🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_سی_و_چهارم 🎬 رفتم تو اینترنت سرچ کردم (پوریم) کلی مطلب آمد راجب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
😈 دام شیطانی 😈
#قسمت_سی_و_پنجم 🎬
بالآخره معینی تماس گرفت و پاسپورت را میخواست تا برای فردا بلیط هواپیما را اوکی کند, اما نگفت مقصدمان کجاست.
دل تو دلم نبود, زنگ زدم به محمدی و موضوع را گفتم.
محمدی, انگار خودش خبر داشت, تأکید کرد که محافظه کارانه برخورد کنم, و تاکید کرد که یکی از افرادشون هم حواسش به من هست, یک جملهی رمز گفت که با اون شناساییش کنم.
(آینده از آن ماست دختر آقامحسن), قرار شد از هر کس این جمله را شنیدم, بهش اعتماد کنم.
مادرم سر از کارهام در نمیآورد بهش گفتم با دوستان میرم سفر تفریحی.
اما پدرم از تمام ماجراها خبر داشت, با نگاهش انگاری التماس میکرد نروم اما, هرگز به زبان نیاورد, چون میبایست تنها برم فرودگاه, همون تو خونه از بابا و مامان خداحافظی کردم.
مامان سرخوش از اینکه بعد از مدتها دخترکش گردش میرود برام آیینه و قرآن آورد و پدرم، من را در آغوش گرفت و با گریه تو گوشم گفت: مراقب خودت باش, اول به خدا و بعدش به امام حسین علیهالسلام سپردمت, هر جا عرصه بهت تنگ شد، در خونهی ارباب را بزن....
با بغضی در گلو و توکل بر خدا حرکت کردم.
معینی جلو در فرودگاه منتظرم بود و گفت: زودتر بیا ، اینم بلیط و پاست, به بقیه هم دادم , برو توصف پرواز به قاهره...
اوه اوه پس مقصدمان مصر, سرزمین پر راز و رمز فراعنه هست....
خوشحال بودم ، چون خودم در واقع مصر را دوست داشتم...
سوار هواپیما شدم, اما مثل اینکه ۹ نفر دیگه هم از گروهمان همسفر ما بودند, منتها من نمیدونستم کی هستند و کجا نشستند...
بادیاد خدا سفر هراس انگیزم را شروع کردم.
معینی تو ردیف روبروم بود, خیره به من همش کنکاش میکرد , منم آروم چشام را بستم خودم را با فکر به فردا و فرداها سرگرم کردم که به خواب رفتم.
با تکانهای هواپیما که ناشی از نشستنش بود از خواب پریدم.
با معینی جلو فرودگاه ایستادیم, قرار بود ۹ نفر دیگه به ما ملحق شوند, ابتدا یک زن و یک مرد آمدن, بعدش دو تا مرد, پشت سرشون یک زن و مرد مسنتر, بعدش دو تا مرد, تک ,تک,
آخرین نفر که , پدیدار میشد , احساس کردم هیکلش آشناست.
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─