دانشگاه معتبرتر بود برای دکتری این رشته درخواست دادم قبول شد منم اومدم. غربت غربته دیگه چه فرقی میکنه! یه جور خاصی پرسید: پدر و مادرت هر دو زنده ان؟ _آره الحمدالله _دلت... براشون تنگ نمیشه؟ هم حال خودش گرفته بود هم حال من رو گرفت! که البته دلیل اولی رو نفهمیدم. هرچند دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم ولی عادی گفتم: خب چرا طبیعتا ولی بعضی اتفاقات اجتناب ناپذیره...   راستی تو چی؟ من نمیدونم کارت چیه. تحصیلاتت؟ _من ارشد الکترونیکم یه شرکت جمع و جور طراحی نرم افزار دارم _ چه عالی! کار و بارتم که خدا رو شکر سکه است.. لبخندی زد: نه خیلی نوپاست به این تیپ و ماشین نگاه نکن اینا همش به خرج باباست! _آها پس یه شغل دومم داری! _چی؟ _پدر پولدار دیگه! خنده ش پهن ترشد:آهان... از اون لحاظ آره خب آهسته به ژانت اشاره کردم و فارسی پرسیدم: ایشون چکار میکنن! _هم عکاسه هم نقاش موسیقی هم تا حدی کلا هنرمنده لبخندم رو به زحمت جمع کردم: بله با روحیه لطیفش قبلا آشنا شدم! ژانت سرش رو از توی گوشی بیرون آورد و گفت: چی میگید چرا فارسی صحبت میکنید! سرم رو پایین انداختم که خنده م رو نبینه و کتایون هم عذر خواهی کرد و دوباره انگلیسی رو به من گفت: خواهر و برادر هم داری؟ برام جالب بود که نسبت به خانواده م انقدر کنجکاوه! شاید هم نسبت به زندگی توی ایران. به هر حال جوابش رو دادم: یه برادر دوقلو دارم با هیجان گفت: جدی؟ قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ ایتا: 👇 @raheroshan_khamenei