eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
370 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 💌 #قسمت_بیست_و_نهم #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ . . . -فک کنم گفت علوی . -چییی😯😯علوی؟!؟! . -میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟😯 . -چی؟!😨 ها؟!ا😕آهان..اره..فک کنم بشناسم☺ . بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 😊😊یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! 😯 ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!😯نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه. . تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد . منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده😊 . -سلام زهرایی..خوبی؟! . -ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😆 . -زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯 . -دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃 . -ای بابا 😂😂 . . روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود😕...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔 و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕 اصلا حوصله عیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊 بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟ حالا این پسره چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد .. هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.😓 .j از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞 اول مادر سید که یه خانم میانسال بل چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل.. با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢 . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊 . بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆 آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊 . که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺ . ... . التماس دعا بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ بسم رب الصابرین #قسمت_بیست_نهم #ازدواج_صوری تا سارا بیاد یه ساعتی طول کشید وقتی ا
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ بسم رب الصابرین به سمت خونه به راه افتادم چون کلید داشتم دیگه زنگ نزدم -سلام خوشگل خانم خوبی؟ مامان:پریا دخترم بذار برسی بعد شروع کن شیطنت -ووووووویییی مامان چیزای سخت نخواه دیگه بابا کجاست ؟ -کجا میخواستی باشه ؟ تو حیاط دیگه -تو حیاط چیکار میکنه؟ مامان :رفته عروس بیاره -ووووووییییی خاک تو سرم 😱😱 سرت هوو آورد 😝😝 مامان : پریا خجالت بکش آفرین -من میخوام بکشم اما بلد نیستم درهمین حین درباز شد بابا اومد داخل بابا:پریا نیومده شروع کردی -اصلا من از استقبال گرم کانون خانواده شدیدا خوشحال میشم باباجان میشه حاضر بشیم بریم بابا:کجا ان شاالله -پیش حاجی شالباف بابا:پیش مهدی چه خبره ؟ -حاجی شالباف قراره حدود ۲۰۰-۳۰۰نفر بفرستن مشهد میخواستم اسامی ببرم پیشون گفت با پدر بیا بابا:باشه الان حاضر میشم بریم بابا حاضرشد بیاد سوئیچ گرفتم سمت بابا بفرمایید جناب احمدی سرورم شما رانندگی کنید بابا:پریا بابا شما این زبان نداشتی چیکار میکردی؟ -پیسی منو میخولد بابا: پریا دخترم همیشه بخند باباجان توکه میخندی دنیا بروم میخنده ☺️☺️☺️ 📖 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_بیست_و_نهم 🎬 به محل مورد نظر رسیدیم. وااای خدای من اینجا از همه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 به خانه رسیدم, بابا اومده بود, مامانم خونه بود, فوری رفتم تو اتاقم, در پاکت را باز کردم و اول چشمم افتاد به یک دسته دلار, شمردم ۱۲۰ دلار بود یک کاغذ هم داخلش بود به, این مضمون: خانم هما سعادت ورود شما را به انجمن برگزیدگان تبریک میگوییم, امیدوارم در آینده بیشتر و بیشتر با هم همکاری داشته باشیم, به یاد داشته باشید ما برگزیده شده‌ایم تا این جامعه را به جامعه‌ی آرمانی برسانیم. وظیفه‌ی شما درابتدای راه, تحقیقات در زمینه‌ی هسته‌ای در مرکز تحقیقات هسته‌ای و در آوردن آمار و اطلاعاتی که متعاقباً به شما اعلام می‌شود. اگر در وظیفه‌تان موفق بودید انجمن به شما تعهد می‌دهد به زودی کارگاهی تحقیقاتی با تمامی امکانات لازم, تحت اختیار شما قرار خواهیم داد. حالا میفهمم که چرا تو این مملکت فرارمغزها داریم. اخه برای یک جلسه ی دوساعته ۱۲۰ دلار به یک جوان آس و پاس و البته باهوش بدهند , حتماً تحت تأثیر قرار میگره, البته صحبت کردن و سخنرانیهاشون خیلی نرم و نامحسوس, ذهنیت یک جوان را شستشو می‌دهد. وقتی صحبتهای این انجمن را شنیدم دیگه برام کارهای داعشی‌ها که برای رفتن به بهشت سر می‌برند تعجب برانگیز نبود, به احتمال زیاد برای اونها هم همینجور برخورد شده و مغزشان را شستشو داده‌اند و اعتقادات خود را بر مغز طرف چیره کرده‌اند. سریع بابا را در جریان گذاشتم, تمام اتفاقات و حرفهایی که زده شد و محتویات پاکت را برای محمدی نوشتم, پدرم دیگه کار آزموده شده بود, از خانه بیرون رفت. از من می‌خواستند اطلاعات مملکتم را برای این جانورها که هنوز نمی‌دانستم از کجا تغذیه میشوند بفرستم... محال بود همچی کاری کنم, باید ببینم نظر سرکار محمدی چی هست... سرکار محمدی برام پیغام داده بود هر کار که گفتند بکن اما اگر زمانی خواستی اطلاعات مرکزتان را براشون کپی کنی, قبلش با ما هماهنگی کن ,ما خودمون یک فلش حاوی اطلاعات برات ارسال می‌کنیم. از اینکه از اولش ,پلیس را در جریان گذاشتم خیلی خوشحال بودم, هم یه جورایی احساس امنیت می‌کردم و هم با راهنمایی پلیس اشتباهی مرتکب نمی‌شدم. امروز یک استاد جدید آمده بود, استاد مهرابیان. دانشجوها به خاطر اینکه استاد مهرابیان جوان و تازه کار بود و سال اول تدریسش, هست, بهش میگفتن, جوجه استاد... اما با اولین جلسه‌ی کلاس, متوجه شدم استاد ,علی رغم سن کمشون , استاد باسوادی بود. ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_بیست_و_نهم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای ج
30.mp3
زمان: حجم: 4.49M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_بیست_و_نهم 🎬 من: خاله هاجر منم سلما، چرا میزنی؟ ل
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 همانند شب‌های قبل با تکرار دیدن صحنه‌ی سربریدن پدر و مادرم و هق هق‌های لیلا از خواب پریدم... صدای اذان صبح بلند شد.... انگار با این اذان‌ها می‌خواستند بگویند ما مسلمان راستین هستیم. لیلا را در بغل گرفتم و محکم به خودم چسباندم و شروع به نوازش سرش کردم: گریه نکن عزیزکم، گریه نکن خواهرکم ما هنوز همدیگر را داریم باید عماد را پیدا کنیم، طارق هنوز هست علی هنوز هست و بالاتر از این ما خدا را داریم. دلم گرفته بود، خواهر نازپرورده من که از مورچه هم میترسید، امشب بین موش و سوسک و پشه و... بر کف خاکی زیر زمین همسایه به خواب رفت. عجب دنیایست.... خدایا مپسند از این خوارتر شویم.... خدایا به دادمان برس... باز هم با تیمم نمازم را خواندم، دمدمه‌های صبح بود که صدای تلق تلق راه رفتن کسی برپله‌های زیر زمین باعث شد سریع بلند شویم و چادر و روبنده‌هایمان را بپوشیم. در باز شد و قامت ابوعمر در چهارچوب در نمایان شد، کلید برق را زد و تا چشمش به ما افتاد، قهقه‌ای زد و گفت: عجب زنده‌اید؟فکر کردم تا حالا مرده‌اید... عجب‌جان سختید، مثل گربه هفت‌جان دارید، اگر جلوی چشمان من، پدر و مادرم را کشته بودند تا حالا هفت کفن پوسانده بودم و به طرف ما آمد با یک دستش چادر لیلا و با دست دیگرش چادر من را کشید و گفت: شما کنیز من هستید، لازم نکرده حجاب داشته باشید، سریع بیایید بالا، باید کمک ام عمر کنید تا وسایل سفرش را مهیا کند.... بعد خنده‌ای زد و آرام‌تر گفت: بزار ام عمر برود... خانه که خالی شد با شما دوتا کارها دارم..... سریع .... در ضمن دیگه به من عمو و ابوعمر و... نمی‌گویید فقط اررررباب.... متوجه شدید؟؟ سرمان را به علامت تصدیق تکان دادیم و رفتیم بالا... ترس تمام وجودم را فراگرفته بود، یعنی این کفتار پیر چه نقشه‌ی شومی در سرش داشت. من مشغول اتوکردن کوله باری از لباس‌های ام عمر و دخترانش و بکیر ، پسر دیگرش که یک سال از عمر کوچکتر بود شدم و لیلا هم ظرف‌های کثیف را می‌شست، هیچکدام از دختران ام عمر که روزگاری باهم همبازی بودیم، جلویمان ظاهر نشدند، دلیلش را نمی‌دانستم اما از این موضوع خوشحال بودم... دوست نداشتم آنها هم به چشم کنیز به ما نگاه کنند. در حین کار صدای ابوعمر و زنش را می‌شنیدم که با هم صحبت میکردند. ابوعمر: زن، شما باید زودتر می‌رفتید، مگه نمی‌بینید که دولت اسلامی حکم کرده اگر زنی بدون مردش از خانه خارج شود درجا تیرباران میشود، میترسم روزی من یا بکیر نباشیم و شما مجبور به بیرون رفتن شوید و جانتان را از دست دهید، با بکیر بروید... بکیر شما را میرساند و فردا برمیگردد، میخواهم سلما را به بکیر هدیه کنم که دلش خوش شود. خدای من اینان که خود ازسینه چاکان دولت داعش هستند بازهم برای خانواده شان احساس امنیت نمیکنند,پس بدا به حال ما که ازجنس اینان نیستیم. در همین لحظات فکری به خاطرم رسید... درسته... بعد از رفتن ام عمر و بچه‌هایش ما دو نفر با ابوعمر تنهاییم، اگر فرصتی پیش بیاید با لیلا تنها شوم، باید نقشه ام را به لیلا بگویم وذخیالش را راحت کنم. هر چه که بیشتر فکر میکردم، بیشتر ایمان میاوردم که ما میتوانیم کلک ابوعمر را بکنیم، آری آرزوی کنیزی بکیر را بر دلشان میگذارم .... اگر قرار است که همش کشت و کشتار باشد چرا اینبار یک خونخواری مثل ابوعمر نمیرد... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_بیست_و_نهم چون اصالت با منفعت خودته هیچ وقت اخلاقیات محکم و
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ♥️ چند سال قبل رو به یاد بیار تازه اونچیزی که شما دیدید با جهنمی که تو خاور میانه بپا کردن خصوصا در سوریه و عراق اصلا قابل قیاس نیست ولی یه لحظه تصور کن کسی جلوشون نمی ایستاد و الان داعش یک کشور بود! نفتشم که همه میخریدن حمایت مالی و همه جانبه هم که میشدن چه اتفاقی می افتاد؟ این شرّ، شرّ کوچیکی نبود دامنگیر بود چیزی نبود که یکجا حبس بشه سرایت میکرد به سرعت! ولی جهان بجای اینکه ممنون این مقاومت و این تلاش مسلمون ها باشه چه برخوردی میکنه؟ چیزی نمیگفت... فقط گوش میکرد _همیشه بدترین کشتارها به لحاظ تعداد و کیفیت تو کل دنیا در حق مسلمون ها صورت میگیره. ولی کسی نمیبینه. همین یمن! اصلا انگار هیچ نهاد حقوق بشری یمن رو نمیبینه! خیلی زور داره بخدا طلبکار باشی ولی مثل بدهکارا باهات برخورد کنن! خیلی سخته تو رو با دشمن قسم خورده ت یکی کنن بابا اونا بچه های ما رو هم کشتن خون جوون های ما هم برای مبارزه با این شیاطین روی زمین ریخته اونا خون ما رو حلال میدونن! ولی شما ما رو با اونا یکی میدونین واقعا خیلی دردآوره برای من وقتی تو بابت دشمنم منو بازخواست میکنی و خون به ناحق ریخته شده ی پدر و مادرت رو از من طلب میکنی! سرش رو بلند کرد و با همون صورت خیس و چشمهای سرخش بهم خیره شد. چند بار دهن باز کرد که یه چیزی بگه اما نتونست. بجاش بلند شد و رفت طرف سرویس نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم پشت سرم... کتایون بالاخره سر بلند کرد و نیم نگاهی بهم انداخت: چقدر سرخ شدی حالت خوبه؟ دستی به صورتم کشیدم: واقعا؟ دوباره تکیه دادم و لبخند کمرنگی زدم: بس که حرصم میدید!   خواست چیزی بگه ولی صدای اذان مجال شروع گفت و گو رو نداد.. بی هیچ کلامی از جام بلند شدم و رفتم که وضو بگیرم... .. بعد از نماز تا وقت شام کاری به کار هم نداشتیم تا کمی اون جو سنگین فروکش کنه من به کار ترجمه م میرسیدم و اونها هم با گوشی مشغول بودن... شام که حاضر شد وارد آشپزخونه شدم و میز رو چیدم... اونها هم اومدن و روی صندلی نشستن... سعی کردم لبخند بزنم و یخ فضا رو بشکنم... همونطور که قیمه رو میکشیدم توی کاسه بو کشیدم و گفتم: این قیمه داره میگه من حیفم منو نخورید... کتایون بخاطر حال گرفته ی ژانت هم که شده از شوخیم استقبال کرد: حالا یه جوری از خودش تعریف میکنه انگار شاهکار هنری خلق کرده! _قیمه سخنگو شاهکار هنری نیست؟ بجمبید دیگه از دهن افتاد بخورید و بگید چطوره... قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─